کد خبر: 33295

روایت تنهایی و سرگرمی محدود همسر احمدشاه در دربار قاجار

روزهای تنهایی و سرگرمی‌های محدود همسر احمدشاه در قفس طلایی/ روایت‌های تاریخی از درون دربار قاجار

در قصر قاجار، تنهایی و سرگرمی محدود بدرالملوک، ویولون و خاطراتی از درون دربار، روایت‌های تاریخی از زندگی دربار و عشق و سیاست در زمان احمدشاه.

روزهای تنهایی و سرگرمی‌های محدود همسر احمدشاه در قفس طلایی/ روایت‌های تاریخی از درون دربار قاجار

در سحرگاه روز سه‌شنبه، اول خرداد ۱۳۵۸، در اتاق شماره ۲۳۱ بیمارستان الوند، زنی که زمانی عنوان «بانوی اول ایران» را یدک می‌کشید، از جهان رفت. پیکر او در صبح چهارشنبه، همراه با تنها دخترش و گروهی محدود از خواهران و برادرانش، بدون هیاهو و با سادگی کامل به بهشت‌زهرا منتقل و در آنجا به خاک سپرده شد. این زن، بدرالملوک والا، دختر شاهزاده ظهیرالسلطان، نواده عباس‌میرزا و همسر نخست سلطان احمدشاه قاجار، آخرین فرد از سلسله قاجار بود.

علی بهزادی، مدیر وقت مجله «سپیدوسیاه» که رابطه خانوادگی با بدرالملوک داشت، در همان روزها از فخرالملوک والا، خواهر کوچک بدرالملوک (که گفته می‌شود خاله همسرش نیز بوده است)، درخواست کرد تا برای مجله خاطراتی از دوران گذشته بنویسد؛ خاطراتی درباره آداب و رسوم، شیوه زندگی دربار قاجار و رویدادهای روزهایی که تغییر سلطنت در فضای کشور در جریان بود. او این روایت‌ها را از زبان خواهر بزرگ‌ترش، همسر احمدشاه، شنیده بود. فخرالملوک این درخواست را پذیرفت و نتیجه آن مجموعه‌ای از خاطرات شد که در چند شماره «سپیدوسیاه» منتشر گردید. آنچه در ادامه می‌خوانید، نهمین بخش از این خاطرات است که در شماره ۲، شهریور ۱۳۵۸ این مجله منتشر شده است.

راستی، آن بسته چه چیزی بود که باعث خوشحالی عروس ما شد؟

وقتی خواجه‌سرا از اتاق خارج شد، فاطمه خانم بر اساس دستور بدرالملوک، بسته را گشود. درون آن یک جعبه ظریف ویولون قرار داشت. بدرالملوک که نواختن ویولون را نمی‌دانست، شروع به نواختن کرد و چون پیانو را خوب می‌نواخت و با نت‌ها آشنا بود، سعی کرد همان قطعه «من خسرو حسنم شه اگر صاحب جاه است» را با ویولون بنوازد.

تمام تمرکز بدرالملوک بر یافتن نت آن قطعه بود که ناگهان شاه وارد شد. شاه که صدای ویولون را از دور شنیده بود، در حالی که کف می‌زد و او را تشویق می‌کرد، وارد اتاق شد. فاطمه خانم که در آن لحظه در اتاق بود، بلافاصله اتاق را ترک کرد. احمدشاه نیز پیشانی همسرش را بوسید.

وقتی بدرالملوک این ماجرا را برای من تعریف می‌کرد، از کنجکاوی پرسیدم: «چرا شاه پیشانی شما را می‌بوسید؟» بدرالملوک آهی کشید و گفت: «این عادت او بود، البته زمانی که تازه عروس بودم. چون خود احمدشاه هم جوان و خجالتی بود، اما با گذشت زمان و بالا رفتن سنش، این عادت را ترک کرد.»

شاه پس از بوسیدن پیشانی همسرش گفت: «فردا خانمی مسیحی برای تمرین ویولون به اندرون خواهد آمد و شما می‌توانید سه روز در هفته تمرین کنید. اگرچه من اهل موسیقی نیستم، اما حیف می‌دانم استعداد شما از بین برود.»

سوال دیگر من از خانم بدرالملوک این بود که «آیا شاه همیشه شما را با این عنوان خطاب می‌کرد؟ آیا این خیلی رسمی نبود؟» بدرالملوک پاسخ داد: «احمدشاه نه‌تنها من، بلکه با خدمتکاران هم که صحبت می‌کرد، آن‌ها را شما خطاب می‌نمود و این نشان از تربیت و ادب زیاد او داشت.»

پرسیدم: «آیا شاه دهان فحاشی داشت؟» جواب داد: «هرگز. تنها ناسزای او «پدرسوخته» بود که در حالت غضب می‌گفت. یکی از ویژگی‌های مرحوم احمدشاه صبر و حوصله‌اش بود و تا حد ممکن غضب خود را پنهان می‌کرد. همچنین، یکی دیگر از خصایص او ابراز محبت به زنان بود. با اینکه بسیار جوان بود، اما با جملات شیرین و محبت‌آمیز، کسی را بر روی ابرها می‌برد. مثلا یک بار که در حال نواختن ویولون بودم، احمدشاه با چشمانی پر از محبت گفت: «ای کاش من هم مانند جدم، شاه شهید، هنر نقاشی را داشتم و تو را در حالت با این گیسوان طلایی که روی شانه‌هایت ریخته است، نقاشی می‌کردم. یقین دارم این بهترین سوژه برای نقاشی است و باید در موزه‌های اروپا جای گیرد.» این سخنان را هرگز فراموش نمی‌کنم. اگر بگویم گهگاهی صدای او را در عالم خیال می‌شنوم و این مناظر مانند پرده‌های سینما از جلوی چشمانم عبور می‌کنند، بی‌راه نگفته‌ام. این خاطرات در دل من است تا روزی که در گور آرام گیرم.»

و چنین هم شد. عجیب است که با وجود اینکه احمدشاه غیر از عروس ما، دو بار دیگر ازدواج کرد، اما بدرالملوک نتوانست او را فراموش کند و حتی نتوانست با مرد دیگری ازدواج کند، جز یک روز که در آینده به آن خواهیم رسید.

درون‌سرای کاخ احمدشاه

در مطالب قبلی درباره دایه مرحوم احمدشاه ذکر کردم که او زنی بسیار زیبا و درشت‌هیکل بود و به عنوان یک کدبانوی کامل شناخته می‌شد. در داخل خانه، هر فردی که قصد انجام کاری داشت باید از او اجازه می‌گرفت. زنانی زیادی بودند که به عنوان خدمتکار در اندرون فعالیت می‌کردند و بعضی از آن‌ها با خانواده و فرزندان خود مشغول خدمت بودند، اما همگی تحت نظر و تایید دایه خانم قرار داشتند. متأسفانه نام دایه را فراموش کرده‌ام و از خانم ایراندخت قاجار، دختر بزرگ احمدشاه، که از شش‌سالگی برای تحصیل به پاریس رفته بود، پرسیدم، ولی ایشان به دلیل نداشتن اطلاع از نام دایه، او را «دایه خانم» خطاب می‌کردم.

در میان خدمتکاران، دو زن بودند به نام‌های امینه خانم و بلقیس خانم که شهرت زیادی برای تقوا و تقدس داشتند. هرچند نسبتی با هم نداشتند، اما با هم به عنوان خواهران صیغه‌خوانده بودند و از خواهرانی که از یک بطن منشعب شده باشند، مهربان‌تر و نزدیک‌تر بودند.

یکی از ویژگی‌های این دو خانم، وسواس زیاد آن‌ها بود که به حدی رسیده بود که تاثیر آن در میان دیگران نیز احساس می‌شد. اگرچه خواجه‌سرایان و اهل حرم محرم بودند، اما این دو زن از خواجه‌ها نیز رو می‌گرفتند و همگی می‌گفتند که وسواس این دو خواهر به شاه نیز سرایت کرده است، هرچند این موضوع صحت نداشت. در حقیقت، وسواس احمدشاه در اواخر سلطنت، بیشتر معطوف به سیاست و نگرانی از امضای نامه‌ها بود. در پاورقی روزنامه اطلاعات در چند سال پیش، مطلبی تحت عنوان «توفان در ایران» نوشته احمد احرار منتشر شد که به وضعیت سیاست احمدشاه می‌پرداخت. هرچند این نوشته در زمان سانسور منتشر شد، اما توانسته بود روحیه وطن‌دوستی و رنج‌های او را از اوضاع کشور و نفوذ روس و انگلیس به خوبی نشان دهد، و خواننده از این طریق با شرایط آن زمان و وضعیت احمدشاه آشنا می‌شد و احساس تاثر می‌کرد.

نفوذ و سیاست‌های انگلیس و روس، شاه جوان را بیش از پیش مظنون و بدگمان ساخته بود، به‌طوری‌که حتی به نزدیک‌ترین افراد خانواده‌اش نیز شک می‌کرد. او نگران بود که ممکن است اطرافیانش جاسوس یا جیره‌خوار دولت‌های بیگانه باشند. حتی نسبت به برادرش ولیعهد، محمدحسن‌میرزا، هم چنین نگرانی‌هایی داشت؛ هرچند تصور نمی‌کرد او جاسوس باشد، اما چون بیشتر به مجالس و فعالیت‌های فرهنگی و هنری علاقه‌مند بود و فراموش می‌کرد که ولیعهد است، این نگرانی در احمدشاه قوت گرفت که شاید اطراف برادرش توسط افراد سودجو گرفته شده باشد و قصد دارند او را بدنام کنند تا نظر عمومی نسبت به او تغییر یابد. به همین منظور، خود جاسوسانی را گماشته بود تا بر رفتار ولیعهد نظارت داشته باشند و مبادا خلافی از او سر بزند.

در ادامه، به موضوع دو خواهرخوانده و وسواس آن‌ها بازگشتیم. روزی امینه خانم و بلقیس خانم، که هنوز لباس‌های قدیمی زمان ناصرالدین‌شاه را می‌پوشیدند، لحاف بزرگی را که گوشه‌اش مرطوب شده بود، برای تطهیر به حوض بزرگ اندرون آوردند، زیرا تصور می‌کردند گربه روی آن کاری انجام داده است. هنگام شستشو، به دلیل وجود پنبه و بزرگی لحاف، وزن آن بسیار زیاد شد و هر دو در حوض از سمت‌های شمالی و جنوبی، لحاف را آب می‌کشیدند. پس از پایان کار، قصد داشتند لحاف را بیرون بیاورند، اما به علت سنگین بودن، هر دو در حوض سرنگون شدند و شلیته‌هایشان مانند چترهای چتربازان روی آب قرار گرفت. چون با فن شنا آشنا نبودند، شروع به دست‌وپا زدن و جیغ کشیدن کردند.

یکی از خواجه‌سرایان با سرعت خود را به دایه خانم رساند و یکی‌یکی زنان حرم دور حوض جمع شدند و همگی با هم فریاد می‌کشیدند. صدای هیاهو به اتاق کار احمدشاه رسید، او خود را به حیاط اندرون رساند و از روی ایوان نظاره‌گر این صحنه شد. در مدت ده دقیقه، این دو خواهر بی‌چاره در زیر آب یخ‌زده قرار گرفتند و بالا و پایین می‌رفتند، اما لحاف همچنان محکم نگه داشته شده بود.

نقشه‌ای جالب شکل گرفت تا این‌که خواجه چراغ‌دار باشی، که وظیفه روشن کردن چراغ‌ها و شمع‌های اندرون را داشت، با چوب بلندی به کمک این دو خواهر آمد و سر چوب را به دست یکی از آن‌ها داد تا آن‌ها را از حوض بیرون بکشد. احمدشاه از دیدن این منظره بی‌اختیار خنده‌اش گرفت و مدت‌ها این حادثه در بین اهل حرم به عنوان موضوعی شوخ‌طبعانه مورد گفتگو قرار گرفت، و نزدیک بود این دو خواهر در اثر وسواس و ترس‌شان، فدای این حادثه شوند.

دایه خانم، که از این وضعیت بسیار عصبانی شده بود، تصمیم گرفت آن‌ها را تنبیه کند و هشدار داد که اگر دست از این وسواس بر ندارند، زندگی‌شان را به طور عمدی ناپاک خواهد کرد. این دو خواهر ساده‌دل معتقد بودند ترشحاتی که از آن‌ها می‌آمد، نجس است، حتی اگر با گلاب باشد، و باور داشتند که این ترشحات فشار قبر را زیاد می‌کند.

در نهایت، این ماجرا برای مدت طولانی در اندرون به عنوان موضوعی شوخ‌طبعانه و تفریحی باقی ماند.

مادام آقایوف و تمرین ویولون او

بر اساس دستور شاه، خانمی ارمنی برای آموزش موسیقی به اندرون فراخوانده شد و این فرصت به نام مادام آقایوف داده شد. او توسط خواجه‌سرایی به خانم بدرالملوک، یا به قول شاه «ببول»، معرفی گردید. توافق شد که هفته‌ای سه بار به عروس آموزش ویولن داده شود.

اتاق تمرین موسیقی در گوشه‌ای از قصر قرار گرفت که صدای آن به بیرون نفوذ نکند و به زودی، عروس جوان در هنر نواختن ویولن پیشرفت قابل توجهی کرد. دلیل صحبت من درباره تمرین ویولن با خوانندگان عزیز این است که بسیاری روزها بدرالملوک احساسات درون خود را با ویولون عزیزش به اشتراک می‌گذاشت.

بنابراین، بدرالملوک روزها و شب‌هایش را در قفس طلایی سپری می‌کرد. او نه سفرهای زیادی داشت و نه مانند فرح می‌توانست در فعالیت‌های اجتماعی شرکت کند. همان‌طور که گفتیم، تنها سرگرمی او تمرین ویولن بود و گاهی با اهل اندرون به زیارت می‌رفت. در ابتدا، دل نگرانی و اضطراب دختر پیری از دل بدرالملوک رفته بود، اما به مرور زمان، نگرانی دیگری جای آن را گرفت.

شاه اعلام کرد: ما نیازمند پسری هستیم.

در یک شب، شاه به او گفت: «ما پسر می‌خواهیم.» پس از این سخن، دایه خانم نیز شروع به زمزمه کرد. همان‌طور که گفتیم، اهل دربار بیشتر از دایه خانم حساب می‌بردند تا از مادر شاه، حتی ملکه جهان، مادر احمدشاه نیز به دایه پسرش اعتماد داشت.

این دایه خانم با سواد کم، در دفتر مخصوص، ورود و خروج اهل حرم را ثبت می‌کرد و آن‌چنان نظم و انضباطی در داخل دربار برقرار کرده بود که تصور نمی‌کنم سربازخانه‌های آن زمان چنین نظمی داشتند. رفت و آمد افراد با کمک دربان گزارش می‌شد. هرچند اندرون احمدشاه نسبت به دیگر شاهان قاجار ساده‌تر بود، اما در بعضی جنبه‌ها شباهت‌هایی با اندرون ناصرالدین‌شاه داشت و توطئه و جاسوسی در آن رایج بود. در هر دستگاه بزرگ قدیمی، که افراد و خدمتکاران و شاید پسران و دختران و عروس‌ها با هم زندگی می‌کردند، محیطی پر از حرف و حدیث و کدورت و در عین حال جاسوسی وجود داشت. چه برسد به اندرون، و وای بر روزی که کسی مورد تنفر شاه یا گیس‌سفید اندرون قرار می‌گرفت؛ در آن صورت زندگی آن فرد در دربار بسیار تلخ و تاسف‌بار می‌شد.

تنها کسی که هر زمان و هر ساعتی بدون نیاز به اجازه یا دعوت رسمی می‌توانست وارد اندرون احمدشاه شود، خانم سلطان (سروان) عباس‌خان بود. او همسر پسرخاله بدرالملوک بود و همان‌طور که در مطالب گذشته ذکر شد، این خانم بسیار آلامُد و زودتر از دیگر خانم‌های هم‌سن‌وسالش به مدهای پاریسی روی آورده بود. مثلا هرگز روبنده نمی‌زد و از پیچه استفاده می‌کرد، و جلوی چادر کرپ‌دوشین خود، لباس‌های رنگارنگش را از زیر چادر برودری‌دوزی‌اش نشان می‌داد. او احتمالاً اولین خانمی بود که موهایش را به شیوه پاریسی‌ها «آلاگارسون» کرد، در حالی که در آن زمان، موی کوتاه برای زنان امری غیرقابل قبول محسوب می‌شد.

این خانم در واقع «دام‌دُنور» بدارالملوک بود؛ اگر عروس جوان درددلی داشت، با او در میان می‌گذاشت، چون هر دو هم‌سن‌وسال بودند. شوهر این خانم، پسرخاله بدرالملوک، افسر فرنگ‌دیده‌ای بود که در آن زمان حکم کیمیا را داشت، زیرا تحصیل‌کرده‌های خارجی جایگاه ویژه‌ای در دستگاه دولت داشتند، چون رفتن به فرنگ در آن زمان آسان نبود. بنابراین، بدرالملوک اولین کسی بود که درباره این خانم سلطان عباس‌خان تعریف کرد؛ او فردی بسیار فهمیده، باسواد و خوش‌صحبت بود، و از نظر سن و سال، درک بالایی داشت.

یک سال و نیم پس از عروسی شاه، عروس احساس کرد که حامله است. این خبر، سلطان احمدشاه را بسیار خوشحال کرد و عروس جوان با آرزوی داشتن پسر، روزها و شب‌ها را سپری می‌کرد.

در آن زمان، مانند امروز، معمول نبود که یک خانم حامله از ماه سوم بارداری تحت نظر پزشک قرار گیرد، زیرا رفتن نزد پزشک مرد در آن زمان رایج نبود و قابله‌ها تنها در زمان زایمان حضور داشتند.

دیدگاه شما
پربازدیدترین‌ها
آخرین اخبار