ماجرای پر احساس کدورت و عشق میان هوشنگ ابتهاج و استاد شهریار
ماجرای کدورت و روایتهای عمیق رابطهی هوشنگ ابتهاج و استاد شهریار؛ داستانی پر احساس و چالشهای دو شاعر بزرگ
داستان عمیق و پر احساس رابطه هوشنگ ابتهاج و استاد شهریار، روایت کدورتها، عشق و چالشهای دو شاعر بزرگ ایران را در دل خاطرات و احساسات بینظیر بازگو میکند.

هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه) در اواخر دهه ۲۰ با شهریار آشنا شد. در ابتدا هر هفته روزهای شنبه برای دیدار به خانه شهریار میرفت، اما به تدریج این دیدارها فواصل کمتری پیدا کرد و نهایتاً به هر روز تبدیل شد. ابتهاج سالها هر روز ساعت دو و نیم بعدازظهر به دیدار شهریار میرفت و تا نیمهشب در کنار او میماند.
اما اتفاق تلخی که در یکی از این دیدارها میان شهریار و ابتهاج رخ داد و آسیبی که هر دو طرف از آن دیدند، داستانی جالب است که خواندنش خالی از

هزینه تبدیل پایاننامه به کتاب چقدر است؟ + ویدئو آموزشی رایگان مشاهده کنید.
«دوستی من با شهریار فراتر از یک رابطه معمولی بود، اگر عشق هم بنامیم، کم است. واقعاً او نسبت به من و من نسبت به او چنین احساسی داشتیم، ولی حالا که مینگرم، میبینم من خیلی صادقانهتر و بیغل و غشتر او را دوست داشتم، بدون هیچ توقعی.
در نگاهش غم و حزنی نشسته است.
گاهی اوقات مسائلی از او دیدم که انتظار نداشتم، مانند برخی برخوردهایش با من... به هر حال، چیزهایی بود.
سایه در تلاش است واژهای ملایم پیدا کند که در عین حال احساس واقعیاش را نشان دهد.
دوستی شهریار نسبت به صفای دوستی من با او، کمی مبهم و غبارآلود بود. چه بگویم... آن روز یکی از روزهای بسیار تلخ من بود.
زبانش در بیان احساساتش ناتوان است.
قصه این است که روزی به خانه شهریار رفتم، دیدم نشسته است و بیدار است. معمولاً هر وقت میرفتم خانهاش، خواب بود. گفتم: سلام شهریار جان! ولی دیدم سرش را پایین انداخته و چیزی نمیگوید (حرکت شهریار را تقلید میکند)... اگر مادرش در را باز نکرده بود، فکر میکردم حتماً مادرش مرده و اینگونه ماتم گرفته است. با تعجب نگاش کردم. من هم واقعاً خیلی کلهشق بودم. اگر خواجه حافظ هم بود، سر خم نمیکردم، حالا هم همینطور است. اما آن زمان با نرمی رد میشدم، اما آن وقتها خیلی جدی و کلهشق بودم... هر کسی سلام میداد، جواب نمیدادم... هر کسی بود، ولش میکردم (با لبخند این حرفها را میگوید). اما حالا نه. دوباره سلام میکنم، سهباره سلام میدهم.
به هر حال گفتم: سلام شهریار جان! دیدم هنوز سرش پایین است و نشسته است. من هم همانطور باقی ماندم و شروع کردم به تماشای در و دیوار (سایه دستهایش را بر هم میگذارد و در و دیوار را نگاه میکند). بعد از سه چهار دقیقه، زیرچشمی نگاهش کردم و دیدم گوشه لبش تکان میخورد... این علامت شهریار است، یعنی وقتی گوشه لباسش میلرزید، مشخص بود که چیزی در دل دارد. ناگهان سرش را بلند کرد و گفت: چرا هر روز میآیی اینجا؟ (حتی پس از سالها، تلخی و سنگینی این پرسش در حالت چهره و لحن سایه قابل تشخیص است). اگر کسی غیر از شهریار بود، من بلند میشدم، در را میزدم و میرفتم... من جایی نمیروم که کسی به من بگوید چرا هر روز میآیی اینجا. با تعجب نگاش میکردم... شروع کرد به داد و فریاد و گفت: من مالک نیستم که تو را مباشرم کنم، من وزیر نیستم که تو را معاونم قرار دهم و این چیزهای دنیوی... من واقعاً متحیر بودم، چه شده است، شهریار؟ چه حالی است؟ او مدام تکرار میکرد... من به شما گفتهام، رفتن پیش شهریار برای من یک پناهگاه بود. چند چیز بود که میتوانستم با آنها هر مصیبتی را تحمل و فراموش کنم:
یکی رفتن به پیش شهریار و بازی بیلیارد. گاهی روزی چهارد ساعت بیلیارد بازی میکردم و در آن بازی، میتوانستم مرگ مادر و هر ناکامی دیگر را فراموش کنم. وقتی بیلیارد بازی میکردم، انگار مسخ شده بودم، ذهن و حافظهام از من گرفته شده بود، فقط بازی میکردم. توجه کنید، شهریار که به نظر من پناهگاه من است، آن هم پناهگاهی که از سالها پیش با شعرش آشنا هستم، عاشقانه شعرش را دوست دارم و خودم را دیدم که فردی فوقالعاده لطیف، مهربان و نیکخواه است، در اینباره با من اینطور برخورد میکند... او مدام صحبت میکرد و من فهمیدم چه بر سرم آمده است. ظاهراً یک لحظه سرش را بلند کرد و دید که من زار زار گریه میکنم، گریههایی که باید آنها را با کشیدهکشیده بخوانید. کاملاً حس میکردم صورتم خیس است. نمیدانید چه حالی داشتم... یک وادادگی عجیب، یک تنهایی مطلق، وای، چه غریب، چه بیکس، که اصلاً نمیفهمیدم چرا اینجا نشستهام و چه میکنم! (چشمانش اشکآلود میشود).
شهریار ظاهراً سرش را بلند کرد و دید که من دارم گریه میکنم... در اتاق، یک تشکچه بود، عرضش حدود ۹۰ سانتیمتر، و اتاق هم کوچک بود، یک تشکچه دیگر هم کنار آن بود. یک سفره به عرض یک متر هم پهن بود... شهریار ناگهان ساکت شد... از روی سفره پرید و زانوهای من را گرفت، میلرزید، واقعاً تمام بدنش میلرزید. حالا زانو و مچ پایم را میلیسید و میگفت: منو ببخش، تو که میدانی من دیوانهام.
لبخند محوی بر لبان سایه است، فکر میکنم صداقت و مهربانی بیغل و غش شهریار در ذهنش مزه مزه میشود.
حالا دستم را روی سینه شهریار میگذارم و او را پس میزنم و مدام میگویم: ول کن شهریار، برو شهریار — دیگر نمیگویم شهریار جان، فقط میگویم شهریار... چون دستم زور دارد. ظاهراً یک بار هم شهریار را خیلی فشار دادم و او افتاد آن طرف، خدا را شکر که روی چراغ نیفتاد! بعد دیدم شهریار به جای خودش برگشت و شروع کرد به زاری و گریه...
باز هم من را در آغوش گرفت و بوسید... (سایه نشان میدهد که شهریار را پس میزند) و میگفت: تو که میدانی من دیوانهام، منو ببخش. بعد دید نمیتواند من را آرام کند، نشست و سهتای دیگر را گرفت و شروع کرد به ساز زدن... شور زد، خوب یادم میآید!
سایه انگار در حال مرور خاطرات شهریار است... دیگر غم و اندوه در نگاه و صدایش نیست، بلکه رضایت و شادی است.
حالا صحبت موسیقی بیشتر شده است (سرش را تکان میدهد). نمیدانید رابطه من با موسیقی چطور است، یک موضوع جداگانه است، شعر و همه چیز در مقابل موسیقی کمرنگ میشود. شهریار شروع به ساز زدن کرد و من هم شروع کردم به آواز خواندن... صدایی که بغض جلوی آن گرفته میشود... «بگذار تا بگریم چون در ابر بهاران»، غزل سعدی. او ساز زد و من آواز خواندم و بعد سکوت اختیار کردم (چشمش را به زمین میدوزد). شهریار هم سکوت کرده بود و فقط گریه میکرد، گاهی آهی آرام میکشید.
مدتی نشستم، نمیدانم چه مقدار، ولی کوتاه بود. در هر صورت، ساعت چهار یا چهار و نیم بعدازظهر بود. من تا یازده، دوازده، یک، دو شب گاهی هم تا سحر مینشستم. بعد بلند شدم و گفتم: شهریار، باید بروم.
شهریار نگاهی (سایه نگاه شهریار را نشان میدهد) به من کرد و بلند شد، من هم راه افتادم. وقتی دید من به سمت در میروم، دنبال من آمد و گفت: میدانم که میروی و دیگر برنمیگردی... من چیزی نگفتم، حتی نگاهش نکردم. وقتی از در بیرون رفتم، تازه گریهام شروع شد، همان گریهای که دلم میخواست. گریهای سیر و دیوانهوار (با گریه میافتد). حالا ساعت تقریباً پنج بعدازظهر است، دیگر کجا بروم؟ من تا نصفه شب در خانه شهریار بودم و بعد به خانه میرفتم و میخوابیدم. احساس میکردم شهر خالی است، هیچچیزی نیست، نه مکان، نه زمان، نه فردی. چند ساعت در خیابانها راه رفتم، خودم را آرام نمیکردم. در هر حال، میتوانم خودم را زود کنترل کنم. رفتم خانه و خیلی دیر خوابم برد، صبح هم از خانه بیرون زدم. قصد نداشتم دوباره بروم پیش شهریار، چون شهر برایم غریب شده بود... همهجا غریب بود.
با لبخند غمانگیزی میگوید: «بالله که شهر بیتو مرا حبس میکند...». دیگر نمیدانستم چه کار کنم. صبح که بیدار میشدم، میدانستم باید چند ساعت را بگذرانم تا ساعت دو، بعد بروم پیش شهریار. صبح هم نمیرفتم خانهاش چون میدانستم خواب است، نمیخواستم هشت یا ده ساعت بنشینم تا بیدار شود. در نهایت، آن روز تا غروب در خیابانها راه رفتم، نمیدانم چه کردم... شب که به خانه برگشتم، خالهام گفت: «آقای شهریار آمده در خانه.»
سایه چشمانش را میبندد و نفسش را حبس میکند، با اضطراب ادامه میدهد: «اصلاً ترسیدم، شهریار مگر میتواند از خانه بیرون بیاید...»
خالهام گفت: «آقای شهریار گفت که به سایه جان بگویید اگر فردا نیاید، من همینجا در کوچه مینشینم!» (میخندد). صبح رفتم خانهاش. دلم پر میزد برایش. او هم انگار گناهی کرده و خجالت میکشد، سرش را پایین انداخته (شبیه شهریار نقش میگیرد). بعد از چند لحظه گفت: «دیروز نیامدید؟» (میخندد). «نیامدید؟» هه! من نگاهی (از چشمان سایه، نگاه ملامتآمیز و عتابآلود است) کردم و بعد گفت: «یک شعر خواندم، معمولاً غزلی میخواندم، اما این بار خیلی شرمنده گفتم شعر خواندم.» مثلا اینکه وسیلهای برای عذرخواهی است. گفتم: «بخوان شهریار جان!» وقتی گفتم «شهریار جان»، فهمید که دیگر صفا برقرار است. در دیوان شهریار شعری هست به نام «اشک مریم» که برای این موضوع ساخته شده است...
(اشعاری از حافظ و سعدی را میخواند و با لذت میگوید: «میبینید چه خوب کنار هم آورده چین و خطا و ختنی که در تاختن است.»)
در پایان، میگوید: «خوب، خیلی صمیمی و ساده قضیه را تعریف کردم. آن روز که شما به خانه شهریار نرفتید، گویا صبا آنجا بوده...» و ادامه میدهد که برای صبا هم دسته گلی آورده است. شهریار هم بیطاقت بود، همیشه با او دعوا میکرد که اجازه بده ساز صبا را بشنویم، ولی بیطاقت بود.
سکوتی کوتاه میکند و در پایان میگوید: «همیشه فکر میکنم که چرا همان روز نرفتم پیش شهریار و بیخود اذیتش کردم... یا باید اصلاً نمیرفتم، یا اگر میخواستم بروم، همان فردا باید میرفتم، نه اینکه او را اذیت کنم و در خیابانها سرگردان شوم...»