کد خبر: 25430

خاطره ترسناک ستاره سادات قطبی از خوابیدن در قبر کنار شهدا

خاطره عجیب ستاره سادات قطبی از خوابیدن در قبر: تجربه‌ای ترسناک و تاثیرگذار در کنار مزار شهدا

خاطره ترسناک ستاره سادات قطبی از خوابیدن در قبر کنار مزار شهدا، تجربه‌ای عجیب و تاثیرگذار که دل هر شنونده‌ای را می‌لرزاند.

خاطره عجیب ستاره سادات قطبی از خوابیدن در قبر: تجربه‌ای ترسناک و تاثیرگذار در کنار مزار شهدا

ستاره سادات قطبی، مجری کشورمان، با انتشار متنی در صفحه اینستاگرام خود، خاطره‌ای عجیب و جالب از خود را تعریف کرد که در ادامه می‌خوانید:

از بالا به قبر نگاه کردم، ابتدا فکر کردم شوخی است، اما کم‌کم جدی شد!

ما چهار نفر بودیم، گفتم اگر جرات دارید، داخل قبر بخوابید. هر کدام چیزی گفتند.

راه افتادند و رفتند، من صدا زدم: کجا؟ می‌ترسید؟ شما نروید، من می‌روم!

بیایید تماشا کنید.

با خنده کنارم ایستادند و گفتند: ایول ستاره، برو داخل قبر و بخندیم.

گفتم پس چه؟ فکر کردید الکی می‌گویم، خوابیدن در قبر ترس ندارد.

سال ۸۱ بود، هر پنج‌شنبه با بچه‌های تئاتر قرار داشتیم تا به مزار شهدا گمنام برویم.

آن هفته قرار بود سه شهید گمنام بیایند. ما وسط هفته رفتیم تا بتوانیم روی مزار شهدا که علامت‌گذاری کرده بودیم، قرآن و زیارت بخوانیم. آنجا در وسط هفته پرنده پر نمی‌زد.

دیدم چند ردیف پایین‌تر از مزار عموی شهیدم، سید علی، سه قبر برای شهدا گمنام آماده کرده‌اند.

در آن دوران نوجوانی و پر از ادعا، به دوستانم گفتم هر کسی جرات دارد، برود در قبر بخوابد. آن‌ها هم گفتند: نه، ما می‌ترسیم.

اما من برای نشان دادن اینکه نمی‌ترسم، گفتم: من می‌روم.

به بتول گفتم: مراقب باش کسی مزاحم نشود، تا من داخل قبر بروم.

دو نفر دیگر ساکت شدند و منتظر بودند من وارد قبر شوم.

با غبغب چادر را دادم دست محدثه، مانتو را گذاشتم توی شلوارم، روسری‌ام را بستم دور گردنم و گفتم: ما رفتیم.

اللهم فاعف عنا.

از بالا به ته قبر نگاه کردم و بلند بلند با خودم حرف زدم:

خب، اول کدام پا را بروم؟ با سر بروم؟ فهمیدم.

این پا، آن پا کردم، یکی از پاهایم داخل قبر رفت.

دوستانم شروع به خندیدن کردند، اما ناگهان ترس بر من غالب شد.

گفتم: ستاره، نیاور، نترس، روش‌هایت را کم کن.

در دلم به خودم فحش دادم که: آخه نفهم، تو که می‌ترسی، چرا می‌روی؟

هرطور بود وارد قبر شدم و ایستادم.

بالا را نگاه کردم و دیدم بچه‌ها در حال خندیدن هستند و می‌گویند: به پهلوی راست بخواب و لا اله الا الله.

دور و برم را نگاه کردم و وارد حال خودم شدم، بغض کردم و شروع به گریه کردم. حالت عجیبی داشتم، هر چه تلاش کردم که بخوابم، نتوانستم. انگار جانم می‌خواست برود.

قبری که برای چهار تکه استخوان کندند، جای یک انسان بالغ در آن نبود!

همان‌جا با زحمت در قبر جای گرفتم و با گریه‌های هق‌هق، از شهیدی که قرار بود در آنجا دفن شود، خواستم شفیع ما باشد. سرتا پا خاکی شده بودم و وقتی بیرون آمدم، دیدم بچه‌ها هم بلند بلند گریه می‌کنند و عاطفه روضه علی‌اکبر را می‌خواند.

حالا، از بین چهار نفری که آن روز بودیم، بتول اولین کسی بود که ده سال بعد، جدی جدی، در همان قبر گذاشته شد و من هنوز نتوانستم باور کنم رفتنش را.

اکنون، هر بار که به گلزار شهدا می‌روم، کنار مزار شهیدی که وارد قبرش شده‌ام، می‌ایستم.

دیدگاه شما
پربازدیدترین‌ها
آخرین اخبار