کد خبر: 16664

وقتی خاموشی، دل‌ها را به هم نزدیک‌تر کرد

شبی که سالن، خانه‌ قصه‌ها شد: لحظه‌های درون تاریکی و ارتباط عمیق مردم در دل خاموشی

در تاریکی، صدای دل‌ها به هم پیوستند؛ لحظه‌ای واقعی از احساس و ارتباط انسان‌ها در خاموشی و نور کم سقف سالن.

شبی که سالن، خانه‌ قصه‌ها شد: لحظه‌های درون تاریکی و ارتباط عمیق مردم در دل خاموشی

سالن تقریباً پر شده بود، چراغ‌ها خاموش و پرده روشن. تصویری پرستاره روی پرده می‌درخشید، اما درخشش آن جادویی نبود. تماشاگران نه شیفته، بلکه مبهوت بودند؛ شاید تنها آمده بودند تا لحظه‌ای از روزمرگی فاصله بگیرند. هوای سالن کمی گرفته بود؛ تهویه گاهی آه می‌کشید و گاهی خاموش می‌ماند.

در ردیف پنجم، مردی میانسال عصایش را کنار صندلی گذاشته بود. زنی جوان با روسری سر خورده، گوشی در دست داشت و بی‌هدف صفحه‌اش را بالا و پایین می‌کرد. پسری نوجوان، با ژاکتی که آستین‌هایش جویده بود، سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و نگاهش میان خواب و بیداری روی پرده می‌چرخید. در میانه فیلم، ناگهان برق قطع شد؛ بی‌مقدمه و بدون هشدار، صدا رفت و تصویر خاموش شد. نورهای اضطراری زرد و کم‌رمق سقف، سالن را در سایه‌ای نیمه‌روشن فرو بردند. کسی گفت: «اه، بازم برق رفت؟»

صدایی از سمت دیگر سالن پاسخ داد: «یعنی چی دیگه؟ همه‌چی همینه دیگه، ناتمام و ناقص.» آهی کشید و سکوتی مردد فضا را پر کرد، سپس یکی موبایلش را روشن کرد. نورهای آبی لرزان بر چهره‌ها تابیدند. کسی سخنی نگفت، کسی نخندید؛ همه بی‌حرکت و بی‌صدا بودند. تا اینکه مردی از انتهای سالن با صدای آرام گفت: «یاد فیلم مادر افتادم… اونجا که پسر به مادرش می‌گه: مادر، پاشو برف میاد، پاشو تماشا کن.» زنی از ته سالن آهی کشید و گفت: «مادرم همیشه وقتی برق می‌رفت، قصه می‌گفت. با شمع سایه بازی می‌کردیم و سایه‌ها بر دیوار جان می‌گرفتند.»

مردی از ردیف جلو گفت: «من یک‌بار وسط برق‌رفتگی به همسرم گفتم دوستش دارم، چون از ترس تاریکی بود... بعد فهمیدم، همیشه از نوری می‌ترسیدم که منو لو بده.» خنده‌ای از انتهای سالن بلند شد. صدایی دیگر گفت: «من دلم می‌خواست یک فیلم بسازم، ولی نه با دوربین؛ با حرف‌های مردم، همین حالا، اینجا. انگار این لحظه واقعی‌تر از هر سکانسی است که دیده‌ام.»

زن مسنی گفت: «کاش می‌تونستم برگردم عقب… به زمانی که هنوز جرأت داشتم بخندم، بی‌دلیل و بی‌دغدغه.» صدای کودکانه‌ای پرسید: «مامان، چرا فیلم خوابید؟» و مادر با صدایی ملایم پاسخ داد: «چون آدم‌ها باید اول همدیگر را ببینند، بعد فیلم را.» مردی گفت: «من همیشه فکر می‌کردم فقط خودم خسته‌ام و ناامید، اما حالا که صدای شما را می‌شنوم… احساس می‌کنم شاید تنها نیستم.»

زنی با لهجه جنوبی آه کشید: «آرزو داشتم یک روز برای هزارنفر آواز بخوانم، اما حالا فقط لالایی برای مادرم می‌خوانم که آلزایمر دارد. منو یادش نمی‌آورد، اما با لالایی می‌خوابد.» مردی از گوشه‌ای دیگر گفت: «همه فکر می‌کنند چون مرده‌ایم، دل‌مان نباید بشکند، اما من هنوز صدای همسرم را در ذهنم می‌شنوم که گفت: دیگر نمی‌توانم...»

چند لحظه سکوت برقرار شد؛ نه از خجالت، بلکه از درک عمیق. دیگر نور موبایل‌ها خاموش شده بود؛ تنها نوری که باقی مانده بود، همان نور کم‌رمق سقف بود. کسی گفت: «عجیب است… انگار وقتی برق می‌رود، ما درون‌مان روشن می‌شویم.» صدایی آرام اضافه کرد: «شاید ما هرگز نخواستیم فقط تماشا کنیم، بلکه دلمان می‌خواست کسی صدای ما را هم بشنود.»

سپس آهسته کف زدند، یکی پس از دیگری، تا همه بی‌صدا و بی‌ادعا، نشان دهنده‌ی احترام به یک نمایش واقعی بودند. وقتی برق برگشت و پرده دوباره روشن شد، کسی نگاه نکرد؛ همه چشمانشان در هم قفل شده بود. دیگر آن‌جا فقط تماشاگر نبودند، بلکه تکه‌هایی از یک نمایش زنده و بی‌نقاب بودند. مسئول سالن آمد و گفت: «می‌خواهید فیلم ادامه پیدا کند یا بلیط را برگردانیم؟» زن جوانی پاسخ داد: «نه، همین فیلم اصلی بود.»

آهسته و بی‌شتاب، مردم بلند شدند؛ سبک و بی‌عجله، با احساس صمیمیت. چند نفر کنار هم از در خارج شدند؛ نور سقف هنوز لرزان بود، اما کسی عجله نداشت.

دیدگاه شما
پربازدیدترین‌ها
آخرین اخبار