کد خبر: 19732

آخرین جلاد تهران: روایت تلخ از زندگی و شب‌های اجرای حکم علی میرغضب

آخرین جلاد تهران: روایت تلخ از زندگی و شب‌های اجرای حکم علی میرغضب، جلاد قاجار

روایت تلخ و واقعی از شب‌های اجرای حکم علی میرغضب، جلاد قاجار، و داستان‌های پرتنش و تراژیک زندگی او در دوران پرآشوب تهران قدیم.

آخرین جلاد تهران: روایت تلخ از زندگی و شب‌های اجرای حکم علی میرغضب، جلاد قاجار

در تاریخ معاصر ایران، برخی از مشاغل و شخصیت‌ها با هاله‌ای از ترس و ابهام همراه بوده‌اند؛ یکی از این افراد، علی میرغضب است که آخرین بازمانده از میراث شغلی جلاد در تهران است. مردی که زمانی در تابستان ۱۳۳۶، هنگامی که خبرنگار «اطلاعات هفتگی» با او ملاقات کرد، نزدیک به صد سال سن داشت و در کوچه‌پس‌کوچه‌های محله مولوی دستفروشی می‌کرد.

در دوره انتقال از سلطنت مظفرالدین‌شاه به پایان قاجار، علی میرغضب علاوه بر نقش خود به عنوان مأمور حکومتی، شاهد وقایع و رویدادهای شگفت‌انگیز و گاه بی‌رحمانه‌ای بوده است که کمتر کسی جرات روایت مستقیم آن را دارد.

او برخلاف احساسات عمومی نسبت به حرفه‌اش، با صراحت از تجربیات و حوادث تلخ و سهمگینی که در طول سال‌ها دیده است، سخن می‌گوید؛ از سازوکار انتخاب و تربیت جلاد، روابط قدرت، ترس و واکنش‌های محکومین، و نگاه جامعه‌ای که همواره در میان ترس، نفرت و کنجکاوی معلق بوده است.

آنچه پیش رو دارید، بخش‌هایی از خاطرات و روایت‌های صریح اوست که در چند قسمت توسط مجله «اطلاعات هفتگی» در سال ۱۳۳۶ منتشر شده است. در ادامه قسمت سوم این روایت را به نقل از مجله می‌خوانید. (برای مطالعه قسمت اول این‌جا و قسمت دوم این‌جا را ببینید.)

شب قبل از اجرای حکم راهزنی که قرار بود فردای آن روز به مجازات برسد، پدرم دچار بی‌خوابی شد. او احساس ناراحتی عجیبی داشت و می‌گفت در طول عمرش که صدها محکوم را سر بریده، هرگز این‌قدر ناراحت نبوده است. شاید این راهزن که گفته می‌شود عده زیادی را کشته، بی‌گناه باشد و او به اشتباه گرفته شده باشد. صبح زود، هنگامی که هوا هنوز تاریک بود، پدرم مرا از خواب بیدار کرد و هر دو به سمت نظمیه حرکت کردیم.

در آن زمان، ساعت صبح زود بود و جمعیت زیادی در میدان اعدام جمع شده بودند. وقتی به نظمیه رسیدیم، «باشی» میرغضب‌ها که در آن‌جا حضور داشت، پرسید:

- مشهدی کریم، چرا دیر آمدی؟

پدرم با صدای خفه پاسخ داد:

- شب خوابم نبرد، ناراحت بودم.

لحظه‌ای مکث کرد و سپس افزود:

- ممکن است جای من، فرد دیگری جلاد شود؟

باشی گفت:

- خودت می‌دانی که در این موقع نمی‌توان به سراغ جلاد دیگری رفت. مردم منتظرند و بر اساس دستور دولت باید محکوم را اعدام کرد.

پدرم لباس قرمز مخصوص جلاد را پوشید. این لباس که هر سال به او داده می‌شد، رنگ تندی داشت که گویی از خون ساخته شده است.

پس از تیز کردن چاقو، حدود پانزده دقیقه بعد، در حالی که من دنبالش بودم، به میدان اعدام رفتیم. ماموران حکومتی در اطراف حلقه زده بودند و تماشاچیان پشت سر آن‌ها نشسته بودند. به نظر می‌رسید که بیشتر تماشاگران، برای پیدا کردن جای مناسب، نیمه‌شب به میدان آمده بودند.

به زودی، راهزن که دست و پایش با زنجیر بسته شده بود و نامش «احمدخان»، معروف به «ببر خون‌خوار»، آورده شد. او آن‌قدر بی‌خوف و جسور بود که گویی به مهمانی می‌رود. با قدم‌های شمرده، وارد وسط میدان شد. چشمانش، که شبیه دو کاسه خون بود، به چهره پدرم دوخت و با صدای خشن گفت:

- میرغضب، تویی؟

پدرم لبخندی تلخ زد و پاسخ داد:

- مگر چشمانت کور است؟

«ببر خون‌خوار» خندید و گفت:

- اما تو نمی‌دانی که مرا بکشی؟

همه از این حرف تعجب کردند و میان ماموران، پچ‌پچی آغاز شد. حتی پدرم، که چند لحظه‌ای به صورت خشن او خیره شده بود، نمی‌فهمید چه معنایی دارد. تا امروز، هیچ محکومی چنین ادعایی نکرده بود.

راهزن مجدداً تکرار کرد:

- تو بدبخت، نمی‌توانی مرا بکشی، چون...

پدرم دیگر به او فرصت نداد و با اشاره سردسته ماموران، او را به زمین نشاند و گفت:

- بیش از این فضولی نکن، خیره‌سر و بدذات. این همه آدم که کشتی کافی است. هر وصیتی داری، بکن...

سپس، چاقوی تیز و آماده را بیرون آورد. «ببر خون‌خوار» دوباره قاه‌قاه خندید و صدای خنده‌اش در سکوت مرگبار آن مکان پیچید. جمعیت، که همگی در سکوتی توهم‌انگیز فرو رفته بودند، هیچ صدایی برنمی‌خواست. همه با چشم‌هایی دریده و بی‌نهایت تیز به این منظره نگاه می‌کردند. برخی حتی پلک‌هایشان را برای لحظه‌ای نمی‌بستند تا کوچک‌ترین نکته‌ای از دیدشان پنهان نماند و جزئیات کامل اعدام را تماشا کنند. صدای خنده راهزن، آن‌قدر غیرمنتظره بود که عده‌ای باور داشتند او دیوانه شده است.

این خنده، پدرم را بسیار عصبانی کرد. او چنگ به موهایش زد و با تکانی شدید، سرش را به عقب برد و انگشتانش را در سوراخ بینی مرد خنده‌رو فرو برد. سپس، سرش را بیشتر عقب کشید و نگاهی به لبه تیز چاقو کرد، آماده بود تا اقدام کند.

در این لحظه، ناگهان دیدم که فردی مانند جانوری وحشی از گوشه میدان به سمت پدرم دوید. قبل از آن‌که ماموران بتوانند جلوی او را بگیرند، چشمم به خنجری افتاد که در دست داشت. ناشناس، به طرف پدرم می‌دوید. بی‌درنگ فریاد زدم.

حمله ناگهانی آن فرد، آن‌قدر سریع بود که ماموران هنوز نمی‌دانستند چه اتفاقی افتاده است، اما فریاد من باعث شد پدرم سر بلند کند و به چهره‌ام نگاه کند. من اشاره کردم که مردی به سمت او حمله کرده است، اما زبانم بند آمد و نتوانستم بگویم که چه شده است. خوشبختانه، پدرم بی‌درنگ سرش را برگرداند و روبه‌روی مرد قوی‌هیکلی قرار گرفت که خنجری در دست داشت. او در یک چشم به هم زدن، قبل از آن‌که پدرم بتواند دفاع کند، ضربتی با خنجر زد، اما پدرم خود را کنار کشید و نوک خنجر، به جای وارد کردن ضربه به قلب یا سینه‌اش، به بازویش خورد. مرد مهاجم دوباره حمله کرد، اما ماموران، او را دستگیر کردند. پدرم، که از زخمش خون جاری بود، روی زمین نشست و بلافاصله، باشی و دیگر مأموران، زخم او را بستند.

مردم فریاد زدند: «ببر خون‌خوار را بکشید! او به زنان و کودکان رحم نکرده است.»

در نهایت، معلوم شد که آن فرد ناشناس، یکی از همراهان فداکار راهزن بوده است که قصد داشت با کشتن پدرم، ترس و وحشتی در بین جمعیت ایجاد کند و از اجرای حکم جلوگیری نماید. پس از آن، وقتی او را به زنجیر کشیدند، باشی رو به پدرم کرد و گفت:

- شما بروید، من کار محکوم را تمام می‌کنم.

اما پدرم، که عصبانی و خشمگین بود، پاسخ داد:

- غیرممکن است. من باید خودش او را به قصاص برسانم.

در این وضعیت پر التهاب، ببر خون‌خوار که علیرغم بسته بودن دست‌هایش، تلاش می‌کرد فرار کند، توسط ماموران حکومت احاطه شده بود و نمی‌توانست از موقعیت خود رهایی یابد.

در عین حال، باشیِ میرغضب‌ها، که در اصل راهزن جسور و بی‌رحمی بود، بار دیگر او را بر زمین نشاند و انگشتان خود را در سوراخ بینی‌اش فرو برد. او سرش را به عقب کشید، در حالی که پدرم با وجود خون جاری از زخمش، به سمت او رفت و چاقو را در گردنش قرار داد. دست مجروحش نمی‌توانست حرکت کند و به همین دلیل، باشی سر راهزن را گرفته بود. در این لحظه، بار دیگر فریاد و هیاهو بلند شد و مرد جوانی از جمعیت خود را به ماموران رساند و فریاد زد:

- باشی! میرغضب باشی! کمی صبر کن، دست نگهدار!

پدرم سر بلند کرد و گفت:

- چه گرفتاریم! این مرد چه می‌خواهد؟ شاید از دوستان ناپاک و جانی او باشد.

جوان قوی‌هیکل، که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:

- این راهزن برادرم را کشته است، من باید از او انتقام بگیرم. خواهش می‌کنم اجازه دهید برای یک بار در عمرم، میرغضب شوم و سر او را ببرم.

مامور حکومت پاسخ داد:

- این کار امکان‌پذیر نیست، چون تو بلد نیستی سر بریدن را. همین‌قدر کافی است که تو نظاره‌گر اعدام او باشی. چه انتقام و قصاصی بالاتر از این‌که قاتل برادرت در مقابل چشمانت جان بدهد.

نکته تعجب‌آور این است که ببر خون‌خوار باز هم آرام و خونسرد باقی ماند و لبخند از چهره‌اش محو نشد. دو بار لبه تیز چاقو را به گردنش نزدیک کردند و سرش را کشیدند، اما او همچنان خونسردی خود را حفظ کرد.

سپس، فحش و ناسزا به همه، از ماموران حکومت گرفته تا تماشاچیان، گفت و آن‌ها را مورد خطاب قرار داد، تا جایی که مردم عصبانی شدند و فریاد زدند:

- بس است، کلک‌تان را بکنید!

پدرم برای سومین بار چاقو را در گردن او قرار داد و با حرکت سریع، او را به پایان رساند.

در این لحظه، جوانی که اصرار داشت انتقام برادرش را بگیرد، به سرعت پیش دوید و ناگهان چاقویی از جیب خود بیرون آورد، خودش را به جسد راهزن رساند و چند ضربه به شکم و دل او وارد کرد، در تلاش بود سرش را از تن جدا کند، اما ماموران سریع رسیدند و او را از کنار جسد دور کردند.

پدرم مدتی کوتاه به جسد خون‌خوار نگاه کرد و من ناگهان دیدم که او بر زمین غلتید. تعدادی از تماشاچیان فریاد زدند:

- میرغضب مرد!

ترس و وحشت در وجودم رخنه کرد و یقین پیدا کردم که پدرم جان سپرده است. با هراسی عمیق، به طرف او دویدم.

ادامه دارد...

۲۵۹

دیدگاه شما
پربازدیدترین‌ها
آخرین اخبار