کد خبر: 20101

عشق و ماجراجویی در روز پاییزی سینما

عشق در سینما و هیجان لحظه‌ها: داستان یک روز پاییزی پر از عشق، ماجراجویی و لحظات نابی در سالن شماره سه

یک روز پاییزی پر از عشق، ماجراجویی و لحظات نابی در سالن سینما شماره سه، همراه با خنده‌ها، هیجان و عشق بی‌پایان.

عشق در سینما و هیجان لحظه‌ها: داستان یک روز پاییزی پر از عشق، ماجراجویی و لحظات نابی در سالن شماره سه

در یک روز پاییزی، سالن شماره سه کم‌کم پر می‌شد. بوی تند عرق، صدای خس‌خس دستگاه تهویه کهنه و چراغ‌های کم‌نور سقف، همگی فضا را برای نمایشی آماده می‌کردند که قرار نبود فقط بر روی پرده اتفاق بیفتد. در تاریکی نیمه‌جان راهرو، زوج جوانی وارد شدند.

پسر، حمید، با پیراهنی پر از نقش و نگار که آن را داخل شلوار خمره‌ای‌اش فرو کرده بود و با دقت چین‌های بیرون زده‌اش را مرتب کرده بود، موهایش را از وسط فرق باز کرده و با ژل آن‌ها را به سر چسبانده بود، به گونه‌ای که انگار خط‌کش کشیده است. همراهش یک سطل بزرگ ذرت بو داده داشت.

دختر، مریم، صورتی کشیده و دراز با گونه‌هایی سرخ و سفید، روسری پر از رنگ و گل بر سر داشت که تاج موهایش را بلندتر نشان می‌داد و دنباله روسری‌اش تا شانه‌هایش سر خورده بود. مانتویی گشاد و ساده بر تن داشت که بالا تنه‌اش را به شکل مکعبی درآورده بود. آن‌ها در ردیف وسط سالن نشستند، جایی که اطرافش خلوت بود و پرده آماده برای شروع فیلم بود. نگاه مریم به حمید دوخته شد:

ـ «فقط همین برام کافیه، حمید آقا... دو ساعت بدون نگاه کردن به بقیه...»

حمید آرام دستش را پیش برد.

ـ «بیشتر از دو ساعت... دلم می‌خواست توی زمان گم بشم... وقتی کنار توام، همه چیز درست میشه، حتی بدترین روزام.»

هنوز حرفش تمام نشده بود که در سالن باز شد و گروهی از پسرهای مدرسه‌ای وارد شدند. صدایشان شبیه توپ پینگ‌پنگ که از دیوارها برمی‌گشت، می‌پرید. همه روپوش‌های مدرسه‌ای بر تن داشتند، روپوش‌هایی که بیشتر شبیه نقشه‌های ماجراجویی روزانه‌شان بودند: بعضی خاک‌مالی شده، بعضی وصله‌پینه، و چندتایی پاره در قسمت آستین یا جیب. به وضوح مشخص بود که قبل از رسیدن به سالن، ماجراجویی یا نبردی بین انسان و زمین را پشت سر گذاشته‌اند.

یکی فریاد زد:

ـ «آقاااا! یا کیوان کنار من بشینه، وگرنه می‌رم!»

یکی دیگر با کفش‌های گلی پرید روی صندلی. در ردیف پشت سر مریم و حمید، پسری کوچک با چشم‌های شیطون و دندان‌های خرگوشی نشست. دائم پاهایش را تکان می‌داد و صدا درمی‌آورد. حمید از همان ابتدا اخم کرد. پسر، که متوجه قرار عاشقانه حمید و مریم شده بود، با صدای نیمه‌بلند گفت:

ـ «بچه‌ها، آقا عاشقه!»

و خنده جمع بلند شد. حمید با جدیت و آرامش پاسخ داد:

ـ «اگه خیلی پررو باشی، به ناظمت خبر می‌دم، دفعه بعد تنبیهت می‌کنن.»

پسرک بی‌اعتنا لبخند زد.

ـ «اووو، آقا تهدید کرد! بچه‌ها، ترسیدیم!»

باز هم خنده‌ها بلندتر شد. مریم لب گزید و حمید با فک منقبض گفت:

ـ «فقط می‌خواستم چند لحظه با تو باشم... نه با یه گله بز.»

فیلم شروع شد، چراغ‌ها خاموش شدند. آن‌ها با همه وجود تلاش می‌کردند در تاریکی و شلوغی سالن، فیلم را ببینند. دلشان پر از حرف بود، اما جرأت گفتنش را نداشتند. هر جمله نیمه‌کاره‌ای، در میان صدای بچه‌ها و خنده‌هایشان گم می‌شد. نگاه‌های خیره، تیکه‌های تمسخرآمیز و جملاتی مثل:

ـ «بوسش کن دیگه، معطل نکن!»

همه این‌ها احساس دلسردی را در دلشان عمیق‌تر می‌کرد. مریم یک بار آهسته گفت:

ـ «می‌گم، حمید آقا، شاید بهتر بود نمی‌اومدیم...»

حمید آرام پاسخ داد:

ـ «نه... فقط کاش تنهاتر بودیم... فقط من و تو و پرده سینما...»

اما بچه‌ها لحظه‌ای ساکت نمی‌شدند. با هر شعری که کلاه‌قرمزی می‌خواند، سالن را پر می‌کردند. شعر می‌خواندند، دست می‌زدند، پا کوبیدند، سوت می‌کشیدند. کلاه‌قرمزی بلند بلند می‌خواند و بچه‌ها با تمام وجود تکرار می‌کردند، در حالی که پشت سر حمید لگدهای کوچکی می‌زدند و با خشم به چشمان او نگاه می‌کردند، در حالی که همزمان با کلاه‌قرمزی می‌خواندند:

- «سلام الاغ عزیز، حالت چطوره...»

مریم سعی داشت با برچیدن لب و کمی شوخی و عشوه، حمید را آرام کند تا از دست بچه‌ها در امان باشد. حمید گهگاهی به ساعتش نگاه می‌کرد و در حالی که همه چیز در هیاهو و شوخی بچه‌ها می‌گذشت، فیلم کم‌کم به لحظات پایانی نزدیک می‌شد. در لحظه‌ای که همه چیز آرام‌تر به نظر می‌رسید، مریم خم شد و گفت:

ـ «خب... پس حمید آقا، بذار بهترین ذرت دنیا رو بخوره...»

با لبخندی پر از عشق، یکی از ذرت‌ها را برداشت و قصد داشت دهان حمید بگذارد. اما همان لحظه، روی پرده، عروسک دایناسوری که بی‌حرکت نشسته بود، ناگهان تکان خورد. چراغ چشم آن روشن شد و صدای هشدارآمیزی پخش شد؛ موسیقی تند و اضطراب‌آور سالن را پر کرد. مریم ترسید، دستش لرزید، و ذرت از بین انگشتانش لیز خورد و در گلوی حمید پرید. حمید با چشمان گشاد، گلوی خشک و صدای خفه، تلاش کرد نفس بکشد. صورتش سرخ شد و دست‌هایش به سمت گردنش رفتند، اما هر چه سرفه می‌کرد، چیزی خارج نمی‌شد. مریم جیغ کشید:

ـ «وای! حمید آقا، خفه میشه!»

در آن لحظه، پسر کوچک پشت سرشان، همانند قهرمان کارتونی، پرید و گفت:

ـ «صبر کن، خودم درستش می‌کنم! عملیات نجات شروع شد!»

و بی‌درنگ با مشت و لگد به پشت حمید کوبید، با هیجان و دقتی بی‌نظیر.

ـ «حالا می‌زنم روی تنظیمات فابریکِ بدن، اکسیژن رو فعال می‌کنم!»

هر ضربه با شعار همراه بود، انگار کسی در جنگ تن‌به‌تن است. ضربات بی‌وقفه و بی‌هدف به جاهای نامناسب، تا اینکه با یک ضربه نهایی، ذرت پرید و با صدای خفیف، به عینک مریم خورد. شیشه عینک کمی جابه‌جا شد. مریم دست روی صورتش گذاشت، نفسش بند آمده بود و به حالت خیره نگاه می‌کرد. کسی در نزدیکی‌ها فریاد زد:

ـ «وای، به چشمش خورد!»

سالن از خنده منفجر شد. حمید، با نفس‌نفس زدن و صدایی گرفته گفت:

ـ «قول می‌دم قبل از اینکه بیام سینما، درباره فیلم تحقیق کنم...»

مریم با گوشه شالش شیشه عینکش را پاک کرد. وقتی پرده خاموش شد، بچه‌ها با سر و صدای بلند، جیغ و تقلید صدای کلاه‌قرمزی، از سالن بیرون پریدند، صندلی‌ها را هل دادند، سوت کشیدند و با همان هیاهو و شور، راهی خانه شدند. مریم و حمید کمی عقب‌تر از جمعیت، بلند شدند. موهای ژل‌زده حمید به هر سمت ریخته بود و فرقش از بین رفته بود. سطل نیمه‌خالی ذرت در دستشان بود. سالن حالا خالی و ساکت بود، تنها رد پای گل‌آلود روی زمین و خنده‌های به یادماندنی در دیوارها باقی مانده بود، و صدای خس‌خس دستگاه تهویه هنوز در فضا طنین‌افکن بود.

دیدگاه شما
پربازدیدترین‌ها
آخرین اخبار