کد خبر: 61426

تلخ‌ترین شب زفاف کودک‌همسری؛ روایت دردناک و نیاز به اصلاح قوانین

تلخ‌ترین شب زفاف کودک‌همسری؛ روایت دردناک، خطرات جبران‌ناپذیر و ضرورت اصلاح قوانین

بررسی تلخ‌ترین شب زفاف کودک‌همسری، عواقب جسمی، روانی و حقوقی، ضرورت اصلاح قوانین و حمایت از حقوق کودک برای آینده‌ای بهتر

تلخ‌ترین شب زفاف کودک‌همسری؛ روایت دردناک، خطرات جبران‌ناپذیر و ضرورت اصلاح قوانین

هفت ماه از ازدواجم گذشته بود که اولین بار وارد خانه پدر و مادرم شدم. مادرم خیلی زود متوجه شد که من و همسرم هنوز رابطه زناشویی برقرار نکرده‌ایم. او بارها تلاش کرد با نصیحت و حرف‌های مادرانه مرا آماده کند، اما شرم و ترس مانع از ابراز حرف‌هایم می‌شد و هر بار طفره می‌رفتم. یکی از دوستانم بی‌پرده گفت: «اگر شوهرت را دوست داری و می‌خواهی زندگی‌ات بر هم نخورد، باید با او همبستر شوی. اگر مقاومت کنی، مرد سراغ زن دیگری می‌رود و تو را کنار می‌گذارد.»

در نهایت تسلیم شدم و رابطه برقرار شد، اما ماه‌ها طول کشید تا این رابطه طبیعی شود. آن تجربه برایم نه‌تنها آرامش نداشت، بلکه تلخ و سنگین بود و سایه‌اش بر روان و زندگی‌ام تأثیر گذاشت، به‌طوری که مرا به انسانی افسرده و فرسوده تبدیل کرد.

دو سال دیگر در خانه پدرم ماندم؛ چون نه تجربه‌ای در کارهای خانه داشتم و نه مهارت‌های زندگی. وقتی به خانه خانواده شوهر رفتم، کنار خواهرشوهرم پای تنور می‌نشستم و با کمک او چند نان می‌پختم. از خمیر گرفتن، نان پختن، آشپزی، آداب عروس بودن و مسئولیت‌های خانه‌داری هیچ نمی‌دانستم. در این مدت تنها کم‌کم نان‌پزی و چند کار ساده در آشپزی را یاد گرفتم و از دیدن زندگی دیگران چیزهایی آموختم.

وقتی باردار بودم، دوباره به خانه خسرم برگشتم. پخت‌وپز، شستن لباس‌های خانواده‌ای پرجمعیت، جمع‌آوری فضولات بیست‌سی بز و گوسفند و چند گاو، خشک‌کردن و غال‌کردن آن‌ها، و آوردن علف در روزهای متعدد، برایم طاقت‌فرسا بود. من که در خانه پدر نه کار سنگین انجام داده بودم و نه تجربه‌ای داشتم، نمی‌توانستم دوشیدن شیر، مشک‌زدن و قروت کردن را انجام دهم و این وظایف بر عهده خسرمادرم بود.

هرگاه مهمان می‌آمد، دستپاچه می‌شدم. مخصوصاً وقتی جاوید و پدرش درباره مزه و نوع غذا بحث می‌کردند، سردرگم می‌شدم و نمی‌دانستم چه باید بکنم.

روز به روز شکمم بزرگ‌تر می‌شد، اما با توجه به کارهای روزمره، خودم را فراموش کرده بودم و نمی‌فهمیدم زمان چگونه می‌گذرد.

در ماه رمضان بودیم. برای سحری نشستیم که ناگهان دردی عجیب در شکمم پیچید؛ انگار سنگ سختی درونم غلت می‌زد. نتوانستم چیزی بخورم و به اتاق رفتم. فکر می‌کردم ممکن است مسموم شده‌ام یا دل‌درد ساده است. درد کم و زیاد می‌شد تا جاوید رسید. از او خواستم پشتم را مالش دهد، اما درد شدیدتر شد. هراسان ایستادم و دیدم خون از بدنم جاری است، تشک و لحاف و لباس‌هایم غرق خون شده است.

با دیدن خون، بدنم از ترس می‌لرزید. جاوید مادرش را صدا زد و خودش برای خبر کردن مادرم به خانه پدرم رفت. خواهرشوهرم دنبال دایه فرستاد و خسرمادرم مرا به آشپزخانه بردند. چوب‌گز آردی به دستم دادند تا با تکیه بر آن راه بروم. در دیگدان آتش روشن کردند و بر سرم دعا و صدقه می‌گرفتند.

دایه که رسید، مرا به پشت خواباند. ترس و شرم هم‌زمان در من ریشه دوانده بود. تمام تلاش من این بود که بی‌قراری نکنم. دایه با دست‌های زمخت و استخوانی شکمم را فشار می‌داد و درد مثل موجی به کمرم پیچید و دنیا تاریک شد.

پس از مدتی، جاوید همراه مادرم رسید. مادرم گوسفندی را که آورده بود، سه بار دورم چرخاند و به خسرم گفت آن را قربانی کند و گوشتش را میان همسایه‌ها پخش کند.

هشت ساعت با درد جانکاه زایمان را تحمل کردم تا رمقی برای نشستن و حرکت نداشتم. زن‌های همسایه اطرافم جمع شده بودند، مادرم گریه می‌کرد و صدقه می‌داد، و جاوید قرآن می‌خواند.

سرپا نشستم؛ سر نوزادم بیرون آمده بود، اما توان زاییدن نداشتم. دایه‌ها ریسمانی دور کمرم بستند و جاوید آن را کشید تا نوزاد جدا شود. بی‌تاب شدم، امیدی به زنده‌ماندن نداشتم. زن‌ها فریاد زدند بنشین، و با زور نگه‌ام داشتند، تا سرانجام نوزادم به دنیا آمد.

بستر را انداختم و افتادم. تمام بدنم درد می‌کرد؛ انگار روزها کتک خورده یا از میدان جنگ برگشته باشم. خوابم نمی‌آمد و نوزادم مدام گریه می‌کرد. زن‌ها می‌گفتند: «بگذار گریه کند، تا یک شبانه‌روز شیر ندهید که قوی شود.» من نه توان شیر دادن داشتم و نه جرأتش را، و از این کار شرم داشتم. در وجودم هیچ احساس مادری نبود. شادی دیگران درباره پسر بودن نوزادم برایم بی‌معنا بود.

چند ساعت بعد خواستم بلند شوم، اما نتوانستم بنشینم. رحمم به‌شدت درد می‌کرد و هر حرکت مانند فرو رفتن خاری در وجودم بود.

با کمک جاوید و مادرم به تشناب رفتم. ایستاده نشستم، اما از شدت درد نمی‌توانستم ادرار کنم. گریه و سوزش باعث شد ادرار کنم و در همان لحظه فهمیدم واژنم پاره شده است.

از ترس و شرم، دردم و مشکل‌ام را با کسی در میان نگذاشتم. یک ماه تمام، با نیش زبان‌ها و طعنه‌های خسرمادر و خواهرشوهرم، نتوانستم از بستر برخیزم. زن‌های همسایه که برایم حلوا و شیر برنج می‌آوردند، تعجب می‌کردند و می‌گفتند: «این‌همه ناز برای چیست؟ فقط یک زخم بود، حالا چرا خوابیده‌ای؟» نمی‌دانستند چه دردی را تحمل می‌کنم.

پس از چند ماه، زخم کمی بهبود یافت. مادر شدن زندگی‌ام را کاملاً دگرگون کرد. نوزادم نارس و ضعیف بود و نمی‌توانستم از او مراقبت کنم. خسرمادرم او را حمام می‌داد و لباسش را عوض می‌کرد.

شیر سینه‌ام که روی لباسم می‌ریخت، حالم را بد می‌کرد. مدام خودم و لباسم را می‌شستم و لباس خیس می‌پوشیدم. همین باعث شد شیرم خشک شود و مجبور شدیم برای نوزاد شیرخشک بخریم.

در مهمانی‌ها حاضر نمی‌شدم فرزندم را بغل کنم، چون از او خجالت می‌کشیدم و فاصله می‌گرفتم. همین رفتار باعث شد خانواده شوهر و همسایه‌ها من را دیوانه بنامند و تحقیرم کنند.

سال‌ها گذشت. هر بار کار سنگین می‌کردم یا با شوهرم رابطه داشتم، رحمم دوباره زخم می‌شد و درد سراسر وجودم را فرا می‌گرفت. مادر چهار فرزند شدم و مشکلاتم بیشتر شد، تا جایی که شوهرم راضی شد مرا نزد دکتر ببرد.

پس از معاینه، دکترها گفتند: «چرا این‌قدر دیر آمدی؟ عفونت داشته‌ای که به کیست تبدیل شده. اگر دارو اثر کند خوب می‌شود، وگرنه باید جراحی شوی.» داروها را گاهی منظم و گاهی نامنظم مصرف کردم، اما دیگر دیر شده بود. وقتی دوباره مراجعه کردم، گفتند: «باید پارگی رحم بخیه شود، وگرنه خطر سرطان وجود دارد.»

این موضوع را با جاوید و خانواده‌ام در میان گذاشتم، اما همه مسخره‌ام کردند و گفتند این غیرممکن است. حالا سال‌هاست با این درد زندگی می‌کنم؛ بی‌آنکه راهی جز صبر، تحمل و سکوت برایم باقی مانده باشد.

نظر کارشناس

ازدواج دختران ۱۱ ساله، که در ادبیات حقوقی و اجتماعی به آن «کودک‌همسری» گفته می‌شود، از منظر کارشناسی با چالش‌های جدی روانی، جسمی، آموزشی و حقوقی همراه است. بر اساس استانداردهای علمی، کودک در این سن هنوز به بلوغ فکری، هیجانی و توان تصمیم‌گیری آگاهانه نرسیده و قادر به پذیرش مسئولیت‌های پیچیده ازدواج و مادری نیست.

از نظر پزشکی، بارداری در سنین پایین خطرات قابل‌توجهی برای سلامت جسمی کودک دارد و ممکن است منجر به عوارض جدی، حتی مرگ‌ومیر مادر و نوزاد شود. از منظر روان‌شناختی نیز، کودک‌همسری اغلب با اضطراب، افسردگی، احساس ناتوانی و توقف در رشد طبیعی شخصیت همراه است.

در بُعد اجتماعی و آموزشی، ازدواج زودهنگام معمولاً به ترک تحصیل می‌انجامد و فرصت‌های رشد، توانمندسازی و مشارکت مؤثر در جامعه را از کودک سلب می‌کند. این مسئله در بلندمدت چرخه فقر، نابرابری و آسیب‌های اجتماعی را تداوم می‌بخشد.

اگرچه در برخی فرهنگ‌ها، کودک‌همسری با توجیه‌های فرهنگی یا اقتصادی صورت می‌گیرد، اما از دیدگاه کارشناسان اجتماعی و نهادهای حقوق بشری، حفظ «مصلحت عالی کودک» باید در اولویت باشد. ازدواج زمانی سالم و پایدار است که بر پایه رضایت آگاهانه، بلوغ فکری و توانایی انتخاب آزادانه باشد؛ شرایطی که در مورد کودکان ۱۱ ساله عملاً وجود ندارد.

بنابراین، مقابله با کودک‌همسری نیازمند اصلاح قوانین، افزایش آگاهی خانواده‌ها، حمایت اجتماعی و تقویت نظام آموزشی است تا کودکان بتوانند دوران کودکی خود را بدون فشار و اجبار سپری کرده و با آمادگی کامل وارد زندگی بزرگسالی شوند.

دیدگاه شما
پربازدیدترین‌ها
آخرین اخبار