ننهعلی: علی، پسر ایران، رفت اما دلش با مادر است
«ننهعلی: مادر علی انصاریان از عشق، غم و انتظار برای بازگشت پسر محبوب فوتبال ایران میگوید»
ننه علی، مادر علی انصاریان، با دلی پر از عشق و غم، هر شب شماره پسرش را میگیرد و در خاطراتش زندگی میکند؛ او نماد عشق بیپایان مادرانه است.

علی انصاریان، بازیکن پیشین تیم پرسپولیس، شخصیتی محبوب در دل فوتبالدوستان بود. به حدی که طرفداران هر تیمی او را به عنوان چهرهای دوستداشتنی و قابل احترام میشناختند. اما ناگهان، بیماری مرموز کرونا، این جوان خوشقد و قامت ورزش ایران را از جمع مردم و خانوادهاش جدا کرد و جامعه فوتبال را در غم و اندوه فرو برد.
در پس این خاطرات و محبوبیت، مادری قرار دارد که بیصدا و با استقامت، بار سنگین فقدان فرزندش را به دوش میکشد. او، که همه او را با نام «ننهعلی» میشناسند، همچنان با قلبی پر از عشق و دلی شکسته، این روزهای سخت را سپری میکند.
گفتوگویی صمیمی با مادر علی انصاریان را پیش رو دارید؛ زنی که همهچیز علی بود و هنوز هم با دل سوخته، نام پسرش را با محبت صدا میزند. همان پسری که در اوج شهرت، تنها دلش برای مادرش میتپید و هرگز از محبت او جدا نشد.
مادر علی در گفتوگویی با خبرگزاری ایرنا، از روزی سخن گفت که علی چشم به جهان گشود تا روزی که خبر تلخ و ناگوار وفاتش را شنید؛ روزی که زندگیاش زیر و رو شد و دلش برای همیشه داغدار شد.
بیایید از همان نقطهای شروع کنیم که همهچیز آغاز شد؛ روزی که علی به دنیا آمد.
انگار همین دیروز بود... چهاردهم تیرماه، روزی گرم و سوزان، در حالی که هنوز حرارت آن روز را بر گونهام حس میکنم. علی که به دنیا آمد، دل من خانه مهرش شد. پیش از او، خدا دو فرزند دیگر به من داده بود؛ محمد و فاطمه، اما علی، علی، علی برایم چیز دیگری بود. هنوز نفس اولش را نکشیده بود که تمام دار و ندار من شد. یادم میآید چهلم پدرم بود، خانهمان غرق در عطر فاتحه بود و من علی را در آغوش گرفتم و با او صحبت کردم؛ از دلتنگیهایم، از غربت بیپدری... گویی آمده بود که هم پدر باشد برای دلم، هم امید آیندهام.
آیا در آن زمان برای علی چه آیندهای آرزو میکردید؟ مانند بسیاری از مادرها، دلتان میخواست او دکتر، مهندس یا خلبان شود؟
شاید باور نکنید، وقتی علی تنها دو ماه داشت، مهمان خاصی به خانهمان آمد. دختر شیخ علی خوانساری، آن روحانی بزرگ و محبوب، نگاهی به علی انداخت و با لبخند گفت: «این پسر روزی ورزشکاری بزرگ خواهد شد، نه تنها مایه افتخار خانوادهتان، بلکه افتخار تمام ایران.»
و این سخن حقیقت داشت. علی فقط پسر من نبود، بلکه پسر ایران بود.
چگونه نام علی را برای او انتخاب کردید؟ نذری در کار بود؟
از زمانی که نوجوان بودم، عاشق نام علی بودم. همیشه از خدا میخواستم روزی پسری داشته باشم و نام او را علی بگذارم. این اسم برای من یک رویا و نذر خاص بود. وقتی پسرم به دنیا آمد، هیچ تردیدی نداشتم که باید او را علی بنامم. این کار را انجام دادم و هرگز پشیمان نشدم.
آیا علی درباره نامش چیزی گفت؟
بارها و بارها. همیشه با افتخار میگفت: «من به نامی که پدر و مادرم برایم انتخاب کردند، میبالم. اگر به جایی رسیدم،
دوران کودکی علی چگونه گذشت؟
عشق او به فوتبال بینظیر بود. اگر به او میگفتید بازی نکند، انگار جانش را گرفتهاید. محلهمان در خیابان عارف بود؛ همانجایی که علی پروین و فوتبالیستهای دیگر زندگی میکردند. همه بچهها دوست داشتند فوتبالیست شوند و همانند علی پروین بازی کنند. علی هم یکی از آنها بود، از مدرسه که برمیگشت، با توپ پلاستیکی تا شب بازی میکرد. یک بار، وقتی بچه بود، توپ به چشمش خورد و او را به بیمارستان بردم.
برایمان بیشتر توضیح میدهید.
یک روز توپ به چشم علی خورد. وقتی به خانه آمد، دیدم چشمش خونمرده است. سریع چادر سر کردم و به درمانگاه رفتم. خدا رحمت کند شهید دکتر فیاض را؛ او معاینهاش کرد و گفت:
«نگران نباش مادر، این پسر دوباره خوب میشود و فوتبال بازی میکند.»
آیا همسایهها از شیطنتهای علی شکایت داشتند؟
خیر، بلکه برعکس، همسایهها عاشق علی بودند. اگر کسی خرید میکرد، او فوراً کمک میکرد. علی اهل آزار نبود، بلکه اهل محبت بود. همیشه میگفت: «وقتی به دیگران کمک میکنم، حس خوبی دارم.»
حتی در مراسمهای روضه، با دوچرخهاش به خانه نیازمندان میرفت و کمک میداد. از همان کودکی، مسئولیتپذیر و مهربان بود.
نخستین قدمهای علی در مسیر فوتبال حرفهای چگونه رقم خورد؟
از دوران مدرسه، او را بهترین بازیکن میدانستند. معلم ورزشش گفته بود: «این بچه نابغه فوتبال است، حیف است همینطور بازی کند.» من هم دستش را گرفتم و او را به مدرسه فوتبال بانک ملی بردم و ثبتنامش کردم. همانطور که پلههای نردبان را بالا میرفت، از نوجوانی به جوانی رسید و سرانجام به تیم ملی راه پیدا کرد. آقای علیدوستی او را به تیم ملی نوجوانان برد و از آنجا بود که سفر پروازش آغاز شد.
اگر بخواهید علی را در یک جمله توصیف کنید، چه میگویید؟
علی فراتر از یک پسر بود... او تکهای از جانم بود، به خدا تمام زندگیام بود، پارهتنم. از زمانی که رفت، چیزی در من گم شده است.او وابستگی عمیقی به شما داشت و با احترام درباره شما و پدرش صحبت میکرد. هیچگاه جلوتر از من یا پدرش راه نمیرفت. زمانی که با تیم پرسپولیس یا تیم ملی به اردوهای خارج از کشور میرفت، روزانه بیست بار تماس میگرفت و میگفت: «مادر، اگر صدایت را نشنوم، گویی خانهام را گم کردهام.» علی فردی بسیار احساساتی بود.
او عادت داشت قبل از بازی حتماً با مادربزرگ تماس بگیرد. همیشه، در رختکن و قبل از ورود به میدان، زنگ میزد و صدایش از شور و شوق میلرزید. میگفت:
«مامان، من در رختکنم، دارم آماده میشوم بروم تو زمین. شما سادات هستید، دعاتون میگیره، برام دعا کنید که بهترین بازی را انجام دهم.»
هیچوقت بدون آیتالکرسی دور گردنش بازی نمیکرد. همیشه میگفت:
«اینکه میدوم و بازی میکنم، فقط از برکت خداست. اگر خدا نخواهد، حتی یک قدم هم برنمیدارم.»
علی عاشق خدا بود، مذهبی واقعی. نذر میکرد، صبر میکرد، حاجت میگرفت و شکر میگفت.
به خدا قسم، این حرفها را فقط از سر مادرش نمیگویم. اگر پسرم نبود، باز هم همین را میگفتم. روحش سراسر محبت و خدمت بود. هر کسی نیاز داشت، علی ناامید نمیماند. بارها میدیدم که کسی مشکل دارد یا گرفتار است، علی بیدرنگ کمک میکرد. حتی اگر دختری در آستانه ازدواج بود و جهیزیه نداشت، با دوستانش تماس میگرفت و میگفت:
«من یکی از دوستانمان را میفرستم تا خرید جهیزیه انجام دهد، هر چه خواستید، بهترینها را بدهید.»
سپس حساب میکرد.
هیچوقت اجازه نمیداد این کارها رسانهای شود. ابداً. میگفت:
«من فقیر درگاه خدایم. اگر بخواهم نشان دهم، یعنی با خدا معامله میکنم، نه برای خدا.»
هیچگاه نخواست کسی بفهمد چقدر بیصدا بندگی کرده و کمک کرده است. وقتی پسرم رفت، تازه فهمیدم چه خانوادههایی را کمک کرده و چه کارهای دیگری انجام داده است که از آنها خبر نداشتم. هیچکس نمیدانست.
چطور در آن برنامه اینترنتی شرکت کرد که باعث شد کرونا بگیرد؟
ما با هم به میگون رفته بودیم. من مریض بودم. در همان زمان، مهرداد میناوند تماس گرفت و دعوت کرد در برنامهای مربوط به باشگاه پرسپولیس شرکت کند. علی گفت:
«مامان، من مریضم، نمیتونم.»
اما مهرداد اصرار کرد و علی که دوست نزدیک و صمیمی او بود، نتوانست نه بگوید. در نهایت راضی شد و گفت:
«مامان، زود برمیگردم.»
در برنامه حضور یافت، ولی چند روز بعد حالش بد شد. شب که به خانه آمد، رنگش پریده بود و نگرانش شدم. پرسیدم:
«چرا رنگت پریده است؟»
گفت:
«بدنم خالی کرده، استراحت میکنم خوب میشوم.»
فردای آن روز، مهرداد زنگ زد و خبر داد که کرونا گرفته است. علی ترسید، نه برای خودش بلکه برای من. فوراً مرا برد دکتر، که گفت باید قوی بمانی. چند روز گذشت و حال علی نه تنها بهتر نشد بلکه وخیمتر شد. دکتر گفت باید سرم بزند، ولی خودش نمیخواست سمت من بیاید و گفت:
«تو سنت بالاست، نباید مریض شوی.»
در نهایت، به بیمارستان فرهیختگان رفت و از ریههایش عکس گرفت. قرار بود ظهر برگردد تا با هم ناهار بخوریم، اما خودش رفت و دیگر بازنگشت. ریههایش درگیر شده بود و نمیخواستند او را مرخص کنند. گفتند باید بستری شود. بهم زنگ زد و گفت:
«مامان، در بیمارستانم، دو روز است، چیز خاصی نیست. داروهات یادت نرود بخوری.»
اما وضعیتش بدتر شد و او را به آیسییو منتقل کردند. من هر روز میرفتم، اما فقط از پشت شیشه میدیدمش. هر صبح قرآن میخواندم، صدایش را میشنیدم ولی نمیتوانست صحبت کند. با چشمهایش اشاره میکرد و اشک میریخت. میگفت:
«مامان، دعا کن برگردم خانه.»
خیلی امیدوار بود، چند بار گفت:
«مامان، خانه را تمیز کن، دارم برمیگردم.»
در آن هوای سرد بهمن، پشت بام با خدا درد دل میکردم و گریه میکردم، چون علی نمیآمد سمت من.
آن خبر تلخ را چه کسی به ننه علی داد؟
کسی جرات نمیکرد بگوید که علی رفته است. وقتی فهمیدم، دیوارها چرخیدند و چیزی نفهمیدم. خیلی زود، دیوارهای دنیا برایم تار شد. وقتی علی رفت، مردم ایران هم انگار عزادار شدند.
این واکنشها را چگونه دیدید؟
اگر مردم نبودند، من دق میکردم. همه برای علی آمدند؛ زن و مرد، پیر و جوان، حتی کودکانی که او را فقط از تلویزیون میشناختند، اشک میریختند. در خانهمان جمع میشدند و با من گریه میکردند. آن شب در بهشت زهرا، وقتی علی را در خاک سپردیم، جمعیت زیادی جمع بودند. من انگار در خواب بودم... باورم نمیشد که این پسر، همین چند روز پیش کنارم بود. بغض میگوید:
«مادر علی، ما تو را تنها نمیگذاریم.»
این کلامها دلگرمم میکند، ولی علی فقط یکبار در دنیا آمد.
اگر امروز علی مقابلتان بود، چه میگفتید؟
میگفتم:
«پسرم، من تو را بخشیدم که زود رفتی، اما هنوز دلم برای بوی لباسهایت، صدای خندهات، آن دستهایی که همیشه روی شانهام بود، تنگ است. مادرت هر شب در را باز میگذارد... شاید برگردی...»
زندگی بدون علی چگونه میگذرد؟
زندگی نیست. هر شب با عکسهایش حرف میزنم. هر وقت دلم میگیرد، شمارهاش را میگیرم... اما خاموش است، با صدایش، عکسها و خاطراتش، روزهای من را پر میکند. در هر گوشه خانه رد لبخندش دیده میشود. بعضی شبها خوابش را میبینم، میگوید:
«مامان، هنوز اینجا کنارتم... نترس، من با همان صدا میخوابم، تا فردا...»