خاطرات خانم بدرالملوک آخرین فرد خاندان قاجار
خاطرات تلخ و شیرین بدرالملوک، همسر احمدشاه قاجار و آخرین فرد خاندان قاجار در مقابل رضاخان: روایتهایی از دربار و روزهای تبعید
خاطرات تلخ و شیرین بدرالملوک، آخرین فرد خاندان قاجار، روایت دربار، تبعید و زندگی در مقابل رضاخان را به تصویر میکشد.

سرم را بلند کردم و با صدای بلند گفتم: «رضاخان! آرزو دارم روزی برسد که سر تو زنده و بدنت مرده باشد...»
در صبح سهشنبه، اول خرداد ۱۳۵۸، در اتاق شماره ۲۳۱ بیمارستان الوند، زنی که زمانی عنوان «بانوی اول ایران» را بر دوش داشت، چشم از جهان فرو بست. پیکر او صبح روز بعد، همراه تنها دخترش و گروهی اندک از خواهران و برادرانش، بدون هیاهو و با سادگی کامل، به بهشتزهرا منتقل شد و در خاک آرام گرفت.
این زن، بدرالملوک والا، دختر شاهزاده ظهیرالسلطان، نوه عباسمیرزا و اولین همسر سلطان احمدشاه قاجار، آخرین فرد از خاندان قاجار بود.
علی بهزادی، مدیر مجله «سپیدوسیاه» که نسبت خانوادگی با بدرالملوک داشت، در همان روزها از فخرالملوک والا، خواهر کوچک بدرالملوک (که گفته میشود خاله همسرش نیز بود)، خواست تا برای مجله یادگاریهایی از گذشته بنویسد؛ یادگاریهایی درباره آداب و رسوم و شیوه زندگی دربار قاجار و روایت روزهایی که هیجان تغییر سلطنت در فضای کشور جاری بود؛ روایاتی که او از زبان خواهر بزرگترش، همسر احمدشاه، شنیده بود.
فخرالملوک این درخواست را پذیرفت و نتیجه آن مجموعهای از خاطرات شد که در چند شماره «سپیدوسیاه» منتشر گردید. آنچه در ادامه میخوانید، بخش اول این خاطرات است که در تیرماه ۱۳۵۸ در همان مجله منتشر شده است:
چند روز پیش، هنگام رفتن به بهشتزهرا برای تشییع جنازه، وقتی گورکن آخرین بیل خاک را بر روی قبر ریخت، با خود گفتم: «ای خانم تیرهبخت، بخواب که همه چیز پایان یافت. مگر نه اینکه روزی ملکه و همسر سلطان احمدشاه قاجار بودی، بالاخره به آنجایی رفتی که همه میروند. خواست خدا بود که امروز گمنام در خانه ابدی آرام بگیری…»
تا روزی که احمدشاه به رحمت ایزدی پیوست، تو زن شرعی شاه قاجار بودی و پس از آن هرگز شوهر نکردی. با خاطرات تلخ و شیرین به سرای ابدی خود رفتی، جایی که همه میروند، چه شاه و چه گدا. تو که هیچ نداشتی، اما اگر ثروت شاه سابق را هم داشتی، باز نصیبت بیش از این چند متر چلوار و دو متر زمین نبود!
سالها بود که میخواستم سرگذشت زندگی خصوصی مرحوم سلطان احمدشاه قاجار را بنویسم، اما خانم بدرالملوک، همسر اول و دختر مرحوم احمدشاه، هرگز اجازه نمیداد. هر وقت این موضوع مطرح میشد و درخواست میکردم، میگفت: «تا زندهام، اجازه نمیدهم زندگی خصوصی من با احمدشاه نوشته شود.» بخصوص که در دوران سلطنت شاه سابق، و به دلیل خاطرات ناراحتکنندهای که خانم بدرالملوک از رضاخان داشت و پس از او، در زمان پسرش هم، تمایلی نداشت خاطرات سلطان مظلوم و دموکراتی چون احمدشاه به نگارش درآید.
گویی این خاطرات را مانند گنجی گرانبها در دل و تار و پود وجودش نگه میداشت و طبیعی است که کسی گنجینه ارزشمندش را مقابل دید نامحرمان قرار ندهد. برای خانم بدرالملوک، دربار رضاخان و پسرش نامحرم بود.
من با نزدیکی زیادی که با خانم بدرالملوک داشتم، در هر دیدار زمینه گفتگو را به گذشته میکشیدم و او گاه خاطرات خود را بازگو میکرد. من در ذهنم ثبت مینمودم و تصور میکردم اگر عمری باقی باشد، این خاطرات را به رشته تحریر درخواهم آورد.
در خاطرم مانده است که مردادماه سال ۱۳۲۷ بود، زمانی که منزل خانم بدرالملوک در گوشه جنوب شرقی میدان ۲۴ اسفند (میدان انقلاب فعلی) قرار داشت. آن روز، شاه سابق از سفر بریتانیا بازمیگشت، سفری که به دعوت ملکه الیزابت انجام داده بود و در آن بهترین پذیراییها از او صورت گرفت. قوامالسلطنه، نخستوزیر وقت، در آن سفر حضور داشت. من به همراه یکی دو نفر از نزدیکان خانم بدرالملوک در منزل ایشان بودیم. همان لحظه، اتومبیل شاه وارد شد و من برای تماشا به سمت بالکن رفتم. وقتی وارد اتاق خواب خانم شدم، که از آنجا به بالکن میرفتم، اتاق کوچکی دیدم که دو پنجره رو به میدان داشت. در گوشه اتاق، تختخوابی کوچک ولی بسیار تمیز قرار داشت و یک میز کوچک قهوهای جلب توجه میکرد. روی میز، چراغخواب، یک جلد کلامالله و عکسی از دوران جوانی سلطان احمدشاه با شاپو قرار داشت. این عکس، همان عکسی بود که در زمان خروج احمدشاه و زمزمههای سلطنت رضاخان سردارسپه، در جراید چاپ شده و غوغایی برپا کرده بود؛ عکسی که نشان میداد احمدشاه در حال رقص با یک پری فرانسوی است. روزنامههای مخالف و روزنامهنگاران رشوهخوار، سر و صدای زیادی راه انداختند، غافل از اینکه روزی خواهد رسید که به دستور رضاخان، برای گذاشتن همین کلاه لگنی (شاپو)، چه خونها ریخته میشود و حتی حرم مطهر ثامنالائمه مورد حمله قرار میگیرد، و روحانیون، بهویژه صاحبان محاضر، باید کلاه لگنی بر سر میگذاشتند؛ همان کلاهی که احمدشاه را گناهکار جلوه دادند.
تاریخ پنجاهساله دوران پهلوی پر از حوادث ضد و نقیض است. در مشهد، به خاطر تعویض کلاه، شورشی برپا شد و خون بیگناهان در صحن مطهر حضرت رضا (ع) ریخته شد. یکی دیگر از تبلیغات رضاخان علیه احمدشاه، عکسی بود که او را در حال رقص با یک پری فرانسوی نشان میداد و ادعا میکرد که احمدشاه در پاریس مشغول عیش و نوش است؛ در حالی که در زندگی کوتاه احمدشاه، کوچکترین نشانهای از عیاشی مشاهده نشده است و حتی دشمنانش نیز نمیتوانند ادعا کنند که او اهل عیاشی بوده است.
باز هم به اصل موضوع بازمیگردم. در این اتاق کوچک و تمیز، عکس احمدشاه با شاپو، قرآن و چراغخواب روی میز قرار داشت. کف اتاق با قالی کهنه اما بسیار تمیز پوشیده شده بود و پردههای سفید حاشیهدار تور، پنجرهها را زینت داده بودند. اما با تعجب دیدم که روی شیشه پنجرهها، روزنامه چسبانده شده است. ابتدا تصور کردم که شیشهها شکسته و با روزنامه پوشانده شده، اما پس از بررسی، متوجه شدم که شیشهها سالم است. از خانم بدرالملوک پرسیدم: «چرا روزنامه روی شیشه چسباندهاید؟ آیا برای جلوگیری از آفتاب است؟» او پاسخ داد: «خیر، هر صبح که چشم باز میکردم، مجسمه رضاخان را میدیدم و بیاختیار میلرزیدم. این روزنامهها را چسباندم تا چشمم به مجسمه نیفتد.» در طول عمر خانم بدرالملوک، هرگز نشنیدم که رضاشاه او را رضاخان خطاب کند.
امروز، با توکل بر خداوند، پس از وفات خواهرم، خوشحالم که میتوانم خاطراتم را بنویسم. دوران اختناق و سانسور گذشته و اکنون آزادانه مینویسم، مخصوصاً برای جوانانی که از احمدشاه چیزی نمیدانند. در تاریخ مدارس دوران پهلوی، تنها چند سطر کوتاه درباره احمدشاه نوشته شده، و آن هم از بیعرضگی اوست؛ در حالی که مردانی بودند در زمان او که میدانند اگر این شاه جوان بیعرضه بود، اما خیانتی به ملت و کشور نکرد و دستش به خون کسی آلوده نشد. او چنان دموکرات بود که اگر خوانندگان کتاب زندگی سیاسی مرحوم احمدشاه را به قلم آقای حسین مکی مطالعه کنند، میدانند که رئیسجمهور فرانسه در زمان سلطنت احمدشاه در پاریس، به او گفته بود: «شما باید پادشاه سوئیس باشید، نه پادشاه یک کشور مشرقزمین.» احمدشاه، که فردی دموکرات بود، معتقد بود باید سلطنت کند، نه حکومت.
در آن روز، زمانی که خانم گفت: «این روزنامهها را به این علت پشت شیشه چسبانیدم که هر صبح چشمم به مجسمه رضاخان نیفتد»، از او پرسیدم: «آیا هنوز از رضاخان نفرت دارید؟» او پاسخ داد: «چگونه نمیتوانم نفرت داشته باشم! روزی که قرار شد من به دستور رضاخان به فرانسه بروم و به احمدشاه ملحق شوم، و در تبعید در پاریس زندگی کنم، به خاطر دارم که نایبالسلطنه، محمدحسن میرزا ولیعهد، پدرم شاهزاده ظهیرالسلطان و مادرت (مادر من) حضور داشتند. آن روز، سرم را به آسمان بلند کردم و گفتم: رضاخان! امیدوارم روزی را ببینم که سرت زنده و تنت مرده باشد، و همه چیز را ببینی ولی نتوانی کاری انجام دهی. و الحمدالله، شاهد بودم که همین اتفاق افتاد. روزی که شنیدم رضاخان با گریه استعفانامهاش را نوشت، مردی که در اواخر سلطنتش، معتقد بود همه چیز، از جمله برف، باران، زلزله و هر چیز دیگر، دست بشر است و آنقدر مغرور شده بود که حتی مرگ و زندگی را هم به دست بشر میدانست، بر سرش آمد آنچه که بر او رفت.»
در پاسخ، از من پرسید: «چگونه میدانید که رضاخان این عقیده را داشت؟» و من گفتم: «این را از یکی از نزدیکترین افراد به رضاخان شنیدم.»
احمدشاه سه بار ازدواج کرد، اما نتوانست ولیعهدی پیدا کند، جز پسری به نام فریدون میرزا که در جریان سرگذشت او به آن خواهیم پرداخت.
از شاهزاده محمودمیرزا، برادر خانم بدرالملوک و همسایه احمدشاه در پاریس، شنیدم که احمدشاه در بستر بیماری، ریش گذشته و بسیار ضعیف شده بود و قادر نبود سر و صورت خود را اصلاح کند؛ اما چهره معصوم و چشمان درشت و قهوهایاش، که همچون چشمان کودکی بیگناه بود، در صورت لاغر و تکیدهاش، آنقدر درخشان بود که نمیتوانستی به چشمان او نگاه نکنی.
محمودمیرزا، که در زمان احمدشاه، سرهنگ نظمیه (شهربانی امروز) بود، پس از آمدن رضاخان، از درجه سرهنگی خلع شد و همراه احمدشاه به پاریس تبعید شد یا بهتر است بگوییم، تبعید شد.
سه ماه بود که احمدشاه قصد داشت وصیتنامهاش را در پاریس تنظیم کند، اما پیدا کردن محضری مسلمان برای این کار مشکل بود و او مایل نبود وصیتنامهاش را با فرد خارجی یا غیرمسلمان تنظیم کند. پس از جستوجو، یک مصری پیدا شد و وصیتنامهاش را نوشت. یکی از وصایای احمدشاه، خطاب به دخترانش، این بود که اگر با مردی خارج از اسلام ازدواج کنند، از ارث محروم میشوند، مگر آنکه شوهرشان به دین اسلام بگرود. او معتقد بود بهتر است دخترانش با مردان ایرانی و مسلمان ازدواج کنند، حتی اگر حمال باشند. در آن زمان، دختر بزرگش ایراندخت، که اولین فرزند او و از خانم بدرالملوک بود، تنها چهارده سال داشت و همایوندخت و مریم، کوچکتر بودند.