کد خبر: 34784

علی دایی با اقدام انسان‌دوستانه، بدهکار زندانی را آزاد کرد

علی دایی با اقدام انسان‌دوستانه‌اش، بدهکار زندانی را آزاد و خودرو نو هدیه داد!

علی دایی با اقدام انسان‌دوستانه، بدهکار زندانی را آزاد و خودرو نو هدیه داد، نمادی از انسان‌دوستی و مهربانی در جامعه.

علی دایی با اقدام انسان‌دوستانه‌اش، بدهکار زندانی را آزاد و خودرو نو هدیه داد!

یک روزنامه‌نگار ورزشی در اینستاگرام خود خاطره‌ای جالب درباره علی دایی نقل کرده است که خواندنش خالی از

یکی از دوستان علی دایی داستانی شنیده بود که بسیار تاثیرگذار است: او همراه علی دایی و یکی دیگر از دوستانشان از محل تمرین پرسپولیس خارج شدند. سوار بر ماشین علی‌آقا شدند تا راهی خانه شوند، اما در ترافیک گرفتار شدند. علی‌آقا در حال صحبت با تلفن بود و سمت راست دیدم که یک تاکسی قدیمی و تقریبا خراب پارک شده است. چیزی که توجه‌ام را جلب کرد، عکس‌های علی دایی و عبارت‌هایی بود که با استیکر در مدح او روی آن تاکسی چسبانده شده بود. گفتم: «حاج‌علی، اجازه بده این تاکسی کمی جلو برود.» وقتی نگاه کردم، دیدم عکس‌های علی دایی روی شیشه عقب نصب شده است.

علی‌آقا از من خواست بروم و با راننده صحبت کنم تا جریان را بپرسم. به سمت تاکسی رفتم و با مرد مسنی که داخل آن بود، سلام و علیک کردم. دایی هم کمی دورتر نظاره‌گر بود. با مرد صحبت کردم و پرسیدم چرا این همه عکس دایی روی تاکسی است. او گفت: «من علی دایی را ندیدم، اما جانم را فدای او می‌کنم.» پرسیدم: «چرا؟» پاسخ داد: «در زندان کچویی فردیس بودم و دو سال در آنجا به خاطر بدهی ۸ میلیون تومانی زندانی بودم. هرگز توان پرداختش را نداشتم. روزی صدایم زدند و گفتند فردا آزاد می‌شوم، درست همزمان با شروع سال نو.»

من تعجب کردم و گفتم: «شوخی می‌کنید!» او گفت: «یک فرد خیر بدهی‌ام را پرداخت کرده است.» آن لحظه حسابی شوکه شدم و تا فردای آن شب نخوابیدم. از مسئول زندان شنیدم که علی دایی بدهی من و ۴۹ زندانی دیگر را پرداخت کرده است. جست‌وجو کردم و فهمیدم که علی دایی این کار را انجام داده است. هر چه التماس کردم که او را ببینم، موفق نشدم؛ بارها به محل باشگاه آمدم اما راه‌ام ندادند. من و خانواده‌ام حاضر نیستیم چیزی جز این تاکسی فکسنی داشته باشیم. شماره تلفن او را گرفتم و قول دادم علی دایی را ببینم.

مو به تنم سیخ شد. من که اکثر اوقات با شهریار بودم و خبر نداشتم، ماجرا را برای علی‌آقا تعریف کردم. او گونه‌هایش سرخ شد، اشک در چشمانش جمع شد و گفت: «خدایا، سپاسگزارم.» چند روز بعد علی‌آقا با من تماس گرفت و گفت فردا ظهر باید با آن مرد در دفتر من ملاقات کنم.

فردای آن روز به دفتر بیمه علی‌آقا رفتیم. آن مرد با یک دسته‌گل و جعبه شیرینی منتظر ما بود. در آنجا با علی‌آقا ملاقات کردیم. او گریه می‌کرد و مدام می‌گفت: «آقا نوکرتم، آقا، بگذار دستت را ببوسم.» علی‌آقا او را نشاند و کمی با هم صحبت کردند. در پایان، به آن مرد گفت: «تو مرد قدرشناسی هستی، و من برایت یک هدیه دارم.» او یک دستگاه تاکسی سمند صفر کیلومتر خرید و به او گفت: «از این پس روی این ماشین کار کن.»

دیدگاه شما
پربازدیدترین‌ها
آخرین اخبار