کد خبر: 49807

تغییر زندگی چارلی چاپلین با لباس شیک و اقامت در هتل مجلل

چگونه چارلی چاپلین با خرید لباس شیک و اقامت در هتل مجلل زندگی خود را تغییر داد

چگونه زندگی لوکس و اقامت در هتل مجلل، روح و نگرش چارلی چاپلین را تغییر داد و او را به تجربه‌ای متفاوت و دلپذیر کشاند.

چگونه چارلی چاپلین با خرید لباس شیک و اقامت در هتل مجلل زندگی خود را تغییر داد

در اوایل دهه چهل خورشیدی، چارلی چاپلین، نابغه بی‌همتای سینمای جهان، پس از سال‌ها زندگی پرهیاهو، در قلب کوه‌های آلپ در سوئیس سکونت گزید و زندگی آرامی را آغاز کرد. او از نیمه دهه سی خورشیدی، نگارش شرح‌حال خود را با تشویق «گراهام گرین»، نویسنده نام‌آشنای انگلیسی، شروع کرده بود. روزنامه کیهان در پاییز و تابستان ۱۳۴۳، بخشی از این خودزندگی‌نامه را در چند شماره منتشر کرد. در ادامه، بخش سی‌وچهارم آن را بر پایه نقل قول روزنامه، با ترجمه حسام‌الدین امامی می‌خوانید:

پس از آن با «امرسون» آشنا شدم. پس از مطالعه کتاب «اعتمادبه‌نفس» او، احساس کردم که موهبتی طبیعی به من روی آورده است. شوپنهاور نیز در پی او آمد. سه جلد از اثر معروف او به نام «دنیا به منزله اراده و فکر» را خریدم. مطالعه «برگ‌های علف» اثر «والت ویتمن» مرا ناراحت کرد و هنوز هم می‌کند؛ زیرا او قلبی سرشار از عشق و عارفی ملی است.

در دومین سفرم به آمریکا، شاید نتوانستم آثار کلاسیک را به اندازه‌ای که دلم می‌خواست، مطالعه کنم، اما بخش زیادی از آثار مرتبط با هنر و حرفه‌ام را خواندم.

نمایش‌های واریته ارزان‌قیمت که در این سفر آغاز کرده بودیم، بی‌مزه و پکرکننده بودند و رویاها و امیدهای دور و درازی که درباره آمریکا داشتم، تحت‌الشعاع نمایش‌هایی قرار گرفت که هر روز سه بار و هفت روز در هفته تکرار می‌شدند.

در انگلستان، تنها شش شب در هفته کار می‌کردیم و دو نمایش در شب اجرا داشتیم، اما در آمریکا، امید داشتیم که بتوانیم کمی بیشتر پس‌انداز کنیم.

پنج ماه بود که در این کار خسته‌کننده فعالیت می‌کردم و خستگی، دلم را سرد کرده بود. بنابراین، وقتی در «فیلادلفیا» یک هفته کار نداشتیم، بسیار خوشحال شدم. به دنبال تنوع و محیطی تازه بودم تا بتوانم خودم را فراموش کنم و فرد دیگری شوم. از بازی در نمایش‌های واریته سطح پایین خسته شده بودم و تصمیم گرفتم برای یک هفته، خود را در زندگی‌ای منزه و دلپذیر غرق کنم.

پول نسبتاً خوبی پس‌انداز کرده بودم و تصمیم گرفتم آن را در خوش‌گذرانی خرج کنم.

- چرا نه؟ من زندگی با قناعت و صرفه‌جویی کرده و پس‌انداز داشتم، پس چرا قسمتی از آن را خرج نکنم؟

رب‌دوشامبر گران‌قیمت و کیف شیکی به قیمت ۷۵ دلار خریدم.

فروشنده بسیار مودب بود و گفت:

- قربان، مایلید برای‌تان به منزل بفرستم؟ این چند کلمه احساس تشخص مرا برانگیخت. تصمیم گرفتم به نیویورک بروم تا اثرات خسته‌کننده واریته‌های سطح پایین و زندگی کسالت‌بار آن را از خود دور کنم. در هتل «استور»، که در آن زمان بسیار مجلل بود، اتاقی گرفتم. لباس شیک بر تن کردم و عصایی در دست گرفتم.

وقتی خواستم نامم را در دفتر هتل ثبت کنم، شکوه و جلال سالن و آرامش و اطمینان مردمی که در آن قدم می‌زدند، در من احساس لرزش خفیفی برانگیخت. هزینه اتاق روزانه ۴.۵ دلار بود و من با تواضع از منشی پرسیدم آیا باید هزینه را پیش‌پرداخت کنم. او با ادب و اطمینان بی‌نظیر گفت که لازم نیست. هنگام عبور از راهرو و پلکان باشکوه هتل، حالتی در من ایجاد شد که وقتی به اتاقم رسیدم، دلم می‌خواست اشک بریزم. ساعتی در آنجا ماندم و از تماشای قسمت‌های مختلف آن، از جمله حمام لوکس و مجلل، لذت بردم. چه تجملی پر از خیال و امیدبخش است.

حمامی گرفت، سرم را شانه زدم و رب‌دوشامبر نوم را بر تن کردم. قصد داشتم در برابر مبلغ ۴.۵ دلاری که بابت کرایه اتاق می‌پرداختم، از جلال و شکوه آن مکان بهره‌مند شوم. اگر روزنامه‌ای برای مطالعه داشتم، همه چیز کامل می‌نمود.

با این حال، جرات لازم را نداشتم که تلفن کنم و درخواست روزنامه نمایم. صندلی را در وسط اتاق قرار دادم و بر آن نشستم، سپس هر چیزی که در آنجا بود را با دقت بررسی کردم.

در ادامه، لباس پوشیدم و پایین رفتم، در راه سالن غذاخوری قرار گرفتم.

هنوز زمان شام نرسیده بود و جز چند نفر، کسی در آنجا دیده نمی‌شد.

صاحب هتل مرا به سمت میزی که کنار پنجره قرار داشت، راهنمایی کرد و پرسید:

- این‌جا مناسب است؟

من با لهجه کامل‌عیار انگلیسی پاسخ دادم:

- فرقی نمی‌کند.

در همان لحظه، گروهی از گارسون‌ها به سمت میز من هجوم آوردند. یکی نان، دیگری آب و سومی غذا را آورد. گرچه از وضع موجود، گرسنگی‌ام را فراموش کرده بودم، اما سفارش جوجه کباب و بستنی وانیلی برای دسر دادم.

گارسون‌ها صورت مشروبات را مقابل من قرار دادند. پس از بررسی دقیق، نیم بطری شامپانی خواستم. ذهنم آنقدر مشغول بود که مزه شراب و غذا را حس نمی‌کردم.

پس از صرف غذا، یک دلار انعام دادم، که در آن زمان مبلغی بسیار سخاوتمندانه و خارق‌العاده محسوب می‌شد. اما در مقابل تعظیم و احترام‌هایی که در راه بازگشت از سوی گارسون‌ها دریافت کردم، ارزش داشت.

بدون هیچ دلیل مشخصی، به اتاقم برگشتم و ده دقیقه‌ای در آنجا نشستم. سپس دستم را شستم و خارج شدم. شب تابستانی ملایم و دلپذیر بود و برای قدم زدن، که عازم اپرای «متروپولیتن» بودم، مناسب به نظر می‌رسید.

در آنجا، اپرای «تان‌هاوز» در حال اجرا بود. من هرگز اپرای بزرگی را ندیده بودم و از آن نفرت داشتم، اما آن شب آمادگی روحی داشتم و سرحال بودم. بلیتی خریدم و در ردیف دوم نشستم. اپرا به زبان آلمانی بود و من نه کلمه‌ای از آن را می‌فهمیدم و نه اطلاعی از داستان اصلی داشتم.

با این حال، وقتی جنازه ملکه را با نوای گروه «زوار هم‌آواز» بیرون می‌بردند، به‌سختی اشک در چشمانم جمع شد. نمی‌دانستم چه فکری درباره‌ام می‌کردند کسانی که در کنارم نشسته بودند. وقتی از تئاتر خارج شدم، غمگین و دل‌نگران بودم. به سمت جنوب شهر رفتم و در خیابان‌های تاریک قدم زدم، زیرا تا حالم سر جای خود نمی‌آمد، درخشش خیابان «برودوی» برایم جذاب نبود.

دیدگاه شما
پربازدیدترین‌ها
آخرین اخبار