شهاب حسینی از تجربه نزدیک به مرگ و تغییر نگاهش به زندگی
شهاب حسینی از تجربه نزدیک به مرگ و تحول در نگاهش به زندگی و هنر گفت
شهاب حسینی از تجربه نزدیک به مرگ و تحول در نگاهش به زندگی و هنر گفت، نقطه عطفی در مسیر زندگی و دیدگاهش ایجاد شد.
شهاب حسینی، یکی از برجستهترین چهرههای سینمای ایران، بار دیگر در یک برنامه گفتگومحور، تجربهای عجیب و مرگبار را بازگو کرد که میتوانست پایان زندگیاش باشد، اما در نهایت به نقطه عطفی برای شروعی جدید تبدیل شد. او با صداقت از ماجرایی سخن گفت که نه تنها مسیر زندگیاش را تغییر داد، بلکه نگرش او نسبت به زندگی را نیز دگرگون ساخت.
بیهوشی چندروزه؛ سفر به مرز نابودی
حسینی با اشاره به توانمندیهای هنریاش در آثار شاخصی مانند «گناه فرشته» و «پوست شیر»، بخش مهمی از دنیای هنر ایران را شکل داده است. اما این بار، او از تجربهای شخصی و پنهان سخن گفت که حتی نزدیکترین افراد به او از آن بیخبر بودند. او گفت: «روزی زندگی بر من لبخند نزد… وارد بحرانی شدم که چند روز کامل بیهوش بودم. در آن لحظه احساس کردم پایان راه من فرا رسیده است.»
فراسوی واقعیت: «اینجا پایان راه تو است!»
حسینی ادامه داد: «در آن وضعیت بحرانی، گویی صدایی را شنیدم که میگفت: اینجا ایستگاه آخر تو است. آن لحظه، حس عجیبی داشتم؛ انگار تمام خاطرات و آرزوهایم در مقابل چشمانم زنده شدند. چیزهایی که میخواستم باشند اما نبودهام، اشتباهاتی که مرتکب شدهام، و در عین حال، سوالی در ذهنم نقش بست: آیا این پایان همه چیز است؟»
بازگشت به زندگی؛ نگاهی نوین به معنای حیات
شهاب حسینی ادامه داد: «وقتی هوشیاریام را به دست آوردم، احساس کردم زندگی برایم فرصت دوبارهای فراهم کرده است. دیگر نمیخواستم همانطور که قبلاً میدیدم، زندگی را تماشا کنم. در آن لحظه احساس کردم باید تمام توانم را صرف ساختن زیبایی، ایجاد امید و عشق کنم.»
این بیانات تأملبرانگیز شهاب حسینی نشان میدهد که چگونه او از لحظهای پر از ترس و ناامیدی به سمت درک عمیقتری از زندگی حرکت کرده است. لحظهای که احتمالاً نگاه او به زندگی و هنر را برای همیشه تغییر داده است.
در برنامه همرفیق که با حضور مهدی سلطانی پخش شد، شهاب حسینی به روایت داستان بستری شدنش در بیمارستان در سال ۱۳۹۳ پرداخت و گفت:

در سال ۱۳۹۳، دوستانم یک روز صبح حدود ساعت ۱۰ تا ۱۱ در حالی که داشتیم یک روز عادی را سپری میکردیم، ناگهان دردی در قفسه سینهام شروع شد. تعجب کردم و گفتن «عه»، و این «عهها» بیشتر میشدند. تا جایی پیش رفت که مجبور شدم دراز بکشم و با خودم بگویم «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله»، و در نهایت بیهوش شدم. چند روز بعد، وقتی به هوش آمدم، متوجه شدم که دیگر چیزی مانند قبل نیست.
آنچه برایم بسیار جالب بود، این بود که یک حقیقت عمیق و پردهای کنار رفت. انگار قطاری را نگه داشتند و از من خواستند پایین بیایم. در آن لحظه، احساس کردم که دارم به همه چیز بیاعتبار میشوم؛ خانهام، زندگیام، خانوادهام، شغلم و اعتبارم. اما آنها گفتند «بفرمایید، اینجا ایستگاه شماست». در آن لحظه، فهمیدم که من در حال حاضر در حال از دست دادن اعتبار همه چیز هستم و تنها چیزی که باقی میماند، ادامه خودش است. من بودم که از ادامه بازماندهام.
وقتی حال خوب پیدا کردم، تصمیم گرفتم به زندگی نگاه دیگری داشته باشم. گفتم: «ما در حال حاضر مانند بازی شطرنج هستیم، و آدم دوست دارد با مهره سفید بازی کند، چون حرکت اول با مهره سفید است. اما من اشتباه کردم، از حالا به بعد میخواهم با مهره سیاه بازی کنم، چون میخواهم حرکت اول را تو بدهی و بعد من با توجه به آن حرکت، واکنش نشان دهم.»
در نتیجه، از حالت عملگرایی دست کشیدم و به سمت واکنشگرایی رفتم. چون متوجه شدم نسبت به بسیاری از چیزها دستمان بسته است و باید منتظر بمانیم و زندگی کنیم به گونهای که بهترین واکنشها را نشان دهیم، نه فقط بهترین اقدامات را انجام دهیم. احساس کردم باید نگرشم نسبت به زندگی تغییر کند؛ باید با آن رفیق شد. خدا را شکر، خدا فرصت دیگری داد تا بتوانم از آن بهتر استفاده کنم.