کد خبر: 62028

رازهای قجری: سفر سوم ناصرالدین شاه به اروپا و حرمسرا

رازهای قجری: شکایت ناصرالدین شاه از رفتن به حرمسرا و ماجراهای سفر سوم به اروپا

ناصرالدین شاه در خاطرات سفر سوم خود به اروپا، اوضاع کاخ و حرمسرا را توصیف می‌کند و از سفرهای داخلی و خارجی و چالش‌های روزمره خود می‌گوید.

رازهای قجری: شکایت ناصرالدین شاه از رفتن به حرمسرا و ماجراهای سفر سوم به اروپا

ناصرالدین شاه قاجار یکی از فرمانروایانی است که در تمامی سفرهایش یادداشت‌هایی ثبت می‌کرد. اگرچه هدف او نوشتن سفرنامه نبود، اما علاقه شدیدش به ثبت رویدادهای زندگی روزمره باعث شد بخشی از خاطرات روزانه‌اش در زمان سفرهای متعدد داخلی و خارجی شکل گیرد و به مرور زمان این بخش از خاطرات تحت عنوان «سفرنامه» شناخته شود.

بخش عمده‌ای از خاطرات ناصرالدین شاه مربوط به سفر سوم او به اروپا است؛ متن حاضر نیز از خاطرات مربوط به همان سفر استخراج شده است، یعنی چند روز قبل از حرکت او.

در این بخش از خاطرات، شاه می‌نویسد که چند روز پیش از حرکت، اوضاع کاخ به هم ریخته و درباریان در حال فعالیت و تکاپو هستند؛ برخی انعام می‌طلبند، برخی تقاضای سوغات دارند و گروهی دیگر در تلاشند در ساعات باقی‌مانده، بیشتر شاه را ببینند و نگرانی و غم خود را از سفر پیش رو ابراز می‌کنند. احتمالاً برخی نیز به قصد چاپلوسی، سعی دارند توجه او را به خود جلب کنند و نشان دهند که نسبت به او سرسپرده و علاقه‌مندند.

امروز عصر، سفرای کشورها برای وداع با هدف عزیمت به فرنگستان حضور یافتند و همگی با هم دیدار کردند. در این میان، دالغورکی، وزیرمختار روس، احضار شده است و راهی پطر، ولف، وزیرمختار انگلیس، می‌شود. همچنین مسیو بالوا، وزیرمختار فرانسه، همراه با همسرش عازم پاریس است، و بارون شنک، وزیرمختار آلمان، به سمت آلمان حرکت می‌کند. از میان سفرا، تنها وزیر مقیم یینگی‌دونیا و وزیرمختار اتریش باقی می‌مانند. خالد بیگ، سفیر عثمانی، نیز در سفارت عثمانی باقی می‌ماند. در سفارت روس، پوچیو، شارژدافیر، حضور دارد و در سفارت فرانسه، شارژدافیر تازه‌وارد و فردی کهن‌سال است، مستقر هستند.

وضعیت سفر به فرنگ، آن‌گونه که برای رفتن فراهم شده بود، قابل نوشتن نیست؛ چون از بیرون و درون، کارهای زیادی بر ما فشار می‌آورد. هر کسی را که می‌دیدی، حرفی داشت. در هر گوشه، عریضه‌ای می‌داد، عرض می‌کرد، یا حرف‌های بی‌ربط می‌زد، یا درخواست انعام می‌کرد. روزانه، سه هزار برگه و فرمان و برات امضا می‌کردیم. امین‌السلطان، بیچاره، که از بس کار داشت، گاهی اوقات با صد من کاغذ می‌آمد. یکی از روزها، پس از امضای این تعداد برات و فرمان، به جایی رفتم و دیدم فردی صورتش را چسبانده به درِ یک توالت، فریاد می‌زند و می‌گوید که در اینجا می‌ماند و انعام می‌خواهد. اوضاع آن‌قدر آشفته بود که دیگر نمی‌شد ماند.

در داخل، وضعیت زنان بسیار بحرانی است؛ آن‌ها سر آدم می‌ریزند، نعره می‌زنند، یقه‌پاره می‌کنند و گریه می‌کنند، اما خود را کنترل می‌نمایند. برای روز دوازدهم، یعنی روز حرکت سلطان، همه وعده‌ها داده شده است؛ فروغ‌الدوله، افسرالدوله، ضیاء‌السلطنه، والیه، و دخترهای ما نیز همگی در داخل حضور داشتند و وعده روز دوازدهم را می‌دادند. در چنین وضعیتی، فکر کردم که ادامه ماندن تا روز دوازدهم غیرممکن است؛ بنابراین، تصمیم گرفتم بی‌خبر روز دهم حرکت کنیم. هیچ‌کس از این موضوع خبر نداشت، جز امین‌السلطان که به همان یک نفر اطلاع داده بود. شب، گفتم فردا سوار می‌شویم و خبری ندادم. صبح روز پنج‌شنبه دهم، از خواب برخاستم؛ همه زن‌ها خواب بودند و خبری نبود. لباس پوشیدم و به حیاط لیلا خانم رفتم تا ایرانی‌ها را ببینم که می‌خواهند بروند و خبر ندارند. خاله لیلا خانم کنار باغچه نشسته بود و در حال پختن خورش چغاله، و ایرانی‌ها در اطراف دیگ بازی می‌کردند. لیلا خانم هم خوابیده بود. از خاله پرسیدم چه می‌پزد، گفت: «خورش چغاله.» در دلم گفتم امروز این خورش زهرمار خواهد شد، هرچند خورش بسیار خوش‌طعم و تمیز بود. سپس، دوباره به داخل رفتم و دیدم کسی نیست. فروغ‌الدوله در حیاط بود و می‌گفت امروز می‌رود دیدن فخرالدوله و عصر برمی‌گردد. تا روز دوازدهم، در چنین وضعیتی، قصد حرکت داشتیم.

پس از ورود به اندرون، خارج شدم و دیدم الحمدالله کسی متوجه نشد. آرام در کالسکه نشستم و راهی سلطنت‌آباد شدیم، اما تا دروازه بازار، جمعیت زیادی از زنان، خواجه‌ها، کنیزها و دیگران دیده می‌شد. شیرازی کوچک، ضیاءالسلطنه، فروغ‌الدوله و خواجه‌ها در آنجا حضور داشتند و تعداد زیادی بودند، حتی عزیز‌السلطان هم نمی‌دانست که ما قصد رفتن داریم. من هم بازی می‌کردم و عقب او نرفتم، سوار کالسکه شدیم و راه افتادیم. پس از رسیدن به سلطنت‌آباد، به عمارت آینه رفتیم؛ امین‌حضور، امین‌حضرت و سایر خدمه در آنجا بودند. پس از صرف نهار، پیاده به باغ گبرها و عمارت کنت و دیگر مکان‌ها سر زدیم، سپس به کلاه‌فرنگی آمدیم، جایی که خدمه حضور داشتند. قصد خواب داشتم که امین‌السلطان وارد شهر شد، با یک دستمال بسته و کاغذ دیگر، خواب از سرم پرید. شروع کردم به خواندن کاغذها و دفترچه‌ها، و خواب از سرم بیرون رفت. سپس عزیز‌السلطان با آقاعبداله و آقامردک آمدند و تعریف می‌کردند که وقتی شما رفتید، امین‌السلطان به اعتمادالحرم و آقا نوری گفت که شاه رفته است. آقا نوری هم خبر را به اندرون رسانده بود و گفته بود که انیس‌الدوله، امین‌اقدس، کتاب‌خوان، اقل‌بکه و اهل قهوه‌خانه باید تا سرحد بیایند و بروند عشرت‌آباد، چون شاه امشب به آنجا می‌رود. زنان و کنیزها بسیار گریه می‌کردند و وضعیت بسیار هیجان‌انگیز بود؛ همه در حال گفت‌وگو و همهمه بودند. در اندرون، دیوانخانه، فراش‌ها، سرایدارها و نوکرها همه مات و مبهوت شده بودند و در شهر هم غوغایی برپا بود. صبح، من همراه امین‌السلطان، نایب‌السلطنه و امین‌السلطنه کار داشتم؛ صبح زود رفتم دیوانخانه و آنها را فراخواندم. سپس به گرمخانه میدان رفتم و حاجی حیدر ریش‌مان را تراشید. امین‌السلطنه هم آنجا حاضر شد، اما دیگران نیامده بودند و من دیدم که دیر می‌شود، پس او را نشانشان دادم و دستور دادم. خودم به اندرون رفتم و سوار شدیم. پس از صرف چای عصرانه، از دروازه باغ هزار خیابان خارج شدیم و سوار کالسکه شدیم. وارد عشرت‌آباد شدیم و در باغ دیدم که امین‌اقدس، اقل‌بکه، کنیزها و کتاب‌خوانان حضور داشتند. شب در اتاق انیس‌الدوله خوابیدیم و شام مردانه خوردیم؛ اعتماد‌السلطنه هم حضور داشت و روزنامه می‌خواند. هوای مهتابی و خوبی داشت، کمی در باغ گردش کردیم و سپس خوابیدیم. آغا محمدخان همراه برادرش محمدابراهیم و بار و بنه راهی کرمانشاه و کربلا شدند، زیرا آن‌ها قصد داشتند بروند. در این مدت، این دو شب پیش ما بودند و شب در اتاق انیس‌الدوله خوابیدند.

دیدگاه شما
پربازدیدترین‌ها
آخرین اخبار