کد خبر: 53045

عشق بی‌پایان و وداع تلخ کاظم هژیرآزاد با همسرش زویا امامی

داستان عشق و وداع تلخ کاظم هژیرآزاد با همسرش زویا امامی: خاطراتی از پیشنهاد عاشقانه و پایان غم‌انگیز

خاطرات عشق و وداع تلخ کاظم هژیرآزاد با همسرش زویا امامی، داستان پیشنهاد عاشقانه و پایان غم‌انگیز زندگی مشترک هنری و وداع ناگهانی در مراسم وداع و خاطراتی عمیق.

داستان عشق و وداع تلخ کاظم هژیرآزاد با همسرش زویا امامی: خاطراتی از پیشنهاد عاشقانه و پایان غم‌انگیز

مراسم وداع با زویا امامی، همسر قدرتمند کاظم هژیرآزاد، بازیگر مشهور سینما و تلویزیون کشور، در روز بیستم آبان ماه ۱۴۰۴ برگزار شد. این مراسم با حضور جمعی از هنرمندان نام‌آشنا در عرصه تئاتر، از جمله حمیدرضا نعیمی و امیر کربلایی‌زاده، برگزار گردید. این روز غم‌انگیز همراه بود با یادها و خاطراتی که کاظم هژیرآزاد در صفحه اینستاگرام خود به اشتراک گذاشت. او در متنی پر از احساس، از داستان آشنایی، ازدواج و همچنین لحظات سخت و دلخراش آخرین ساعات زندگی زویا امامی سخن گفت، موضوعی که واکنش‌های همدردی و احساسات بسیاری را برانگیخت.

یک داستان عاشقانه درباره پیشنهاد ازدواج کاظم هژیرآزاد

کاظم هژیرآزاد در متنی که به یاد همسرش منتشر کرد، درباره داستان خواستگاری عاشقانه‌اش از زویا امامی صحبت کرد. او نوشت: «وقتی به زویا گفتم که به خانواده‌اش اطلاع دهد و بپرسد چه زمانی برای خواستگاری به خانه‌شان بیایم، نگاهش را به زمین دوخت و با صدایی آرام گفت: "چشم استاد". این جمله کوتاه اما در همان لحظه تمامی آرزوهایم را به واقعیت تبدیل کرد؛ چرا که صدایش با عطر شیرین رضایت در هم آمیخته بود.»

از محبت تا وداع غم‌انگیز

این خاطره نمادی است از پیوند عمیقی که این زوج داشتند، پیوندی که در طول سال‌ها زندگی‌شان همچنان استوار باقی ماند. او در این نوشته، ناگفته‌هایی از عشق ابدی‌اش به زویا امامی و غم سنگین از دست دادن او را با خوانندگان به اشتراک گذاشت. این وداع تلخ، لحظه‌ای بی‌نظیر از محبت و انسانیت این دو هنرمند را در خاطره‌ها ماندگار کرد.

او نوشت:

چگونه می‌توانم تحمل کنم؟

آناهیتا، مقدمه دیدار ما بود

پدرش، دوست قدیمی من، گفت:

دخترم در کلاس نقاشی شرکت می‌کرد و شاگرد سمیلا امیرابراهیمی بود، اما کلاسش تعطیل شد و در خانه ماند.

لبخندی زدم و گفتم: «ما» کلاسی داریم به نام آناهیتا، و نام او سرنوشت ما را به هم گره زد.

پدرش گفت: «نمایش‌های ابن سینا و هایی تی شما را دیده‌ایم. امشب دخترم را تشویق می‌کنم. من نیز با کارهای اسکوئی آشنا هستم.»

زویا آمد

از مصطفی اسکوئی فن بازیگری آموخت و از مهدی فتحی راز بیان را.

قرار بود هایی تی دوباره بر صحنه جان بگیرد.

او پولینا شد و من ژنرال لکلر...

در تمرین‌های بی‌پایان، عشق خاموشی آغاز شد.

اما در آناهیتا، او را بستند و ما بی‌پناه در صحنه ماندیم.

روزی دروغی به او گفتم:

آناهیتا جلسه دارد ساعت پنج در پارک لاله...

درواقع، این دروغ شیرین، دیداری واقعی بود.

با دلی تپنده کنار در پارک ایستادم، آمد. پرسید: پس گروه کو؟

گفتم: آن‌ها خواهند آمد... من فقط زودتر رسیده‌ام.

روی تختی نشستیم و از هر چیزی صحبت کردیم. مدام می‌پرسید پس جلسه چه شد؟

و من سرانجام گفتم: زویا... من به تو دروغ گفتم.

این جلسه تنها برای تو است، دوستت دارم و می‌خواهم با تو ازدواج کنم...

سه ساعت گذشت

او چیزی نگفت، اما صدای رضایت در چهره‌اش موج می‌زد: گفتم به پدر و مادرت چه وقت برای خواستگاری بیایم؟ سر به زیر انداخت و آرام گفت: «چشم... استاد.»

در آن روز، مطمئن شدم که از من خوشش آمده؛ جسارت دروغ عاشقانه‌ام، او را قهرمانانه می‌دید.

تماس‌ها ادامه داشت تا روزی پدرش گفت: بیایید برای خواستگاری.

با دسته‌گلی در دست، من و پدر و مادرم به نیاوران رفتیم

و در دوم اردیبهشت ۱۳۶۲، خانه پدری‌ام شاهد پیمانمان شد.

در کنار هم در صحنه، در پرده، در قاب تلویزیون کار کردیم.

اما تلویزیون عاشق او شد.

در سریال‌ها و نمایش‌های بی‌شماری درخشید

تا روزی با تهیه‌کننده «معمای شاه» على لَدُنى، اختلافی پیش آمد

و زویا تلویزیون را برای همیشه ترک گفت.

سال ۱۳۹۹، کرونا وارد خانه‌مان شد.

ما واکسن زدیم، اما آرمان، پسر سی و شش ساله‌ام، هنوز نه.

یک هفته بعد، او رفت و ما ماندیم.

زویا شکست خورد.

افسردگی بر او غلبه کرد، سپس پارکینسون آمد و تن او دیگر تاب نیاورد.

پانزدهم آبان ۱۴۰۴، وقتی از اجرای تئاتر برگشتم، نیمی از بدنش بر تخت بود و نیمی آویزان...

صحنه‌ای که هیچ‌کسی توان دیدنش را ندارد.

اورژانس آمد، پزشک آمد و همان شب، زویا رفت.

بی‌خداحافظی

اکنون من تنها مانده‌ام، بی‌همدم و بی‌دلسوز،

او همیشه تا دم در بدرقه‌ام می‌کرد.

آن پنج‌شنبه آخر هم همین‌طور بود.

در را بست و گفت: «خداحافظ»

دیدگاه شما
پربازدیدترین‌ها
آخرین اخبار