من در پنجم دیماه هزار و سیصد و هفده به دنیا آمدم...
عکسهای شخصی بهرام بیضایی از خردسالی تا امروز همراه با بخشی از شرح خود نوشت او
بهرام بیضایی، نویسنده و کارگردان پرآوازه تئاتر و سینما به مناسبت سالروز تولد خود، مختصری از شرح احوال و زندگی خود را به اشتراک گذاشته بود که بخشی از آن را همراه با عکسهای او از دوران خردسالی تا جوانی و کهنسالی را باهم ببینیم...

بهرام بیضایی: «من در پنجم دیماه هزار و سیصد و هفده به دنیا آمدم. در تهران. پدرم کارمند دولت بود ولی شناسنامهاش این نیست.
شناسنامهاش عشق به ادبیات و شعر بود و میراث میبرد از خانوادهای که در آن ادبیات یکی از سنتهاست. پدرم و برادران بزرگترش و پدر آنها و پدربزرگشان در آران کاشان تعزیهگردانها و تعزیهخوانهای قدراول بودند.
من اینها را سالها بعد فهمیدم، وقتی که خودم روزی به عنوان کشفی بزرگ روی متن تعزیهای کار میکردم و پدرم پرسید این نسخه تعزیه نیست؟ گفتم از کجا میدانید؟ و او لبخند زد و به سخن درآمد. خب، من تا آن روز به کلی بیخبر بودم.
مادرم هم از خانوادهای مشابه میآمد؛ کارمند دولت باسابقهای به اصطلاح شهریتر و متمکنتر. حوادث زندگی خانوادهی بزرگ آنها را کوچک کرده بود اما روحشان را نه، و آنها هر یک طول کشید تا روح خود را کشتند...
من فرزند دوم خانوادهام و اولین پسر. در خانوادهای بزرگ شدم سختگیر و بسیار اخلاقی.
بعدها در خانهی ما همیشه یک انجمن ادبی به کوشش پدرم بود و من بیآن که بخواهم گوشم دور یا نزدیک به واژهها و وزن شعر آشنا میشد.
خانهی پدر کتابخانهی نسبتاً بزرگی هم داشت؛ بارش، ادبیات که تا مدتها هر چه بیشتر ورق میزدم کمتر میفهمیدم... و راستش اوایل شعر را وقتی درست میفهمیدم که به صدا بلند خوانده میشد؛ آن طور که پدر میخواند، یا آن طور که در انجمنها شنیده بودم.
خب اولین تجربهی مدرسه رفتنم بیزاری آور بود، که بعدها به ترس هم آمیخت. کنارهجو و خودخور شدم و کمی بعدتر شاید راه گریز را در خیال در تصاویر سینما یافتم.
سالها طول کشید تا سرانجام در سالهای دبیرستان خیال راه خود را یافت و واقعاً توانستم در تاریکی سینماها خود را کم کنم.
پدر میخواست مهندس یا پزشک بشوم؛ شرمندگی روزی که دید از مدرسه به راه سینما میدوم را هیچوقت از یاد نمیبرم؛
حالا میفهمید رؤیا میبافته و پسر ارشد جانشین خوبی نیست اگر دوستدار هنر است نه در کار شعر است، نه در کار موسیقی...»