پیمان قاسمخانی: از هوسبازی و شوگر ددی متنفرم!
پیمان قاسم خانی: از هوسبازی و شوگر ددی بودن بیزارم، خاطرات خندهدار و درگیریهای زندگیام
پیمان قاسمخانی از زندگی، هنر و خاطرات خندهدار، درگیریها و دیدگاههای شخصیاش در برنامه «کلوز فرندز» امیرمهدی ژوله سخن گفت.
پیمان قاسمخانی، نویسنده، بازیگر و کارگردان معروف سینمای ایران، در برنامه یوتیوبی «کلوز فرندز» با امیرمهدی ژوله حضور پیدا کرد و در مورد مسائل شخصی و کاری خودش به طور ساده و دوستانه صحبت کرد.
برخی از صحبتهای او که جالب توجه است، شامل این موارد میشود:
قاسمخانی گفت: «من تو اینستاگرام و این چیزا نیستم... اصلاً دنبال ارتباط زیاد با آدمها نیستم، دیدن خیلیها برام راحت نیست، ترجیح میدم تو گوشهام باشم و راحت باشم.»
او ادامه داد: «حتی وقتی سر کار هستم، ترجیح میدم تنها غذا بخورم، ولی این موضوع باعث سوءتفاهم میشه و بعضیها فکر میکنن من خودم رو بوق میزنم. این موضوع هم اخیراً بیشتر شده، ولی برام آزاردهنده نیست.»
او بیان کرد: «من آدم گریز نیستم، الان سر یه کارم و هر روز با ۵۰ نفر سر و کار دارم، میگم و میخندم، ولی در واقع دلم میخواد زودتر برم خونه و تنها باشم.»
قاسمخانی افزود: «بهترین لحظههام کنار خانوادهام است، فقط میخوام تنها باشم و فیلم ببینم.»
در پایان، او درباره کارگردانی گفت: «کارگردانی اصلاً گزینهام نبوده، چون دوست ندارم شلوغی و هیاهو رو تحمل کنم، حوصلهام سر میره.»
او همچنین اظهار داشت: «من کمی معذبم وقتی باید مردم رو اذیت کنم، چون در کارگردانی باید مردم رو سرپا نگه داری و خستهشون کنی، ولی نمیتونم ببینم مردم خسته میشن، حواسم به پشت صحنه میره و...»

من اصلاً تمایلی به انجام این کار ندارم.
شاید عجیبترین توهینی که شنیدم، «هوسباز» بودنم بود. من فیلم «سن پطرزبورگ» رو بازی کردم و خیلیها اون رو جدی گرفتن، در حالی که اصلاً من این طور نیستم و هرگز هم نبودهام. من اصلاً اعتماد به نفس لازم برای رفتن و گفتن جملههایی مثل «سلام بر بانوی دریا و علف...» رو ندارم. اصلاً جرأت نمیکنم این کار رو انجام بدم (با خنده).
در همین زمینه، یکی از خاطرات خندهدارم مربوط به سوتیای است که در مقابل استاد شجریان در حضور پیمان قاسمخانی و محسن تنابنده دادم، که یکی از ضایعترین لحظات زندگیام است (فیلم).
پیمان قاسمخانی و محسن تنابنده با فیلم «سن پطرزبورگ ۲» آمدند، و بعد از آن، من اگر در واقعیت کسی رو «بانوی دریا و علف» صدا میزدم، میگفتن پاشو جمع کن بابا... یعنی شباهتی نداشت، ولی ناگهان همه جدی گرفتن و این ماجراهای هوسبازی و این حرفها... میخواهم بگویم که این برچسب تا مدتها بر من ماند... (بعد از ازدواج با میترا) بهم گفتن مرد هوسباز و شوگر ددی.
حالا یک خاطره بامزه: اوضاع مالیمان اصلاً خوب نبود و اخیراً هم بدتر شده بود. یک بار قصد خرید چیزی داشتیم، ولی من پولش را نداشتم. میترا میگفت: «کاش اونهایی که میگفتن شوگر ددی، ببینن که شوگری در کار نیست، فقط ددیه!» (با خنده)
یک بار یک صفحه سینمایی، آثار من را مرور کرده بود و کلی کامنت مثبت گذاشته بودند، از جمله اینکه من آدم مقبول و محترمی هستم. اما یکی از کامنتها نوشته بود: «این آقای که شما میگین آدم حسابیه، اصلاً این خبرها نیست. همین تازگیها من سر خروجی قیطریه تو صدر داشتم میپیچیدم، دیدم یکی دستش رو گذاشته و فحش میده، برگشتم دیدم این آقای محترم شماست، ولی اصلاً هم محترم نیست...»
وقتی این را دیدم، فهمیدم که در واقعیت، من پشت فرمان آدم دیگری میشوم. تحمل کسانی که خلاف میکنند را ندارم.
اخیراً به همسرم قول دادهام که دیگر فحش ندم و حتی شیشه را پایین نمیدهم.
ورزش فوتبال انجام دادن
همایون شجریان در فوتبال آنقدر سریع بود که ما میگفتیم خودش سانتر میکند و خودش هم سرزده ضربه میزد. سرعت او بسیار بالا بود و بازیاش هم قابل قبول بود.
در مقایسه، سهراب پورنظری عملکرد بهتری داشت؛ فردی با هوش و توپپخش خوب، که گاهی پاس میداد، بر خلاف همایون.
در دوران فوتبال رباط و منیسکم هر دو پارگی داشت، پاس را به عقب دادند و من ترمز کردم تا توپ را بگیرم اما موفق نشدم. بعدها گفتند باید عمل کنم، یک دکتر گفت عمل نکنم؛ عضله چهارسرم را قوی کردم و چند ماه تمرین کردم، اما وقتی دوباره به میدان رفتم، دیدم نمیتوانم بازی کنم و این خیلی ناراحتکننده بود.
عشق زیادی به فوتبال داشتم و زندگیام را بر اساس آن تنظیم میکردم، هفتهای دو بار و بیشتر، اما دیگر نتوانستم ادامه دهم.
بازیکنان فوتبال را هم بسیار دوست دارم، علی دایی را خیلی تحسین میکنم. وینیسیوس را چون بداخلاق است دوست ندارم، شاید چون خودم در فوتبال زیاد اینطور نیستم، از آدمهای خوشاخلاق بیشتر خوشم میآید و تحسینشان میکنم.
یکی از بازیکنان مورد علاقهام گری لینهکر است. چیزی که هرگز از یادم نمیرود این است که وقتی او را میزدند در حد مرگ، بلند میشد و طرف مقابل را نگاه نمیکرد و ادامه میداد. الان هم از هری کین خیلی خوشم میآید.

در این سی سالی که من (امیرمهدی ژوله) کار کردم، تو با استعدادترین نویسندهای بودی که در مسیرم قرار گرفت. واقعاً فکر میکنم یک استعداد ارزشمند از دست رفتهای (با خنده).
ژوله: چرا در عروسی من حضور نداشتید؟ تو با مدیری رفته بودی سفر، من با مهران مدیری مانده بودم، به همین دلیل در عروسی من نبودید؟
قاسم خانی: فکر کنم من رو در عروسیام دعوت نکرده بودی، مگر میشود من در عروسیتان نباشم؟ من عروسیهایی که خیلی دورتر از شما هستند را هم رفتم (با خنده).
پیمودن مسیر زندگی و درک حقیقت درونیم
در گذشته در حوزه اقتصادی خیلی ضعیف بودم، پسانداز نمیکردم و پولهایم را روی زمین میریختم. سفر میرفتم و در کارهای تجاری سرمایهگذاری میکردم، مانند خرید بلیت هواپیما، اما هیچگاه پسانداز نکردم. به همین خاطر اکنون تنها یک خانه در سراسر دنیا دارم.
سن من خیلی تغییر کرده است، من یادم میآید که پدر و مادرهای ما وقتی 40 ساله بودند، خیلی بزرگ و مقتدر به نظر میرسیدند. اما حالا که 60 ساله شدهام، این حس را ندارم و نمیدانم چرا.
واقعیت این است که در کارهایی که اکنون انجام میدهم، ابتدا به من میگفتند «استاد»، و من در ابتدا با خنده این موضوع را رد میکردم. اما کمکم این عنوان به من چسبید و دیگر نمیخندیدم، چون دیدم دیگران به من نگاه متفاوتی دارند و میپرسند «به چی میخندی؟!» و من دیگر نمیخندم.
میخواهم بگویم که حالا در محل کار، با من مانند آقای علی نصیریان رفتار میشود. وقتی کار تمام میشود، سه نفر سریعاً زیرم صندلی میگذارند و میگویند «نمیخوای استراحت کنی؟» یا مثلاً برای رفتن 200 متر راه، تاکسی میآورند و میگویند «بیا سوار شو».
از بیرون شاید اینطور به نظر برسد، اما در واقع من همان پسر بچه سابق هستم، هنوز فیلمهای انیمیشن میبینم، بازی میکنم و همچنان با همان حال و هوای قدیم زندگی میکنم. بعضی وقتها، روزی پنج بار به آیینه نگاه میکنم و تعجب میکنم و میگویم «این کیه؟»
این وضعیت خندهدار است، اما در خوابهای من همیشگی است، خوابهای عجیب و غریب زیادی میبینم و زیاد گریه میکنم. اشکهایم دم مشکم است و با هر خبری، هر تصویری که میبینم، حتی بچههای کوچک پشت خیابان که چیزی میفروشند یا حیوانات، احساسات من را برمیانگیزد. هر چه سنم بالاتر میرود، دل نازکتر و احساساتم بیشتر میشود.
من خیلی گریه میکنم، ولی از احساساتی که در بازیها به وجود میآید، خوشم نمیآید.
آخرین باری که گریه کردم امروز صبح بود، وقتی فیلمی درباره حیوان آزاری دیدم...
راستش در نوشتن مطالب احساسی چندان ماهر نیستم، از چیزهایی که برام خوشایند نیستن، مخصوصا احساسات گرایی و ادای شاعرانگی، خیلی دور و برمون میبینیم و دوست ندارم این سبک رو ادامه بدم.
مهراب، برادرم، حیوانات رو خیلی دوست داره و باغوحش رو خیلی میپسنده، ولی من با ذات باغوحش مشکل دارم. قبلاً اینطور نبودم، اما اتفاقاتی افتاده که اینطور شدم.
در واقع، حضور میترا توی زندگیم تاثیر زیادی گذاشته. اولین باری که همدیگر رو دیدیم، در یکی از پناهگاههای حیوانات بود، و از اون طریق بیشتر آشنا شدیم. متوجه شدم چقدر چیزهای مشترک داریم، بهخصوص عشق به حیوانات و علاقهمندیهای مشابه...
میخواهم بگویم که من یک سال و نیم بعد از جداییام از بهاره رهنما، همسر اولم، برای اولین بار در آن پناهگاه حیوانات میترا رو دیدم. یعنی اون مرد هوسباز و حرفهای بیپایهاش حقیقت ندارد (با خنده).
الان توی خانهام شش حیوان دارم، شش موجود که بیشتر آش و لاش هستند...
سریال برره؛ دوران ساختن کمدی برای من تمام شده است.
سریال برره یکی از کارهای جالب و متفاوتی بود که بعضی اوقات صبحها مینوشتیم و همان قسمت شب پخش میشد. یک بار یک آقای دکتر آمد و روبروی ما نشست و با لحن تهدیدآمیز و در عین حال مخترمانه گفت: «ما میدانیم شما فکر ما را نمیکنید، ولی آن دوران گذشت که هرچه دلتان میخواست مینوشتید و از این ماجراها...»
او افزود که میداند ما در تیم مقابل بازی میکنیم، اما سیاست آنها این است که به جای ضربه زدن به بازیکنهای تیم مقابل، سعی میکنند بازیکنهای خوب آنها را جذب کنند، البته به شرط اینکه در سیستم آنها بازی کنند. او گفت اگر کسی به تیمشان لای بزند، حواسشان جمع است و جلوی صد هزار نفر به آن فرد لای میزنند.
من پرسیدم آیا تهدید میکند؟ گفت نه، بلکه از ما تعریف میکند! بعد از آن جلسه، با عصبانیت سوار ماشین شدم و آنقدر خشمگین بودم که نتوانستم کاری بکنم، ولی در عوض یکی از بهترین کتککاریهای زندگیم را آنجا انجام دادم؛ وسط خیابان...
این کتککاری، در واقع همان چیزی بود که دلم میخواست به آن آقا بزنم ولی نتوانستم، و در حین رانندگی به یکی دیگر زدم. او هم شروع به راهرفتن کرد و با من صحبت کرد.
در برره همیشه در پی این بودم که حرفهایی که در آن زمان درست بودند را بزنم. اگر حتی کاری نکردیم یا یک قدم به عقب رفتیم، در واقع سه قدم جلو رفتیم و آن حرفها را زدیم. فکر میکردم اگر با این نوع شوخی و تیکهپرانی تأثیر زیادی بگذارم، شاید الآن هم شک داشتم، ولی در هر صورت، آن کار برایم خوشایند بود. کاری که انجام دادیم این بود که حداقل در دورهای مردم خوشحال بودند، و این به نظر من چیز کمی نیست.
نوشتن درباره برره ۲ کار من نیست، چون آن زمان من دیگر آن فرد نیستم. جدا از اینکه انرژی زیادی میخواست و مسائل دیگر، الان من عصبانیام. در آن زمان فکر میکردیم اوضاع کمدی است و میشود با شوخیها و تیکهها برخورد کرد، اما حالا من شخصاً از این حد و مرز گذشتهام.

در حال حاضر احساس میکنم زمان آن رسیده که دیگر نیاز نیست در لفافه انتقاد کنیم یا چیزهای مبهم بگوییم. یا اصلاً نباید انتقاد کرد یا باید مستقیم و صادقانه حرف زد. وقتی بیرون میروم و به اطراف نگاه میکنم، اشک در چشمانم جمع میشود و نمیتوانم از این وضعیت خندهدار بگذرم.
وقتی طرف مقابل در تلویزیون مینشیند و مستقیم نگاه میکند و میگوید ما مطالبه داریم، من نمیتوانم با چنین فردی شوخی کنم. مثلا امیرحسن قیاسی میتواند با شوخیهایی بامزه این وضعیت را بگذراند، اما من نمیتوانم با چنین آدمی شوخی کنم، میفهمی؟
الان دیگر دوران ساختن کمدی برایم گذشته است. ترجیح میدهم بروم سراغ چیزهایی که درگیر این نوع مسائل نشوم. به همین دلیل دیگر به برره، مارمولک یا چیزهای مشابه فکر نمیکنم.
فیلم «عاشقانه» اولین فیلمی بود که در آن بازی کردم، و یک سکانس دارد که از آن شرم میکنم. هرگز آن را ندیدهام، حتی در سینما وقتی به آن قسمت میرسید، از سالن خارج میشدم. بعد از پایان، دوباره وارد میشدم، چون آن لکه ننگ زندگی من است.
کارگردانی که واقعاً کارم را خراب کرد (و من فیلمنامهاش بودم) خودم بودم. در فیلمهای «خوب، بد، جلف» فیلمنامهام خیلی بهتر از فیلم بود، ولی من از کارم راضی نبودم. اگر کسی دیگر ساخته بود، حتماً میگفتم کجاهاش مشکل دارد. در لحن اصلاً من به اندازه کافی حضور نداشتم؛ فیلمنامهای دیوانهوار بود.
در کارهای من، پاورچین همیشه محبوبترین بوده است، حتی بیشتر از برره. فیلم «سن پطرزبورگ» حس خوبی داشت و فکر میکنم ورود آقایان ممنوع هم کار خوبی بود.
روز احمقانهترین تجربه زندگیام بود.
یکی از شرمآورترین خاطرات زندگیام مربوط به آقای شجریان است، لحظهای که احساس میکنم کوچکترین بیحرمتی را در مقابل ایشان تجربه کردم و اشکم درآید.
یک بار از طرف خانه سینما تماس گرفتند و گفتند که باید در جلسهای با مدیران خانه سینما شرکت کنم؛ قرار بود درباره طراحی جدید برای جشن خانه سینما صحبت کنیم.
رفتم و وارد اتاق مدیریت شدم، اما دیدم منشی آنجا نیست. در زدم و وارد سالن شدم، همه مدیران خانه سینما را دیدم که نشستهاند، وسط اتاق یک کاناپه قرار داشت و آقای شجریان در کنار آن نشسته بود. سمت دیگر، آقای عسگرپور، مدیرعامل خانه سینما، نشسته بود و بقیه افراد مهم سینما هم حضور داشتند.
با دیدن این جمعیت، احساس دستپاچگی کردم و دنبال جایی برای نشستن گشتم. تنها جای خالی که پیدا کردم، وسط آقای شجریان و آقای عسگرپور بود.
نشستم و سلام کردم، اما بعد متوجه شدم که آن جلسه مربوط به جشن خانه سینما با باغ هنر بم است و نه جلسهای که فکر میکردم. تصور میکردم قرار است آقای شجریان در آن بخواند، اما اینطور نبود.
فضا آنقدر معذب شد که یکی از حضار گفت: «اینجا جای تنگ نیست؟ بیایید برویم داخل سالن دیگر.» همه بلند شدند و رفتند، و من هم دنبال آنها رفتم.
در آن لحظه احساس کردم حتما اشتباه بزرگی مرتکب شدهام و گند زدهام. آقای صدرعاملی از پشت سر گفت: «چه گندی زدی؟ این جلسه اصلاً همان جلسه نبود، چرا وسط نشستی؟»
در نهایت، من دوباره نشستم در جلسهای که اصلاً مربوط به من نبود و شرم و عذاب درونم را تجربه میکردم.
از آن زمان هر وقت به آقای شجریان گوش میدهم، یاد آن روز میافتم و احساس شرم میکنم. آن روز بیتردید یکی از احمقانهترین روزهای زندگیام بود. روحشان شاد.
