عکس سفر در زمان: ازدواج دختر ۱۷ساله قاجار با احمدشاه
عکس سفر در زمان: روایت جذاب از ازدواج دختر ۱۷ساله بدرالملوک با احمدشاه قاجار و رازهای دربار و حجاب در دوره قاجار
روایت جذاب ازدواج دختر ۱۷ساله بدرالملوک با احمدشاه قاجار و رازهای دربار و حجاب در دوره قاجار

در سحرگاه سهشنبه، اول خرداد ۱۳۵۸، در اتاق شماره ۲۳۱ بیمارستان الوند، زنی که روزگاری عنوان «بانوی اول ایران» را بر دوش داشت، چشم از جهان فرو بست. پیکر او صبح چهارشنبه، همراه تنها دخترش و چند تن از خواهران و برادرانش، بیهیاهو و با سادگی کامل به بهشتزهرا منتقل شد و در خاک آرام گرفت. این زن، بدرالملوک والا، دختر شاهزاده ظهیرالسلطان، نوه عباسمیرزا و نخستین همسر سلطان احمدشاه قاجار، آخرین پادشاه سلسله قاجار بود.
علی بهزادی، مدیر وقت مجله «سپیدوسیاه» که نسبتی خانوادگی با بدرالملوک داشت، در همان روزها از فخرالملوک والا، خواهر کوچک بدرالملوک (که گفته میشود خاله همسرش نیز بود)، خواست تا برای مجله خاطراتی از روزگار گذشته بنویسد؛ خاطراتی درباره آداب و رسوم و شیوه زندگی دربار قاجار و روایتهایی از روزهای هیجانانگیز تغییر سلطنت در فضای کشور، که او آنها را از زبان خواهر بزرگترش، همسر احمدشاه، شنیده بود. فخرالملوک این درخواست را پذیرفت و نتیجه آن مجموعهای از خاطرات شد که در چند شماره «سپیدوسیاه» منتشر گردید. آنچه در ادامه میخوانید، ششمین بخش از این خاطرات است که در شماره ۲۹ تیر ۱۳۵۸ آن مجله منتشر شده است.
برای اینکه از خاطرات ما کم نباشد، باید بگویم زمانی که تورانالسلطنه، در آن زمان گوهرملک، پانزدهساله و دختری زیبا بود، شوهری مناسب برایش پیدا نمیشد. روزی که این دختر زیبا به همراه مادرش، نوشآفرین، برای کسب اجازه عروسی به اندرون ناصرالدینشاه میرود تا از خاله بزرگترش، که همسر ناصرالدینشاه بود، اجازه بگیرد، در این میان سروصدایی به راه میافتد و اتاقدار با صدای بلند اعلام میکند: «قبله عالم تشریف آوردند.»
مادر و دختر، که در سرسرای کاخ بودند، با دیگر خدمه کنار میروند و راه را برای ورود شاه باز میکنند. در اندرون هیچکس چادر و روبند نداشت، بلکه همه چارقدهای قالبی و شلیتههای شلوارهای مد آن زمان را بر سر داشتند، زیرا جز خواجهسرایان و کنیزکان مرد در آنجا حضور نداشتند.
وقتی شاه از میان خدمتکاران عبور میکرد، چشمش به تورانالسلطنه، که در آن زمان گوهرملک نام داشت، میافتد. شاه قاجار توقف میکند و میپرسد: «این دختر کیست؟»
خواجهای جلو میآید و پاسخ میدهد: «گوهرملک، خواهرزاده امیرزاده خانم است.»
شاه با پوزخند میگوید: «امیرزاده خواهرزادهای با این زیبایی داشت و ما بیخبر بودیم؟» در ادامه، دستور میدهد که دختر همانجا بماند و همسری او شود. طبیعی است که هیچکس جرأت نداشت از دستور شاه سرپیچی کند.
بدین ترتیب، خواهرزاده، به عنوان همسر خاله، وارد زندگی شاه میشود و از او دو فرزند، دختری به نام تاجالسلطنه و پسری به نام عضدالسلطنه، به دنیا میآورند. همچنین، تورانالسلطنه به «جیرانشکن» معروف میشود.
این خلاصهای از سرگذشت تورانالسلطنه است که پس از قتل ناصرالدینشاه، با موثقالملک ازدواج میکند و از او دختری به نام شکوهاعظم به دنیا میآورد. این خانم هنوز زنده است و همسر عبدالحسین میکده میباشد.
درخواست ازدواج احمدشاه از بدرالملوک
با عذرخواهی از خوانندگان محترم که به حاشیه رفتم، به موضوع اصلی بازمیگردم و وارد اتاق ملکه جهان میشوم. هنگامی که مادر احمدشاه از تورانالسلطنه پرسید: «بدری دختر کدام یک از برادرانتان است؟»، تورانالسلطنه بلافاصله احساس کرد باید خبری در راه باشد، اما سعی کرد روی خود نیاورد و سکوت پیشه کرد تا ملکه جهان خودش صحبت کند. در این لحظه، ملکه جهان گفت: «بدری، که از امروز به نام بدرالملوک خواهیم خواند، در مدرسه دیدهام و بسیار خوشم آمده است.»
در همین حال، تورانالسلطنه ناگهان چهره محمدحسنمیرزا ولیعهد را در ذهن گذراند و تصور کرد دختر را برای ولیعهد در نظر گرفته است، زیرا از دور و نزدیک شنیده بود که چند دختر به احمدشاه نشان دادهاند، اما او که در این موضوع سختگیر بود، این پیشنهاد را نپذیرفته بود.
در حالی که این افکار مانند برق از ذهنش عبور میکرد، ملکه جهان گفت: «سلطان احمدشاه قصد ازدواج دارد.» چشمان آبی تورانالسلطنه از خوشحالی درخشید، اما غرور شاهزادهنشینی و زندگی طولانی در دربار ناصرالدینشاه باعث شد که به ملکه جهان پاسخ دهد: «بدری هنوز کوچک است.» ملکه جهان در پاسخ گفت: «احمدشاه که از او کوچکتر است!»
در واقع، احمدشاه ۱۵ ساله بود و تقریباً یک سال یا یک سال و نیم از بدری کوچکتر بود، و در آن زمان رسم بر این نبود که شوهر از زن کوچکتر باشد؛ حداقل باید ده سال تفاوت سنی وجود داشت. اما ملکه جهان عروس خود را یافته بود.
تورانالسلطنه گفت: «هر چه شما دستور فرمایید، اطاعت میکنم. با برادرم صحبت خواهم کرد و خبر میدهم که این افتخار نصیبش شده است.»
رویای عجیب پدرزنم
مادر احمدشاه از جای برخاست و تورانالسلطنه نیز بلند شد، و همراه نگار خانم به سمت منزل حرکت کردند، اما در مسیر همیشه در فکر بود. هرچند که یقین داشت برادرش نه تنها رضایت خواهد داد بلکه بسیار خوشحال خواهد شد، اما نگرانی همیشگی او درباره سلطنت قاجاریه بود. این نگرانی ناشی از خوابی بود که ظهیرالسلطان در نوجوانی دیده و تنها به او گفته بود. این دو برادر و خواهر آنقدر به هم نزدیک بودند که هر رویداد زندگی برادر، تنها به خواهرش تورانالسلطنه اطلاع میدادند، در حالی که خواهر دیگرش، اشرفالسلطنه، که در بیرجند با شوهرش امیر شوکتالملک علم زندگی میکرد، چندان نزدیکی نداشت. اما آن خواب عجیب، همواره ظهیرالسلطان را در حالت نگرانی نگه میداشت.
داستان خواب این بود که یک شب خواب ترسناکی میبیند و صبح تصمیم میگیرد به خانه خواهرش برود و آن خواب را برای او تعریف کند، چون تحت تأثیر آن قرار گرفته بود و میخواست آن را با کسی در میان بگذارد. چه کسی بهتر از خواهر بزرگتر که رازدار بودن را در حرم شاه قاجار آموخته بود؟ از خانه پدریاش در سنگلج، که در پارکشهر فعلی قرار داشت و باغ بزرگی داشت، خارج میشود و مسیر خیابان جنتگلشن را در پیش میگیرد. در مسیر، در یکی از کوچههای تودرتوی سنگلج، به دکانی برمیخورد که سه تخته درب بسته و یکی باز بود.
برای آگاهی جوانان، باید گفت که دکانهای آن زمان مانند مغازههای امروزی نبودند که با کرکرههای فلزی شبانه بسته شوند یا شبها با آهنهای مشبک قفل شوند. بیشتر آنها پیشخوانی داشتند که حدود شصت یا شصت و پنج سانتیمتر بالاتر از سطح زمین قرار داشت، و تکهتکه تختههایی بسته به اندازه دکان، نزدیک به هم نصب میشدند و در لولایی به هم وصل میگشتند. وقتی همه تختهها کنار هم قرار میگرفتند، تیرکهای آهنی ضربدر روی آنها رد میشد و هر گوشه با قفلی سنگین بسته میشد. گاهی مغازهداران تمام تختهها را برمیداشتند و کار میکردند، یا مانند دعانویس، فقط یک تکه از تخته را باز میکردند.
در این حال، ظهیرالسلطان متوجه آویزان بودن چند کاغذ زردرنگ دعانوشته در دکان شد و تصمیم گرفت قبل از رفتن به خانه خواهرش، سری به آن بزند. یکی از صفات نیک او، ادب و پیشسلامی بود. همانطور که سرش را داخل دکان کرد، سلام گفت. دعانویس، که روی یک زیلو و دشکچه نشسته بود و میز کوچکی با قلمدان و کاغذهای رنگورورفته اطرافش داشت، پاسخ داد در حالی که سرش پایین بود. ظهیرالسلطان کمی تامل کرد، سپس مرد دعانویس، که مردی حدود پنجاه ساله بود، سرش را بلند کرد و رو به او کرد و پرسید: «برای خواب دیشب آمدی؟» این سوال او را به شدت متعجب کرد. از کجا میدانست؟ ابتدا تصور کرد شاید اشتباه است، و پرسید: «چه گفتید؟» مرد دعانویس، با صدایی محکم و شمرده، پاسخ داد: «پرسیدم برای خواب دیشب آمدهای؟ من تو را در خواب دیدم که چگونه وحشتزده به آسمان نگاه میکنی.»
این بار، ظهیرالسلطان با وحشت نگاهش را به مرد دعانویس دوخت و زبانش از سخن باز ماند. مرد دعانویس مجدداً گفت: «وقتی ماه در آسمان دو نیمه شد و به زمین ریخت، و ستارگان مانند بلورهای شکسته بر زمین افتادند، من تو را در خواب میدیدم که چگونه با ترس به آسمان مینگری.»
با تعجب، گفت: «تمام خواب مرا گفتید. حالا تعبیر آن چیست؟» مرد دعانویس، اشاره کرد که جلوتر برود. وقتی ظهیرالسلطان به سمت او رفت، دعانویس با صدای آهستهتر گفت: «ریختن ماه و ستارهها از آسمان به زمین، یعنی پایان کار سلسله قاجار. البته نه به زودی، اما دیر نخواهد بود که این سلسله منقرض شود و مردی دیگر بر تخت سلطنت بنشیند.»
ظهیرالسلطان، که جوانی بیش نبود، از این تعبیر میلرزید، اما نمیدانست از چه چیزی بیشتر میلرزد؛ از پایان سلطنت قاجاریه یا از ترسی که در دلش نشست. وقتی بلند شد، قصد داشت پولی به مرد دعانویس بدهد، اما او نپذیرفت و فقط خواست راز این خواب را نزد کسی فاش نکند و برای او دردسر ایجاد نکند.
به هر حال، ظهیرالسلطان با حالی منقلب از دکان مرد دعانویس خارج شد و راه خانه خواهرش را در پیش گرفت. وقتی به خانه رسید، رنگپریده بود و خواهرش از حال او پرسید. او ماجرای خواب و دیدارش را برایش تعریف کرد.
مدتی، موضوع خواب در حافظه تورانالسلطنه در هالهای خاکستری محو شد، اما این خواب و تعبیرش، موضوع خواستگاری را به یاد او آورد. با این حال، در دلش گفت: «از کجا معلوم؟ چه کسی جز خدای بزرگ از آینده خبر دارد؟» وقتی تورانالسلطنه به خانه رسید، فوری به یکی از خدمتکاران دستور داد برود و به برادرش بگوید اگر آب در دست داری، زمین بگذار و نزد خواهرش بیا.
تصمیم گرفته شد که احمدشاه عروس را ملاقات کند.
وقتی خانم تورانالسلطنه به منزل پدر بدرالملوک رسید، هوا تقریباً تاریک شده بود و پس از شنیدن پیام، ظهیرالسلطان راهی خانه خواهرش شد. البته تصور نمیکنم برای پدر یا مادری آرزویی جز خوشبختی دخترانشان وجود داشته باشد.
بنابراین، رضایت پدر بدرالملوک کسب شد و خانم تورانالسلطنه به عنوان واسطه در امور ازدواج و پیغامآور در منزل عروس حضور یافت. قرار بر این شد که احمدشاه عروس را ببیند و در صورت پسندیدن، مراسم ازدواج برگزار شود.
بدرالملوک میگفت: «آن روز، مراسم نامزدی در خانه ما بسیار شلوغ بود؛ مادر، برادر، دخترخالهها و چند تن از دوستان نزدیکم در خانه جمع بودند و قرار بود با خانم تورانالسلطنه به اندرون بروم. لازم به ذکر است که در آن روز من نقش چندانی نداشتم و حتی یک بار از من نپرسیدند که آیا تمایل دارم همسری احمدشاه شوم یا نه. در واقع، مانند عروسکی بیاحساس و بیفکر با من رفتار میکردند و در رویای کودکانهام حتی به مخالفت فکر نکردم. تنها نگران بودم، چون از ازدواج با شاه میترسیدم. بزرگترها در مورد لباس و آرایش من بحث میکردند، اما در عین حال منتظر بودند نظر خانم تورانالسلطنه را بدانند.»
همانطور که در شمارههای قبل اشاره شد، در آن دوران هم مد قدیم و هم مد جدید طرفداران خود را داشتند. افراد مسنتر بیشتر به مد قدیم، مانند چادرهای سیاه با روبنده سفید و چشمهدوزی شده، علاقهمند بودند؛ اما نسل جوانتر پیچه را ترجیح میداد و کمکم جای روبنده را میگرفت.
موضوع همیشگی درباره حجاب!
در حال حاضر، بحث و گفتوگو درباره آزادی لباس خانمها و پوشش اسلامی در جامعه ما بسیار رایج است و طرفداران هر دو دیدگاه، نظرات خود را ابراز میکنند. اما در گذشته، اختلاف نظرهای مشابهی بین خانمهایی که از روبنده استفاده میکردند و آنهایی که چادر و پیچه بر سر میگذاشتند وجود داشت. در آن دوران، اغلب خانمهای روبندهپوش در خیابانها، که غالباً مسن بودند، با خانمهای جوانتر که چادر و پیچه بر سر داشتند، برخوردهای تندی داشتند و آنها را به نادیده گرفتن اصول عفت و عصمت متهم میکردند. مردان هم در این میان، گروهی از طرفداران روبنده و گروهی دیگر از طرفداران چادر بودند.
در اوایل سلطنت رضاخان، پوشش پیچه بسیار مورد توجه خانمهای جوان قرار گرفت، به طوری که در آن زمان، فقط تعداد کمی از خانمها روبنده میپوشیدند. برای آگاهی خانمهای امروز که چادر سیاه را ندیدهاند، لازم است توضیح دهیم که روبنده نوعی پوشش صورت است که از پارچه سفید لطیف ساخته شده و تقریباً به طول ۴۵ سانتیمتر است. قسمت بالای آن که روی چشمها قرار میگیرد، با خانههای مشبک دستدوزی شدهای به نام چشمهدوزی تزئین شده است. خانمها چادر را بر سر میکردند و روبنده را روی آن، با قلابها، سنجاقها، و در بعضی موارد با نگینهای جواهر و بستهای طلایی، محکم مینهادند. تمام صورت آنها پشت پرده بود و تنها دو چشم، که از پشت چشمهدوزیها دیده میشد، قابل دیدن بود، و این هم فقط برای دیدن مستقیم جلوی پای خود بود.
پیچه که بعدها مد روز شد، از موی یال و دم اسب سیاه بافته میشد و معمولاً در ابعادی حدود ۱۵ تا ۲۰ سانتیمتر داشت. این بافتههای زیبا با نقشهای متنوع، معمولاً با روبانهای رنگی به پشت سر گره زده میشد. هر خانم بر اساس سلیقه خود، رنگ روبان را انتخاب میکرد. پس از بسته شدن پیچه با روبان، خانمها چادر سیاه بر سر میگذاشتند و در زیر آن، پیچه زیبا و جذابی داشتند که زیبایی آنها را دوچندان میکرد.
برخی خانمها، قبل از قرار دادن چادر، جلوی آن را با برودریدوزی مزین میکردند و رنگ لباسهای زیر آن از زیر برودریدوزی نمایان میشد. به طور کلی، زیبایی خانمها در زیر چادر بسیار جالب و دیدنی بود، زیرا آنها قسمتهای زیبای صورت خود را با استفاده از پیچه و برودریدوزی به شکلی هنرمندانه و جذاب نشان میدادند.
عروس را با کالسکه سلطنتی به سمت کاخ گلستان هدایت کردند.
در آن زمان، بدرالملوک همچون عروسکی نشسته بود و گروهی از بزرگترها درباره لباس و آرایش او تصمیمگیری میکردند، گویی کودکان در حال بازی با عروسک هستند. فردای آن روز قرار بود او را به اندرون ببردند تا شاه او را ببیند و نظر خود را اعلام کند.
خانم سلطان عباسخانی، دخترخاله بدرالملوک، فردی مدرن و خوشپوش به حساب میآمد. او لباس آبیرنگی داشت که در پاریس دوخته شده بود و تصمیم گرفتند این لباس را برای بدرالملوک استفاده کنند. مدل لباس بلند تا مچ پا بود، یقهای گرد و برش خورده داشت که قسمتی از سینه را نشان میداد. آستینهای بلند دولچهای، از بالا باریک و در قسمت مچ گشاد بودند، و آستینها از دانتل آبی دوخته شده بودند. لباس از ساتن مادام، که امروزه به نام «ساتن دوشس» شناخته میشود، ساخته شده بود. کفشها نیز از ساتن آبی یا پاشنهبلند (قندره) بودند، که پاشنههای بلند داشتند، و استفاده از این اصطلاحات قدیمی برای آگاهی نسل جوان است.
موهای بدرالملوک که تا زیر زانو میرسید، باز و از «گیله» استفاده شد. گیله، رشتههای نازک و شبیه سیمهای تار ولی ظریفتر بودند که از اروپا وارد شده و طلاییرنگ بودند. خانمهای آن زمان، مخصوصاً عروسخانمها، این گیلهها را به موهای خود آویزان میکردند. نوع دیگری از گیله، نقرهای بود که خانمها و زنان جوان با موهای مشکی بیشتر از آن استفاده میکردند.
در هر صورت، گیلههای طلایی به موهای سر عروس سنجاق شدند و از میان موهایش آویزان بودند. رنگ پوست عروس، که مانند عاج سفید بود، با این آرایش و زینتها، او را همچون فرشتهای در نظر میآورد. خانم تورانالسلطنه آداب دربار را به برادرزادهاش آموزش میداد و یک روز کامل در منزل ظهیرالسلطان، پدر عروس، تمرین کردند. قرار بر این شد که فردا او را به اندرون ببرند و توسط ملکه جهان به احمدشاه، که پانزده سال داشت، معرفی کنند.
روز ملاقات، کالسکه سلطنتی طلایی احمدشاه برای بردن عروس آماده شد. همراه او، زنی بلند و موقر به نام «ددهبالا»، که سیاهپوست بود، همراه کالسکه آمد تا با تورانالسلطنه عروس را به اندرون ببرد. عروس، چادر و روبند بر سر داشت و آماده شد.

کالسکه از سنگلج به سمت در اندرون حرکت کرد و از مسیر گذر تقیخان، خیابان سپه و میدان توپخانه عبور نمود. گفته میشود ملکه جهان در حین راه رفتن، مرتب از خواجهسرایان میپرسید: «کالسکه برنگشته است؟» در این زمان، یکی از غلامبچهها خبر ورود عروس را به ملکه جهان داد. مادر شاه از پلههای ایوان قصر پایین آمد و تا نزدیکی در کالسکه رفت و دست عروس را گرفت و او را به تالار هدایت کرد. سپس کنیزی با بقچهای ترمه جلو آمد و طبق رسم آن زمان، چادر و روبند عروس را با ظرافت برداشت و درون بقچه قرار داد، سپس چادرنمازی از حریر گلدار صورتی بر سر عروس انداخت.
خواجه خبر ورود عروس را به شاه رساند.
احمدشاه در تالار آیینه منتظر آمدن عروس بود. در کنار او مرحوم وحیدالملک شیبانی قرار داشت که مورد توجه شاه بود. خواجهای وارد شد و ملکه جهان را همراه با عروس معرفی کرد.
بدرالملوک برایم نقل میکرد: «وقتی ملکه جهان دستم را گرفت و با چهرهای خوشرو و خاص خودش پرسید چرا دستت اینقدر سرد است و میلرزیدم، گلویم آنقدر خشک شده بود که نمیتوانستم سخن بگویم.»
احمدشاه همچنان ایستاده بود و ملکه جهان رو به او کرد و گفت: «پسرم، این عروس تو است.» سپس خودش چادر حریر را از سر بدرالملوک برداشت و بلافاصله بر سرش انداخت. شاه نگاهی به عروس انداخت و با لبخندی پرسید: «اسم شما چیست؟» زبان عروس، که کوچک و زیبا بود، بند آمده بود. ملکه جهان رو به عروس کرد و گفت: «به اعلیحضرت بگو نامت چیست؟» عروس با زحمت دهان باز کرد و با صدای لطیف گفت: «بدری.»
بعدها شاه از تن صدای بدری بسیار تعریف کرد، چون حقیقتاً صدای بدرالملوک گوشنواز بود. اگرچه کمی تودماغی بود که مختص بعضی از شاهزادگان قاجار بود، اما این تودماغی بودن چندان زننده نبود و به ملاحت او میافزود.
شاه دیگر سخنی نگفت و فقط لبخند زد. به نظر میرسید او هم خجالت زده باشد، چون در آن زمان فقط ۱۵ سال داشت و شاید ترجیح داد بیشتر سوال نپرسد. از لبخندهای شاه، ملکه جهان فهمید که او از دیدن عروس خوشش آمده است. با اشاره مادر شاه، خواجهسرایی بدرالملوک را از حضور شاه به جای اول بازگرداندند.
ملکه جهان از شاه پرسید: «آیا عروس مورد پسند قرار گرفت؟» شاه پاسخ داد: «بله.» اما از همان لحظه در دلها پچپچهایی شروع شد و میگفتند: «عروس پیردختر است.» حتماً خوانندگان متوجه خواهند شد که چه خندهداری است وقتی به یک دختر هفدهساله میگفتند پیردختر. در آن زمان، معمول بود که دختران را در نُه سالگی عروس میکردند، چون خواهر دیگر بدرالملوک به نام نصرتالملوک نه سال داشت و برای محمدحسنمیرزا، برادر شاه، خواستگاری شده بود. اما مادر نصرتالملوک، که زن سوم ظهیرالسلطان بود، از ازدواج دخترش با محمدحسنمیرزا راضی نبود. از همان ابتدا، پسر ظفرالسلطنه، حاکم آذربایجان و وزیر جنگ مظفرالدینشاه، که تحصیلات خود را در انگلستان به پایان رسانده بود و بیست سال داشت، خواهان نصرتالملوک شد. مادر نصرتالملوک دخترش را به او داد، چون باور داشت که محمدحسنمیرزا حتماً زن دیگری نخواهد گرفت، چون این جوان تحصیلکرده و فرنگرفته، قصد ازدواج با زن دیگری نداشت.
در نهایت، با وجود اختلافنظر میان خانم تورانالسلطنه و مادر نصرتالملوک، او دخترش را نگه داشت و او را در اندرون زندانی نکرد. آینده نشان داد که پیشبینی این مادر روشنفکر درست بود، چون محمدحسنمیرزا سه بار ازدواج کرد و در نهایت، در دوران جنگ جهانی دوم، در تنهایی یکی از هتلهای لندن درگذشت. بعدها مشخص شد که او با قهوه مسموم شده بود، اما خانم نصرتالملوک سالها با شوهرش در آرامش زندگی کرد.