کد خبر: 11067

بیژن اشتری، مترجم بی‌ادعا و تاثیرگذار در سایه استبداد

بیژن اشتری: مترجم بی‌ادعا و تاثیرگذار در سایه استبداد و تاریخ

بیژن اشتری مترجم بی‌ادعا و تاثیرگذار در سایه استبداد، با

بیژن اشتری: مترجم بی‌ادعا و تاثیرگذار در سایه استبداد و تاریخ

وقتی آدمی می‌میرد، ناگهان تعداد دوستانش بیشتر می‌شود، کسانی که سال‌ها با او صحبت نکرده بودند حالا با هیجان از دوستی‌شان می‌نویسند، عکس‌های چت‌های خصوصی منتشر می‌شود و خاطرات ساختگی با ادبیاتی پرحرارت، پر از واژه‌هایی چون «استاد»، «مرشد» و «رفیق جان» ساخته می‌شود. مرگ ظاهراً راهی است برای ترمیم گذشته‌ای که هرگز وجود نداشته، جشن زنده بودن‌ها برای خودنمایی است، نه یادبود کسی که رفته است.

بیژن اشتری هم از این قاعده مستثنا نبود؛ به محض اعلام خبر درگذشتش، ناگهان همه قلم به دست گرفتند و در جاهای مختلف او را مراد خواندند، دوستی بی‌نظیر و اسطوره‌ای ساخته شد و این ناگهان‌ها، دل‌زده‌کننده است، به‌ویژه اگر مثل من، او را نه استاد، نه دوست صمیمی، بلکه مترجم جدی و کاربلد بدانم که در یک انتشارات با هم کار می‌کردیم و گاهی موضوع کتاب‌هایی که در دست داشتیم مشترک بود و از هم کمک می‌گرفتیم. همین.

اوایل تابستان ۱۳۹۴، اولین بار بیژن اشتری را در نشر ثالث دیدم. علی جعفریه، مطبعه‌چی‌ای که شهادت می‌دهم در دوستی واقعی با بیژن سنگ تمام گذاشت و تا لحظه آخر با او بود، مرا به دیدارش دعوت کرد.

نشر تصمیم گرفته بود کتاب «هیتلر» اثر ایان کرشاو را ترجمه کند، یکی از آن زندگینامه‌های حجیم و تاریخی که کم‌تر مترجمی سراغش می‌رفت. بیژن اشتری کارش را شروع کرد، اما پس از صد و بیست صفحه کنار کشید. دلایلش را دقیق نمی‌دانم؛ شاید به خاطر گرفتاری، شاید ترجیح پروژه‌ای دیگر، یا همان خستگی معمولی که آدم‌ها پس از مدتی درمی‌یابند باید کار را به دیگری سپرد. بنابراین، ترجمه کتاب دوجلدی و عظیم «هیتلر» به من سپرده شد و من مترجم آن شدم، و این شروع آشنایی من با بیژن اشتری بود.

پس از آن، او نه تلفنی تماس گرفت، نه توصیه‌ای کرد، نه همان‌گونه که امروزه رسم است، پیامی بلندبالا فرستاد که «این کار با توست، چون شایستی»، نه خواسته‌ای داشت و نه چیزی گفت. فقط گفت: «این کتاب با تو است»، همین. نه بار سنگینی بر دوش گذاشت، نه ژست بزرگ‌منشی گرفت.

ترجمه را واگذار کرد و به کار خودش ادامه داد؛ این برای من مهم بود. مردی که بلد است رها کند، باید وادار شد، باید تسلیم شد، باید رها کرد، و هیچ لذتی بالاتر از لحظه رهایی نیست. چند بار دیگر در همان کافه ثالث دیدمش، کنار علی جعفریه و مرحوم کامبیز درم‌بخش که همیشه همان میز را می‌نشست، اما حتی یک‌بار هم درباره ترجمه «هیتلر» صحبت نکردیم.

کم نیستند مترجمانی که تا آخرین کلمه، پروژه را چنگ می‌زنند، حتی اگر رمق نداشته باشند. اما او انگار چنین مترجمی نبود؛ بیشتر از آنکه «مالک ترجمه» باشد، کلمه را دوست داشت.

بیژن اشتری نه دانشگاهی بود، نه نظریه‌پرداز، نه سلبریتی محافل ادبی. از استبداد و دیکتاتوری متنفر بود و پروژه‌هایی که انتخاب می‌کرد، نشان می‌داد که تاریخ، ادبیات و سیاست برایش معنا داشتند. روی دیکتاتورها، سرگذشت‌شان، زندگی و سقوط‌شان تمرکز داشت؛ از صدام و قذافی و استالین گرفته تا انور خوجه و دیگر رهبران مستبد.

دغدغه داشت؟ حتما. من ادعایی ندارم که مغزش را خوانده‌ام، اما سلیقه‌اش، سلیقه‌ای جدی در ترجمه بود. در کشوری مثل ایران، که مترجمان نقش بی‌بدیلی در آگاهی‌بخشی دارند، او با انتخاب‌های هوشمندانه و دغدغه‌مند، ژانر خاص خود را ساخت و مغز دیکتاتورهای جهان را هدف قرار داد، و سیاهی استبداد را در زندگی‌نامه‌های آنان به تصویر کشید.

ترجمه «هیتلر» برای من تجربه‌ای عجیب بود؛ یک سال و اندی طول کشید، پر از منابع تاریخی و بررسی‌های دقیق، تا به کتابی سترگ در دو جلد تبدیل شد. روزی که منتشر شد، بیژن را در نشر ثالث دیدم؛ از من خوشحال‌تر بود و این بار دوم بود که درباره هیتلر صحبت کردیم.

حالا که خبر درگذشتش آمده است، حس نمی‌کنم باید ستایش‌نامه بنویسم. نمی‌خواهم چت‌های تلگرام‌مان را منتشر کنم، نمی‌خواهم بگویم «او استاد من بود» یا «بهترین دوستم بود». نمی‌خواهم دروغ بگویم. اما آنقدر هست که امروز صبح سعید لیلاز زنگ زد و تسلیت گفت و از من خواست حتما او را در مراسم ندانم. ولی می‌خواهم به سهم خودم، همان‌طور که گفته‌ام، چیزی را ثبت کنم:

او مترجمی بود که کارش را بی‌ادعا و بی‌صدا انجام می‌داد، بی‌تلاش برای جاودانگی، و حالا یک‌بار برای همیشه، از همه چیز کنار رفته است. نامش دیگر بر جلد کتاب جدیدی نخواهد آمد، اما هر زمان نامم را بر جلد «هیتلر» ببینم، یاد ترجمه این اثر می‌افتم؛ با پیشنهادی از مردی که هرگز وانمود نکرد مهم است، اما بود.

شاید روزی برسد که دیگر نام من هم بر جلد کتاب جدیدی نباشد، و پرونده‌ام، مانند بسیاری دیگر، بی‌صدا بسته شود. اما اگر روزی کسی نام کتابی را دید و یاد من افتاد، همین کافی است؛ یک نفر بتواند با دیدن چیزی، آدمی را به یاد «یادش به خیر» ساده‌ای بیندازد. چه نغمه‌ای بهتر از آن که مردم در خاطر سپرده شوند؟

دیدگاه شما
پربازدیدترین‌ها
آخرین اخبار