کد خبر: 16109

«قرمز»؛ فیلمی که مرز عشق و خشونت را زنده می‌کند

«قرمز»؛ فیلمی که مرز میان عشق و خشونت را در دل تماشاگران زنده می‌کند

فیلم «قرمز» مرز عشق و خشونت را در دل تماشاگران زنده می‌کند، نشان می‌دهد چگونه روابط آسیب‌دیده در سایه تملک و بی‌عدالتی جاری می‌شوند.

«قرمز»؛ فیلمی که مرز میان عشق و خشونت را در دل تماشاگران زنده می‌کند

برخی فیلم‌ها تنها دیده نمی‌شوند، بلکه حس می‌شوند و نفوذ می‌کنند به عمق جان تماشاگر، با لحن آشنایی که زخمی قدیمی را بازمی‌کشد. شب نمایش فیلم قرمز در یکی از سالن‌های قدیمی شهر، چیزی فراتر از تماشای یک فیلم رخ داد؛ صدایش از میان صندلی‌های ردیف جلوتر به گوش می‌رسید، آرام ولی لرزاننده. وقتی فیلم آغاز شد، زن با آرامش گفت: «نگاه سنگینش رو ببین...» مرد کنارش پاسخ داد: «این فقط بازیه، جدی نگیر...» اما واقعیت چیز دیگری بود؛ فیلمی سرشار از خشم خاموش، بی‌عدالتی روزمره و عشقی که به ابزار تملک بدل شده است. در این اثر، هستی مشرقی، زنی است که از همسر فقیدش دختر دارد و حالا با مرد ثروتمندی به نام ناصر ملک ازدواج کرده است؛ مردی با سوءظن‌های بیمارگونه که او را می‌زند، به شغلش حساس است و حتی گفت‌وگوی ساده‌اش با دیگران را تحمل نمی‌کند. وقتی هستی به دادگاه مراجعه می‌کند، ناصر با تملق و ادعای عشق، سعی دارد اوضاع را عادی نشان دهد، اما دیگر چیزها عادی نیستند.

در تاریکی سالن، زوجی نشسته‌اند که انگار در حال تجربه نسخه‌ای زنده از همین فیلم هستند. زن با نگاهی نگران گفت: «فقط گفتم یه سر به مامانت بزنیم، همینم شده دخالت؟» مرد پاسخ داد: «وقتی همه‌چیز رو با خواهرت درمی‌ذاری، دخالتی.» سخنانشان آرام است، اما دیگران هم آن‌ها را می‌شنوند؛ همانطور که نگاه‌های ناصر از پرده بیرون زده و در رفتار مرد جای گرفته است. فیلم ادامه می‌یابد؛ هستی تحت فشار خانواده ناصر، شغلش را ترک می‌کند تا شاید آرامش پیدا کند، اما توهم، کنترل و خشونت همچنان ادامه دارند. قاضی او را به پزشکی قانونی ارجاع می‌دهد و در نهایت، هستی درمی‌یابد ناصر دخترش طلا را دزدیده و به خانه پدری‌اش برده است.

زن در سالن پرسید: «اگر بچه‌مونم بگیرن، تو هنوز می‌گی «بی‌خود شلوغش نکن»؟» مرد کمی خم شد، صدایش را پایین آورد، اما لحنش تیز بود: «داری فیلمو با زندگی قاطی می‌کنی. من ناصرم؟» زن به سمت او برگشت، نه آرام، نه بلند، بلکه در وسط تنش ایستاده بود. گفت: «نه... ولی بعضی وقت‌ها... انگار ناصر تو رو بازی می‌کنه، با اون لبخند و کنترل پنهان...» مرد نفسش را بیرون داد و چند ثانیه سکوت کرد. سپس گفت: «کاش یک بار، فقط یک بار، می‌فهمیدی که همیشه فقط یکی از ما مقصر نیست.» زن پاسخ داد: «و کاش تو یه بار، فقط یه بار، طرف منو می‌گرفتی، نه خانوادتو.» صدای فیلم بلندتر می‌شد؛ هستی در قاب، پشت در خانه‌ای ایستاده بود که دیگر پناهی در آن نبود.

در همان لحظه، در سالن، زنی ایستاده بود که دیگر جایی برای پنهان‌کاری نداشت. مرد گفت: «من هنوز دارم سعی می‌کنم این زندگی رو نگه دارم.» زن پاسخ داد: «با سعی تو، یا نظر خواهر کوچیکت؟ یا حرف مادر که هنوز فکر می‌کنه منو خریدی؟» چند نفر اطرافشان حرکت کردند و صدای «هیس» آرامی شنیده شد، اما مکالمه ادامه داشت. مرد کمی بلندتر گفت: «تو فقط دنبال بهونه‌ای؛ حتی این فیلم هم بهونه‌ست برات.» زن پاسخ داد: «چون این فیلم شبیه زندگی‌مونه؛ چون این زن، خود منم!» چند تماشاگر به پشت سرشان نگاه کردند و یکی گفت: «خانم، آقا... می‌شه ساکت شید؟ ما هم پول دادیم این فیلمو ببینیم!» سکوت کوتاهی برقرار شد؛ زن سرش را پایین انداخت، اما بغض داشت، و مرد به پرده خیره بود.

صدای هستی از بلندگوها آمد: «من خسته‌ام. ولی دیگر نمی‌ترسم.» این جمله، به نوعی پایان ماجرا بود؛ آن‌ها سکوت کردند، اما دیگر نه آن‌ها، نه ما، فیلم را همان‌طور نمی‌دیدیم. شب، دو روایت هم‌زمان پخش شد؛ یکی روی پرده، دیگری در دل سالن. در فیلم، هستی به خانه پدری ناصر می‌رود، جایی که نقشه‌ای در کار است؛ خشونتی خاموش که ظاهر عشق را حفظ می‌کند اما درونش خالی از درک و احترام است.

در سالن، زوج هنوز نشسته بودند، اما سکوتشان دیگر سکوت نبود؛ بوی خستگی می‌داد، خستگی ناشی از سال‌ها بی‌کلامی و دخالت‌هایی که به ظاهر دلسوزانه، زندگی را پیچیده‌تر کرده بودند. وقتی فیلم تمام شد، هستی با خستگی اما ایستاده، از قاب بیرون رفت؛ چراغ‌های سالن روشن شد. زن و مرد بدون سخن، بلند شدند؛ نه خشونتی در کار بود، نه تصمیمی فوری برای جدایی، اما جدایی، آن‌طور که در دل آدم‌ها شکل می‌گیرد، شاید همین آغاز باشد؛ با یک فیلم، با یک آینه، و با قرمزی که فقط رنگ نیست، بلکه نماد رابطه‌ای است که دیگر نفس نمی‌کشد. آن شب، قرمز تنها روی پرده نبود، بلکه در دل بسیاری جای گرفته بود و فقط منتظر بود تا فرصتی برای انفجار پیدا کند.

دیدگاه شما
پربازدیدترین‌ها
آخرین اخبار