امین زندگانی: هنر، وحدت ملی و روایتهای واقعی جنگ
امین زندگانی: نقش هنر و سینما در تقویت وحدت ملی و روایتهای واقعی جنگ ۱۲ روزه ایران
امین زندگانی در نقش هنر و سینما در تقویت وحدت ملی و روایت واقعی جنگ ۱۲ روزه ایران و تأثیر پویش «من تهرانم» را بررسی میکند.

در یازدهمین قسمت برنامه «درجه یک»، که امین زندگانی، بازیگر و مجری در آن حضور داشت، مژده لواسانی اظهار داشت: «در طول جنگ ۱۲ روزه، هنرمندان هم مواضع خود را اعلام کردند و هم با عشق برای وطن نوشتند، گفتند و خواندند و هر فردی نقش خود را ایفا کرد. مهمان امشب من کسی است که نه تنها ایستاد بلکه صدای یک شهر شد. او با ابتکار خلاقانهای که از ابتدای جنگ با نام «من تهرانم» راهاندازی کرد، صدای مردم عزیز تهران و همه کسانی را که در کنار این پایتخت و قلب ایران ایستادند، به گوش رساند: جناب آقای امین زندگانی، بازیگر و فردی با سابقه درخشان در بروز و ظهور باورهای ارزشمند.»
«وحدت» در زیر غبار فضای مجازی پنهان شده است
امین زندگانی در این برنامه اظهار داشت: «در طول ۱۲ روز جنگ تحمیلی، به خاطر زخمهایی که بر دل نشست، احساس تأسف میکنم و در عین حال از عشق به وطن خوشحالم. عشقی که در دلها دوباره جوانه زد و موجب وحدت شد. وحدتی که فکر میکردم در فضای مجازی زیر لایهای از غبار پنهان شده است. اگر بخواهیم این رویداد را از این زاویه ببینیم، توانست حال ما را بهتر کند، هرچند مرهمی بر غم از دست دادن شهروندان و هموطنان عزیز بود و غمی که در واقع به دلیل ستیزی ناشی از کینهتوزی ایجاد شده بود.»
خبر شروع جنگ را نخواندم، اما شاهد آغاز آن با چشمان خود بودم.
من خبر شروع جنگ را نخواندم، بلکه آن را دیدم. در شب اول حمله، زمانی که منطقه یک و ازگل مورد اصابت موشک قرار گرفت، در همان لحظه روی پل صدر بودم. دیدم که دود بزرگی از سمت منطقه یک و ازگل بلند میشود. چون محل اصابت موشک نزدیک خانه مادرم بود، سریعاً متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده است. قبل از اینکه بتوانم به طور کامل متوجه جزئیات شوم، به فکر فرو رفتم و حدس زدم که شاید لوله گاز منفجر شده یا حادثهای مشابه رخ داده است. وقتی تلفن زنگ زد و خواستم بدانم چه اتفاقی افتاده، من یکی از کسانی بودم که قبل از پرسش، شاهد واقعه بودم. این اتفاقات زنجیرهای شروع شد و در طول ۱۲ روز، به دلیل دفاع قهرمانانه، روحیهمان گرم شد. الحمدالله، در حال حاضر آتشبس برقرار است، اما امیدوارم این آتشبس ثابت بماند، چون طرف مقابل به ثبات اعتقاد ندارد. من تمام این ۱۲ روز را در تهران سپری کردم و همراه گروهمان، در حال ساختن یک سریال بودیم. در همان دو روز اول، جلسهای با بچهها برگزار کردیم تا تصمیم بگیریم که آیا کار را تعطیل کنیم یا نه، و در نهایت همه تصمیم گرفتیم ادامه دهیم. منطقهای که در آن بودیم، دو بار با فاصله نزدیک مورد حمله موشکی قرار گرفت.
داستان آغاز و شکلگیری هشتگ «من تهرانم»
در طول این دوازده روز کاری، ما در حال انجام وظیفه برای سیما فیلم بودیم. اما بچهها ایستادند و تنها دو روز از این مدت من شخصاً فیلمبرداری برای صحنهای نداشتم که آن دو روز به تولید هشتگ "من تهرانم" اختصاص یافت. خودم هرگز تصور نمیکردم که این هشتگ تا این حد تاثیرگذار باشد و بتواند روحیه مردم را تغییر دهد، اما خدا را شکر که نتیجهاش رضایتبخش بود. جنگی که ما در طول هشت سال تجربه کردیم، جنگی رو در رو بود و میدانستیم دشمن کجاست، اما این جنگ، جنگی بود که من به عنوان یک فرد نمیتوانستم کاری از پیش ببَرَم. بنابراین، خواستم حداقل کاری انجام دهم تا خشم و نگرانیهایی که در درون هر یک از ما وجود داشت، کمی تسکین پیدا کند. کاری از دستمان برنمیآمد. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که برخی حق داشتند تهران را ترک کنند، و من هرگز کسی را قضاوت نمیکنم. برخی پدر و مادر مسن داشتند یا فرزند کوچک، و غیره. وقتی به پارکینگ خانهمان رفتم، دیدم تعداد خودروها نسبت به همیشه کمتر است. فکر کردم شاید در تهران هم مثل من، افراد زیادی هستند که نگرانند و شاید احساس تنهایی میکنند. عبور و مرور در بزرگراهها را میدیدم و به یاد میآوردم که ما در این شهر بزرگ هستیم و آن را ترک نکردهایم.
مردم نمیدانستند چه زمانی برمیگردند...
ما باید بپذیریم که در حوزه ارتباط میان رسانه و مردم، عملکرد ضعیفی داشتیم و شناخت کافی از مخاطبانمان نداشتیم تا بتوانیم آنها را حفظ کنیم. من متنی دیدم که در آن گفته شده بود نان در تهران پیدا نمیشود، و این خبر آنقدر ناراحتکننده بود که احساس ناراحتی عمیقی کردم. این خبر را در شبکهای دیدم که متعلق به کشور ما نیست، و وقتی میبینم که اینگونه با روان انسانها بازی میکنند، احساس کردم باید اقدامی انجام دهم. همان روز رفتم تا برای مادرم نان بخرم، اما دیدم فروشگاهها پر است و وضعیت طبیعی است. ما مردم با شرافتی داریم و هیچ فروشگاهی غارت نشده است. در شب عید هم شاهد چنین وضعیتی بودیم، زمانی که مردم برای تعطیلات نوروز خرید میکنند. این وضعیت مرا عمیقاً ناراحت کرد. این رسانهها در گذشته به جوانان و نوجوانان آسیب زدهاند و ما هم از آنها بهره بردهایم، اما حال باید با هوشمندی و عدالت عمل کنیم. با ایجاد این هشتگ قصد داشتم به کسانی که در تهران نیستند و نگران خانه و زندگیشان هستند، اطمینان دهم که بسیاری از ما حواسمان به این مسائل است. من ساعتها در خیابانها با خودرو حرکت میکردم و احساس میکردم باید مراقب باشم، چون وظیفهای بر عهدهام بود و کار دیگری از دستم برنمیآمد. هدفم ایجاد وحدت بود و میخواستم کسانی که در تهران هستند و کسانی که خارج از شهرند و نگران خالی شدن آن هستند، به هم پیوند دهم. من معمولاً عیدها از تهران خارج نمیشوم، زیرا شهر در این زمان خلوت و آسمان آبی دارد، اما میدانم که خیلیها با این تصور رفتهاند که نمیدانند چه زمانی برمیگردند، و این غم غربت آنها را فرا میگیرد.
مکان و نقش سازمان ملل و حقوق بشر در چه جایگاهی قرار دارد؟
در طول هشت سال دفاع مقدس، ما تنها و بیپشتیبان در مقابل جهان ایستادیم. حتی سیمخاردار هم به ما ندادند. کشورهایی که ادعای دفاع از حقوق بشر دارند، بمبهای شیمیایی را در اختیار صدام قرار دادند و پس از آن، جانبازان ما را زیر نظر گرفتند تا نتایج تحقیقات خود را مشاهده کنند. اکنون نیز چهره واقعی آنان آشکار شده است و مشخص است که در کجا قرار دارند. سازمان ملل که قرار است مسئولیتهای بینالمللی را بر عهده گیرد، باید پرسید آیا در خدمت منافع گروه خاصی است یا برای کل بشریت فعالیت میکند؟ باورهای آنان چیست؟ من همواره معتقدم که معلم حقوق، حقوق میگیرد اما برای آن کودکی است که درس نمیخواند، در حالی که کودک درسخوان، حتماً درس میخواند. سازمان ملل باید وارد حوزهای شود که کشورها و مردم احساس کنند مورد تجاوز قرار گرفتهاند و در آنجا از حقوق مظلومان دفاع کند. متأسفانه، این امر در منطقه خاورمیانه به نظر نمیرسد رخ دهد. تاریخ نشان میدهد که شاعران و نویسندگان در قرون مختلف، آثارشان جهان ادبیات را فتح کرده و هنوز ترجمه میشوند. این شاعران گویی از کروموزومهایی با اصالت برخوردارند و انسانهای شریف انسانی، ارزش بیشتری دارند. اما در جایی که نسبت به همسایه و اتفاقات بیرون بیتفاوت باشی و فقط آزادی فردی را فریاد بزنی، جایگاه رشد روحهای بزرگ و تاریخساز نخواهد بود. شاید دلیل اینکه پیامبران بیشتر در منطقه خاصی ظهور کردهاند، این باشد که این منطقه محل ظهور روحهای بزرگ بوده است. زمانی که مدافعان حقوق بشر، بیشتر درگیر زندگی شخصی و فردی خود باشند، طبیعی است که شاهد ظهور چنین روحهایی نباشیم و عملکردشان قابل دفاع نباشد.
این کشور به خود میبالید، و ترانه چاوشی مانند یک سلاح پیشرفته عمل میکرد.
وی افزود: «در این جنگ ۱۲ روزه، شاهد نمونهای بارز از این بودیم که دشمن، سبب خیر شد، اگر خدا بخواهد. اتفاقی که رخ داد، زخمی بر روح ما زد، ما را عزادار کرد و خاکمان را به لرزه درآورد، اما در عین حال، وحدت، ایمان و همبستگی ما را تقویت کرد؛ به گونهای که کشورمان از داشتن چنین نوجوانان و جوانانی به خود بالید. بهتر بود که اتاقهای فکری ما، فیلمهای فارسی و سینمای قبل از سال ۱۳۵۷ را تماشا میکردند تا بدانند ما درباره اصول، معرفت، پاکی، صداقت، عشق و رفاقت صحبت میکردیم. در دادگاه خانواده هم، نمونههایی از این تصاویر را میبینید. زن و مردی که اختلاف دارند؛ یکی میگوید حق داری از همسرت جدا شوی، و دیگری میگوید چه به من! این اختلاف سلیقه، در جامعه هم وجود دارد، و همانطور که در خانواده، نشاندهنده تفاوتها است، در جامعه هم همینطور است. یا در موارد دیگر، اختلاف بین بچهها و والدینشان؛ بچهها حتی اگر یکی از آنها را ناپسند بدانند، در مقابل توهین مقاومت میکنند و کنار نمیروند. این ویژگی در خون، رگ و پوست ما است. مغولها، افغانها و اعراب، حمله کردند و در ما حل شدند. ما ملت بزرگی هستیم، صبور و مقاوم. وای به حال روزی که تصمیم بگیریم صبر را کنار بگذاریم؛ آن زمان است که قهرمانیهای ایرانی معنا پیدا میکند. ملت ما، بهخصوص، موضوعی است که بدون قصد خاصی نسبت به فرد یا گروهی، میتواند چراغ راه مدیران فرهنگیمان باشد. این روزها، بحث نفوذ بسیار رایج شده است، و میدانید که نفوذ در عرصه فرهنگ، بسیار خطرناکتر است. ما ضربههای زیادی از این مسیر خوردهایم، اما توانستهایم از همین مسیر به وحدت برسیم. نمونه آن، اثر ترانه آقای چاوشی است؛ صدای او، تنظیم و آهنگسازی در مدت کوتاهی، چه تأثیر عمیقی گذاشت. دیدید که چگونه بر دل نشست و مانند سلاحی پیشرفته عمل کرد.»
اجرای ارکستر سمفونی در میدان آزادی بسیار شگفتانگیز و بینظیر بود.
رویداد بعدی که بسیار مهم بود، اجرای ارکستر سمفونی در میدان آزادی بود. این رویداد نشان داد که فرهنگ میتواند نقشی کلیدی در شکلگیری اتحاد ایفا کند. من چالش را مطرح کردم و در همان لحظه نگران شدم که آیا اینترنت در دسترس است یا نه، و اینکه آیا ویپیان کار میکند یا خیر. شهرداری با یک حرکت گسترده، تمام شهر را دربر گرفت و حتی یادی از ما نکرد، البته من هم انتظار نداشتم (با لبخند). این تجربه نشان داد که من تهرانم و این اتفاق رخ داد. دوستانم با من تماس گرفتند و یکی از آنها گفت که عذاب وجدان گرفته است چون در تهران نیست، و اعلام کرد که خانم، بچهها را میگذارد و برمیگردد. در عین حال، به خودم گفتم مبادا کاری کرده باشم که بر زندگی دیگران تأثیر گذاشته باشد، چون من فردی ریسکپذیر و اهل خطر هستم و برخلاف ظاهر و نوع کارم، محتاط نیستم. نگران بودم که کسی فکر کند اتفاقی واقعی افتاده است. این رویداد کوچک فرهنگی نشان داد که چقدر میتواند دلها را به هم نزدیک کند. این اتحاد و همدلی حتی در مقابل حملات هوایی و قدرت نظامی مقاوم است. همچنین باید بدانیم که ما با یک کشور خاص مشکل نداریم، بلکه با جهانی روبرو هستیم که میخواهد ما را وادار کند که ضعیف بمانیم و تسلیم شویم. در ظاهر، این اتفاق تلخ موضوعی را ایجاد کرد که تا سالها باقی خواهد ماند: اتحاد، همبستگی و همدلی، همانطور که در همان زمان گفتم، فکر میکردم که اینها زیر گرد و غبار فضای مجازی پنهان شده است.
خراب شدن ساختمان شیشهای صدا و سیما
در مورد ساختمان شیشهای صدا و سیما و فرو ریختنش گفت: «چند شب پیش برای برنامه ققنوس وارد حیاط شدم و دوستانم را دیدم، احمد سلامی، مسعود و دیگران. یاد خانم هاشمی خدا رحمتشان کند افتادم. من نه کارمند رسمی صدا و سیما هستم و نه قراردادی، بلکه پیمانی کار میکنم. اما به هر حال، صدا و سیما خانه ما و نهادی ملی است و بخشی از خاکمان محسوب میشود. قرار بود برنامه ققنوس انرژیبخش باشد، اما آن شب با حال و هوایم تناقض داشت. باید خودم را جمع و جور میکردم و به خود میگفتم که کاری از دستم برنمیآید! شاید این موضوع خیلی تلخ باشد. هیچ کس جنگ را نمیخواهد، اما اگر پای دفاع از وطن در میان باشد، من از بسیاری افراد خشنتر و جنگجوتر هستم. منطقه نظامی بحثش جداست و برای جنگ طراحی شده، اما اینجا رسانه است. همانطور که بیمارستان، مدرسه، آمبولانس و خانهها خارج از جنگ قرار دارند و افراد عادی در آنها زندگی میکنند. جان نظامیان اهمیت دارد، اما تمهیداتی برای آن در نظر گرفته شده است. ساختمان شیشهای و خود شیشهای بودنش معنا و مفهومی دارد. واژه «محل کار» نشانگر همه چیز است. این اتفاق اصلاً حس خوبی به من نداد. این مکان خاطرات زیادی برای ما داشت. یکبار درباره جنگ ۸ ساله گفتم که میدانید صدام با خوزستان چه کرد؟ خاطرات ما را از کوچهها تیره و تار کرد. همان حس را آن شب دوباره تجربه کردم.»
آیا کسانی که از نابودی ایران خوشحال شدند، ایرانی محسوب میشوند؟
مژده لواسانی اظهار داشت: «در شب سوختن ساختمان شیشهای، آنقدر بیاختیار گریه کردم که احساس میکردم تمام خاطراتم در حال سوختن است. این احساس مرا به یاد دوران کودکی، نوجوانی و جوانیام انداخت.» زندگانی نیز توضیح داد: «چند شب پیش که آن حادثه را دیدم، واقعاً حالت بدی پیدا کردم. وقتی تصاویر را تماشا میکردم، به خود میگفتم: یعنی چه؟ در حالی که عدهای خوشحالند و ادعا میکنند ایرانیاند، چگونه ممکن است؟» لواسانی اضافه کرد: «این حس حتی هنگام دیدن سوختن یک بنای تاریخی هم پیش میآید، حتی یک آجر آن! مخصوصاً اگر آن بنا از دهه ۴۰ ساخته شده باشد.» زندگانی در پایان گفت: «هر مکان ملی، متعلق به تکتک مردم ایران است.»
آرزوی من این بود که در دقیقه نود وارد میدان جنگ شوم.
امین زندگانی که در دهه ۵۰ به دنیا آمده و خاطراتی از جنگ تحمیلی دارد، گفت: «وقتی جنگ تحمیلی هشت ساله آغاز شد، من هشت ساله بودم و در تهران زندگی میکردم. پدر و مادرم آبادانی و اهل خوزستان هستند. یکی از شهدا معروف، بهنام محمدی است که نسبت خانوادگی با ما دارد و در کتاب «دا» هم ذکر شده است. ما تمام دوران جنگ را در همه ابعاد تجربه کردیم؛ از موشکبارانهای تهران و خوزستان گرفته تا حملهای که به پالایشگاه تهران شد. زمانی که کلاس دوم راهنمایی بودم، تصمیم گرفتم به جبهه بروم، اما به دلیل سن اجازه نداشتیم. معلمی داشتیم که آموزش میداد چگونه کپی شناسنامه را پاک کنیم. اوایل سال ۱۳۶۷ ما را به میدان تیر فرستادند و اسلحه در اختیارمان گذاشتند. قنداق کلاشینکف را به من دادند و کنار دستم گذاشتند، اما دیدم که قد من چهار سانتیمتر بلندتر از اسلحه است. مسئول میدان تیر گفت اگر میخواهی به جنگ بروی، باید لباس بگیری و نرو، چون قدت کوتاه است. سال بعد هم همانطور بود، تو هم که عجله نداری! اما من قد نکشیدم و همان قد باقی ماندم. شاید یکی از آرزوهای من تجربه لحظههای نهایی جنگ بود؛ لحظهای که همه چیز را کنار میگذاریم و در لحظه زندگی میکنیم، و ارزشهایی مانند رفاقت، دوستی و فداکاری که در رمانها و کتابها جستوجو میکنیم، اما عمیقاً درک نمیکنیم، در آن لحظه احساس میکردم.»
تجربههای فردی در جنگ اهمیت زیادی دارند.
این زندگی که تصور میکنید، همه آنچه دارید را در طبق اخلاص گذاشتهاید و هیچ ارزشی برای فردا یا ساعتی دیگر قائل نیستید. در لحظه فقط به این فکر میکنید که از خاکتان دفاع کنید و پیشمرگ دوستان و کشور خود باشید، و از تمامی تعلقاتتان بگذرید... این نوع تجربه به نظر من بسیار نادر است. اگر دوباره در سن ۱۲ یا ۱۳ سالگی قرار میگرفتم، هرچند امیدوارم هرگز چنین اتفاقاتی برای کشورم نیفتد، اما قطعاً راه دیگری را برمیگزیدم و دیگر صبر نمیکردم تا قدم بلند شود. احتمالاً بیشتر بارفیکس میرفتم تا زودتر قد بکشم!
در بسیاری موارد، بسته به شغلم، تجربههایی کسب کردهام که بسیاری از دوستانم میگفتند یا داری حماقت میکنی، یا به جایی وصلی یا دیوانهای! زمانی به عراق رفتم که تنها یک ماه از جنگ داخلی آن کشور گذشته بود. در زمان دیگری به لبنان سفر کردم در حالی که بسیاری نگران آن اتفاقات بودند. حتی در سوریه کار کردم، زمانی که زبان فارسیام را میشنیدند و در اوج حضور داعش، خط و نشان میکشیدند. حتی به افغانستان رفتم. شاید بخشی از این تجربیات به دلیل علاقهام به خودشناسی در آن شرایط بود، تا بدانم چقدر میتوانم در این وضعیتها خود واقعیام را پیدا کنم. من نمیتوانم خودم را در کتابها پیدا کنم؛ باید تجربه زیسته داشته باشم. بیشتر این تجربیات را هم برای استفاده از فرصت و کسب تجربه در کنار فیلمهای دفاع مقدس («گلوگاه شیطان» و سریال «قفسی برای پرواز») رقم زدم تا بتوانم درک عمیقتری از آن دوران و شرایط پیدا کنم.
در سن دوازده سالگی، هنوز زمان کمی برای کسب تجارب بزرگ است.
بخشی از تجربیاتم که در فضای مجازی به اشتراک میگذارم، نتیجه مستقیم همین زندگی و حضورهای تصادفیام در رویدادهای مهم است. ارادت قلبی من به این موضوعات از زمانی نشأت گرفته که در مراسم تشییع پیکر شهدا، به ویژه شهدای مفقودالاثر در دو هزار تن اول و دوم، حضور داشتم. گویی خداوند مرا به آنجا هدایت کرده است. زمانی که در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در پارک لاله مشغول کار عروسکی بودم، ناگهان از آنجا بیرون آمدم و در میان جمعیت تشییع قرار گرفتم. هنوز هم وقتی به آن روزها فکر میکنم، احساس منقلب شدن در من زنده میشود. در میان کامیونها عبور میکردم و صدای همسران، خواهران و مادران شهیدان را میشنیدم. آن همه پرچم و شور، وقتی کامیونها ترمز میزدند، تابوتها به قدری سبک بودند که تکان میخوردند. این حرکت، من را هم تحت تأثیر قرار داد. آن خاطره به ۲۵ سالگیام بازمیگردد و در آن لحظه احساس کردم که این شهدا چه سبکبال و آزادند. جنازهها معمولاً بسیار سنگیناند و اغلب گفته میشود که نمیخواهند زیر خاک بروند، اما این شهدا عین پر بودند، پر از روح و معنا. در آن لحظه، احساس کردم که در مکانی قدم میزنم که اگر سرم بلند است و با غرور بر خاک وطنم قدم میگذارم، این به خاطر سبکبالی و عظمت آن عزیزانی است که در اوج مظلومیت، برای کشور جنگیدند.
کتاب «سرباز کوچک امام» را خواندهام، درباره رزمندهای که در ۱۲ سالگی اسیر شد و سالها در اسارت بود. در خواندن بعضی قسمتهای این کتاب، نمیتوانستم ادامه دهم؛ اشک در چشمم جاری میشد و نمیتوانستم ادامه بدهم. در آن کتاب، درباره تلاشهای آن بچهها برای آزادسازی خرمشهر و تحمل محاصرهها میخواندم و درک میکردم که چه تجربههای تلخی را در سنین کودکی پشت سر گذاشتهاند. احساس کردم که تا پایان عمرم، مدیون آنانم. این احساسات و تجربیات، نقشها و کارهایی که بر عهده گرفتم، همگی بر مبنای همین وظیفه و دینی بود که احساس میکردم بر دوشم است.
من جانم را فدا میکنم.
امین زندگانی که چندین نسخه از کتابهای صوتی درباره جنگ تحمیلی را به نام خود به یادگار گذاشته است، در پاسخ به سوالی درباره منشا این ارادت، عشق و جسارت گفت: «همیشه سعی کردهام دانستههایم حاصل تجربیاتم باشد و برای خودم حتیالمقدور شخصی باشد. زمانی که در آن سن و سال، آن تجربیات را داشتم و خوزستان و آبادان را دیدم، احساساتم شکل گرفت. در اولین کاروان هنرمندانی که منتظر بودند تا برای حضور با من تماس بگیرند، الیکا رفت. الیکا اصالتاً اهل شمال و رامسری است. آنجا بود که با من تماس گرفت. وقتی پرسیدم حالتان چطور است، دیدم نمیتواند صحبت کند! گفتم چه شده است؟ اتفاقی افتاده؟ سپس صدای نوحه عربی را شنیدم و دیدم که او هقهق میزد. گفت: «برای تکتک این سنگها، جانم را فدا میکنم. من تا آن زمان جنوب را ندیده بودم.»
مشخص نیست که این فرد حکومتی است یا فقط دستوراتی از طرف دیگر دریافت میکند.
ما ایرانیان هرگز به جنگ نرفتیم، اما دفاعمان همیشه مظلومانه بود. وقتی نام دشمن قسمخوردهمان به میان میآید، میدانیم که او برای تصرف خاک و نابودی ایران با قساوت وارد کشورمان شده است. پهلوانمنشی در خون ما جاری است. این قساوتها حتی پس از کشف اجساد دشمن نیز دیده نشد. در فرهنگ و مرام ما، ضد و نقیض وجود ندارد. من، به عنوان یک ایرانی که در آن زمانها و پس از آن امنیت داشتم، این وظیفه را بر عهده میدانم که به کشورم وفادار بمانم و این مسئولیت را که به افتخار ایران و ایرانی سپرده شده است، به دیگران انتقال دهم. واقعاً هرگز این کارها را برای اهداف شخصی انجام ندادهام، بلکه برای حفظ و دفاع از کشورم است. درباره چالشی که راه انداختم، واکنشهایی شنیدم که میگفتند شاید این کار از طرف حکومت است یا کسی برای من سفارش کرده است.
من تهران را دوست دارم.
به آن دسته از افراد باید بگویم که شما جزو مردم ما نیستید. یا ما را به درستی نشناختهاید یا من هنرمندانمان را ناآگاهانه قضاوت میکنید. مهران رنجبر، یکی از هممیهنانم، با من تماس گرفت و با اشک گفت که از تهران نمیرود. پرسیدم چرا این را به من میگویی؟ او پاسخ داد که تو این هشتگ را ایجاد کردی و باید بگویم که خاکم را رها نمیکنم. با صدای گریه، نگران بود چگونه این احساس را به دیگران منتقل کند؛ چون عشقش به خاک و تهرانش عمیق است.
در طول دوران کرونا، من در تهران حضور داشتم.
در کنار این موضوع، جنبه دیگری هم وجود دارد. شاید اگر کسی مهران را ببیند، بگوید که با این عینک، ریش و موی بلند، چه کسی تصور میکند که او وطندوست است؟ اما او در حالی که اشک میریخت، میگفت که من تهرانم و در گروه پنجاه نفرهمان، همه در تهران باقی ماندیم. همواره معتقد بودهام که موجی راه افتاده است که نباید کار کنیم و باید مراقب سلامت هنرمندان بود. من هم گفتم که این وضعیت مثل این است که پرسنل ارتش در زمان صلح کار میکنند و حقوق میگیرند، اما وقتی جنگ میشود، بگویند که ما به جنگ نمیرویم. من هم در خط مقدم قرار دارم. وقتی همه حالشان خوب است و با من تشویق میکنند و امضا و عکس میگیرند، باید در کنار آنها باشم، ولی حالا که نیاز است مردم را دلداری دهم، باید خودم را کنار بگذارم؟ چرا مردم باید آثار مربوط به فرهنگ ما را نبینند؟ بنابراین، ترجیح دادم در دوران کرونا کارم را ادامه دهم و اگر قرار باشد مریض شوم، این اتفاق حین کار بیفتد، نه در خانه. واکنش برخی همکاران هم البته این بود که به من حمله کردند (با خنده!). اما در نهایت، نتیجه این شد که در طول فیلمبرداری «خانه امن»، هیچ یک از عوامل ما مریض نشدیم. در آن زمان واکسن هم هنوز وارد نشده بود و همه در یک فضای زیرزمینی فیلمبرداری میکردیم، من هم اصلاً کرونا نگرفتم.
دوست دارم هدفمند باشم تا به اتحاد برسیم.
در زندگیام در وانکش، درباره ساخت یک سریال مرتبط با سوریه صحبت کردم و متوجه شدم که برخی افراد قضاوتها و تهمتهایی میزنند، مبنی بر اینکه کسی وصل است یا حکومتی است و غیره. پرسیدند آیا از واکنشها ترسیدهام، پاسخ دادم: «اصلاً به واکنشها فکر نمیکنم، چون معتقدم باید زندگیام را بر اساس خواستهها و باورهای خودم پیش ببرم. ترجیح میدهم مسیر خودم را بروم، چه با بایکوت مواجه شوم چه نه. بیشتر از سوی همکارانم بایکوت شدهام تا از سوی مردم! قشر شبهروشنفکر که در حوزه کاریام فعالیت میکنند، باید آنها را بپذیرم، اما واقعاً به عنوان هنرمند، نمیدانم چه هستم. اگر کسی به اصطلاح روشنفکر یا هنرمند اعتقاد دارد، باید آن اعتقاد را عملی کند. اگر به دموکراسی باور داریم و شعارش را میدهیم، باید ابتدا آن را در درون خود جستوجو کنیم. وقتی هر کسی که فکرش با من متفاوت است را نپذیریم، یعنی باید از همان ایستگاه اول پیاده شویم، همانطور که در جنگ ۱۲ روزه شاهد بودیم، همه دموکرات شدند. همه با هر سلیقه و دیدگاهی برای یکدیگر محبت نشان دادند، نگران هم بودند و در کنار هم در زیباترین شکل قرار گرفتند. من از بایکوت شدن نمیترسم، چون اساساً فعالیتهای سینمایی زیادی ندارم و مسیر خودم را رفتهام. واژهای ساخته شد که میگوید شما هنرمند مردمی هستید و پاسخگوی عدهای، آن هم نسلهایی که قبلاً در تلویزیون بودند. ما متعلق به مردمیم، اما در عین حال بازیگران نسل جوان خوبی داریم. در سینما بلیت میخرید، در پلتفرمهای اشتراک محتوا مشترک میخرید، و مردم نمیتوانند ادعا کنند که اینها کاملاً متعلق به آنها است. اما نسل ما نسلی است که به مردم تعلق دارد. در زمانی مورد حمله قرار گرفتم که فردایش گروهی دیگر به من حمله میکردند. هر نوع تفکری که خود را ایرانی مینامد، خودم را متعلق به آن میدانم. اشکالی ندارد اگر در مواقعی هدف قرار بگیرم و خشم دیگران روی من خالی شود. دوست داشتم این خشمها زودتر و با آگاهی ابراز میشد تا بتوانیم این اتحاد و همبستگی را جدیتر بگیریم.»
کاوش در تپههای باستانی درونم
بازیگری یکی از مقدسترین هنرهای جهان است. بازیگر باید خود را بهتر از هر کسی بشناسد تا بتواند آن شخصیتها و احساسات درونش را روی بوم نقشآفرینی کند. در واقع، روح خدا در ما دمیده شده تا بتوانیم نقشهای متفاوتی را ایفا کنیم. همیشه اعتقاد دارم کاوش در عمقهای درون خود، همچون سفر در تپههای باستانی، بسیار زیبا و ارزشمند است.
او که نقشهای متنوعی از مسلمابن عقیل گرفته تا دیگر شخصیتها را بازی کرده است، گفت: «اگر دوباره به دوران کرونا برگردم، باز هم در چالشهای رقص شرکت خواهم کرد. چون هدفم جذب فالوئر نبود، بلکه این کار را از روی عشق و انگیزه انجام دادم. من تمامی استانداردهای سینما را در آن چالش رعایت کردم. وقتی شادی و سرزندگی در فیزیکتان وجود داشته باشد، این نشاط میتواند سیستم ایمنی بدن را تقویت کند. پس از آن، این موج در کشورهای دیگر هم سرایت کرد.»
آیا واقعاً موضوع ممنوعکار شدن جدی بود؟
در پاسخ به سوالی درباره ممنوعیت فعالیتهایش پس از انتشار ویدئو رقص در دوران کرونا، گفت: «خیر! این موضوع باعث ایجاد ابهام زیادی شد. در آن زمان من مدیر روابط عمومی سازمان بودم. آنها گفتند که از حمایتشان برخوردارم و طرفدار کارهای من هستند. بعد مرا فراخواندند. تصور کردم که منظورشان این است که فعالیتهایم ممنوع شده است. با ناراحتی رفتم و توضیح دادم که نیت من چه بوده و چه هدفی دنبال میکردم. از آنها خواستم که با وثیقه آزادم کنند و از این نوع صحبتها...»
کسی که خربزه میخورد، باید منتظر لرزش پای خود باشد.
آن فرد گرامی که با ایشان ملاقات داشتم، پرسیدند چه اتفاقی افتاده است. من توضیح دادم که موضوع به چه صورت است. در آن لحظه به من گفتند که این ویدئو را مشاهده نکردهاند. متوجه شدم که یک نوع شیطنت رخ داده و ویدئو را به شکل دیگری نشان دادهاند. گفتم هدف من این است که بدانم چه مدت باید در خانه بمانم. آنها پاسخ دادند که در واقع میخواستند به من بگویند که اگر کسی به من گفت ممنوعکار هستم، اینطور نیست! تصورم این بود که حتماً ممنوعکار شدهام. در ذهنم میگفتم کسی که خربزه میخورد، پای لرزش هم مینشیند. با خودم فکر میکردم که این کار را برای روحیه مردم انجام دادهام. دیدم که اولین بار نگاه مثبتی نسبت به این موضوع شکل گرفت و دوستان در سازمان و وزارت ارشاد وارد این مسئله نشدند. در همان زمان، برای دومین بار دعوت به برنامه «دورهمی» شدم. در آنجا، از خانوادههای عزادار عذرخواهی کردم و مجدداً دلیل این کار را توضیح دادم، اما از این موضوع عبرت نگرفتم...
وظیفه و جایگاه آن حضرت
در ادامه، او گفت: «شب شروع فیلمبرداری قسمت اول مختارنامه، پدرم درگذشت و هرگز این نقش را نبینید. نمیدانم چگونه برای این نقش انتخاب شدم؛ قرار نبود که من آن را بازی کنم. تماس گرفتند و گفتند که جناب میرباقری قصد دارند با من صحبت کنند و میخواهند من را ببینند. وقتی رفتم، گفتند میخواهند نقش من را تغییر دهند. قبلاً با ایشان در فیلم «معصومیت از دست رفته» در نقش مثبت بازی کرده بودم. قرار بود نقش یکی از سرداران سپاه مختار را ایفا کنم، و قرار بود این پروژه حدود ۱۸ ماه طول بکشد و من در همان مدت حضور داشتم. اما گفتند که فقط دو ماه با من کار دارند. پرسیدم چه اتفاقی افتاده و میرباقری پاسخ داد که این نقش را برای هیچکس در نظر نگرفتهام جز من! من انتخاب شده بودم تا نقش بزرگی را نشان دهم. هر چه درخشش آن نقش بود، آبروی آن شخصیت بزرگ را داشت. من راضی نبودم و از بازی در این نقش میترسیدم؛ چون هیچ تصویری از آن نداشتم و نمیدانستم در هر سکانس چه کاری باید انجام دهم. میرباقری گفت که باید به خودش توکل کنم و در روز اول روزه بگیرم. من هم گفتم که همین کار را انجام دادهام. همان روز اول، گفتم نمیدانم چه باید بکنم، خودت مراقب آبروی خودت باش! اگر آبروی نقش حفظ شد، نتیجه آن بزرگواری و شخصیت آن فرد بزرگ است.»
نگهداری از آن شهرت بزرگ
روزی به بانک رفتم و چکی خشمگینانه را همراه داشتم که از حساب یک تهیهکننده برداشته بودم. چندین بار قبل به بانک مراجعه کرده بودم و حسابم خالی بود، بنابراین عصبانی شده بودم. در آن لحظه، خانمی محجبه در مقابل من ایستاد و با مهربانی سلام کرد. سپس گفت که با این شماره تماس بگیرم. من تلفن را برداشتم و صدای مهربانی را شنیدم که گفت: «الهی قربانت، آن نقش حضرت مسلم تو را بروم. من در اتاق عمل هستم و باید عمل دیسک کنم. مطمئنم اگر برای سلامتیام دعا کنید، سالم بیرون میآیم.» احساس لرزش در بدنم کرد و در دل گفتم: خدایا، این مسئولیتها را بر عهده من نگذار! من تنها یک انسانم و ممکن است اشتباهات زیادی مرتکب شوم. آن روز حال و هوایم خیلی بد بود و نگران بودم که چگونه باید از این نام بزرگ محافظت کنم. این اسم تا سالها و حتی تا امروز همراه من است.