داستان غمانگیز فروش آینه یادگاری همسر و عبرت زندگی
پشتپرده غمانگیز فروش آینه یادگاری همسر در دیوار؛ روایت تلخ و عبرتآموزی از خاطرات و اشیاء
روایت تلخ فروش آینه یادگاری همسر در دیوار، عبرتآموزی از خاطرات و اشیاء، داستانی از عشق، غم و خاطرههای تلخ و شیرین زندگی.
سودابه فرزیپور در صفحه اینستاگرام خود تصویری متفاوت از آینه منتشر کرد:
در سایت دیوار، آینهای رومیزی با قاب برنجی دیدم. تماس گرفتم و با زنی صحبت کردم که صدای لرزان و مادرانهای داشت. قرار گذاشتیم بعد از یک ساعت ملاقات کنیم. پرسیدم: «اشکالی ندارد همراه دوستم بیایم؟» او پاسخ داد: «چه بهتر، وقتی شما برسید، چای دم میکنم.» وارد خانه پیرزن شدیم و در استکانهای کمرباریک چای نوشیدیم. و آن آینه هم آنجا بود؛ روی دیوار نصب شده. وقتی نگاهش کردم، گفت: «این یادگار شوهرم است.» خواستم بپرسم: «پس چرا دارید میفروشید؟» اما زبانم را گاز گرفتم، چون اگر منصرف میشد، احساس میکردم خودم را نمیبخشم. ظرف کوچک پولکی را جلویمان گذاشت که ناگهان برق قطع شد.
در نور گوشی دوستم، به گنجه چوبی کنار سالن رفت و یک جفت شمعدان بیرون آورد. نوری که از دیدن شمعدانها در چشمانم میدرخشید، برای شبهای بدون برق محله کافی بود. پرسیدم: «شمعدانها را هم میفروشید؟» او با کبریت شمعها را روشن کرد و محکم گفت: «به هیچوجه، این یادگار شوهرم است.»
متوجه نگاه من و دوستم شد، نگاهی که پرسید آیا آینه هم یادگار شوهرش نبود؟
شمعدان را میگذارد کنار سینیِ چای، مینشیند و تعریف میکند که روزی که آینه را خریدهاند دلِ خوشی نداشته و وقتی برای اولین بار خودش را توی این آینه دیده بغضش ترکیده. تعریف میکند که آینه برایش یادآورِ روزهای تلخ و ناکامیست، روزهایی که دلش لگدمال شده بوده و همان روزها آینه که تنها آینهی خانه بوده، هربار سرخیِ چشمهایش را نشان میداده و لبهایی که از زور غم باریک و بیرنگ شده بودند. میگوید بعدها دوباره ورق برگشته، روزگار بهتر شده و شمعدان یادگار روزهای خوش است و شامهای دلخوشی زیر نور شمعهای آن.
میگوید حالا سالها گذشته، اما او نتوانسته با آینه آشتی کند. میپرسد “شده توی یه چیزی، یه چیز دیگه ببینین؟"
آینه را خوب میپیچیم و میگذاریم روی صندلی عقب ماشین. و من تمام راه به حافظهی اشیاء فکر میکنم، به چیزهایی که از ما در خودشان نگه داشتهاند و به این فکر میکنم که چقدر در تاریخچهی اشیاء رسوا، بیآبرو یا سربلندیم؟
من یکی از خانههای زندگیام را دوست ندارم، در حافظهی خشتوگلِ آن خانه، روزهای تلخی هست که هربار از جلوی درِ بزرگ کرِمرنگش رد میشوم انگار کسی قاشق برمیدارد و قلبم را میتراشد.
و من، صابونی را که روزی مادرم داد تا بگذارم بین لباسهایم، دوست دارم. حس میکنم حالا که بعد از سالها عطر سابق به آن نمانده، بوی دستهای مادرم را میدهد.
ما در تقویم تاریخ اشیاء ماندگاریم. حواسمان باشد چه از خودمان به یادگار میگذاریم.