کد خبر: 52702

وداع غم‌انگیز کاظم هژیرآزاد با زویا امامی؛ داستان عشق و فقدان

خودکشی تلخ و وداع غم‌انگیز کاظم هژیرآزاد با همسرش زویا امامی؛ داستان عشق، فقدان و چگونه باید با این غم کنار آمد

کاظم هژیرآزاد وداع غم‌انگیز با زویا امامی؛ داستان عشق، فقدان و راه‌های کنار آمدن با غم این فقدان دل‌انگیز را بخوانید.

خودکشی تلخ و وداع غم‌انگیز کاظم هژیرآزاد با همسرش زویا امامی؛ داستان عشق، فقدان و چگونه باید با این غم کنار آمد

وداع کاظم هژیرآزاد با زویا امامی؛ از خاطرات نخستین محبت تا وداع غم‌انگیز بر سر خاک

در روز ۲۰ آبان ماه ۱۴۰۴، مراسم خاکسپاری زویا امامی، همسر هنرمند سینما و تلویزیون، کاظم هژیرآزاد، برگزار شد. این مراسم با حضور جمعی از هنرمندان تئاتر از جمله حمیدرضا نعیمی و امیر کربلایی‌زاده صورت گرفت. در این روز غم‌انگیز، هژیرآزاد با انتشار متنی پر از احساس در صفحه اینستاگرام خود، خاطرات آشنایی و ازدواج با زویا امامی را بازگو کرد و جزئیاتی تلخ درباره نحوه فوت او را بیان نمود که دل‌های بسیاری را به درد آورد. این وداع، نشانگر عمق پیوند این زوج هنری و بار سنگین غم فقدان برای کاظم هژیرآزاد است.

کاظم هژیرآباد داستان خواستگاری و وداع خود با زویا را به اشتراک گذاشت.

او نوشت:

چگونه می‌توان تحمل کرد؟

آناهیتا شروع دیدار ما بود

پدرش دوست قدیمی من بود و گفت

دخترم در کلاس نقاشی شرکت می‌کرد و شاگردِ سمیلا امیرابراهیمی بود، اما کلاسش تعطیل شد و دلش در خانه ماند.

لبخندی زدم و گفتم «ما» کلاسی داریم به نام آناهیتا و نام آناهیتا رشته سرنوشت را میان ما گره زد.

پدرش گفت: «نمایش‌های ابن سینا و هایتی شما را دیده‌ایم. امشب دخترم را تشویق می‌کنم. بیایید من هم با کارهای اسکویی آشنا شوم.»

زویا آمد

از مصطفی اسکویی فن بازیگری آموخت و از مهدی فتحی راز بیان را.

قرار بود هایتی دوباره بر صحنه جان بگیرد.

او پولینا شد و من ژنرال لکلر...

و در تمرین‌های بی‌انجام، عشق خاموشی آغاز شد.

اما در آناهیتا را بستند و ما ماندیم بی‌پناه در صحنه.

روزی به دروغ به او گفتم:

آناهیتا جلسه دارد ساعت پنج پارک لاله...

دروغی شیرین برای دیداری واقعی

با دلی تپنده کنار در پارک ایستادم، آمد. پرسید: پس گروه کو؟

گفتم: خواهند آمد... من فقط زودتر رسیده‌ام.

روی تختی نشستیم و از هر دری سخن گفتیم. مدام می‌پرسید پس جلسه چه شد؟

و من سرانجام گفتم زویا... من به تو دروغ گفتم.

این جلسه تنها برای توست، دوستت دارم و می‌خواهم با تو ازدواج کنم...

سه ساعت ناب گذشت

بله‌ای نگفت اما صدایش بوی رضایت می‌داد: «گفتم به پدر و مادرت بگو چه وقت برای خواستگاری بیایم؟» سر به زیر انداخت و آهسته گفت: «چشم... استاد.»

آن روز یقین کردم که از من خوشش آمده؛ جسارت دروغ عاشقانه‌ام را قهرمانانه دید.

تماس‌ها ادامه یافت تا روزی پدرش گفت بیایید برای خواستگاری.

با دسته‌ای گل، من و پدر و مادرم به نیاوران رفتیم

و در دوم اردیبهشت ۱۳۶۲ خانه پدری‌ام شاهد پیمانمان شد.

با هم کار کردیم در صحنه، در پرده، در قاب تلویزیون

اما تلویزیون عاشق او شد.

در سریال‌ها و نمایش‌های بسیار درخشید

تا روزی با تهیه‌کننده «معمای شاه» على لدنى اختلافی افتاد

و زویا تلویزیون را برای همیشه ترک گفت.

سال ۱۳۹۹ کرونا به خانه‌مان آمد.

ما واکسن زدیم اما آرمان، پسر سی‌وشش ساله‌ام، هنوز نه.

یک هفته بعد او رفت و ما ماندیم.

زویا شکست خورد.

افسردگی بر او سایه انداخت، سپس پارکینسون آمد و تن او دیگر تاب نیاورد.

پانزدهم آبان ۱۴۰۴، از اجرای تئاتر برگشتم، نیمی از پیکرش بر تخت بود و نیمی آویزان...

صحنه‌ای که هیچ‌کسی تاب دیدنش را ندارد.

اورژانس آمد، پزشک آمد و همان شب زویا رفت.

بی‌خداحافظی

اکنون من مانده‌ام بی‌همدم، بی‌دلسوز.

او همیشه تا دم در بدرقه‌ام می‌کرد

آن پنج‌شنبه‌ی آخر نیز همین‌گونه بود.

در را بست و گفت «خداحافظ.»

دیدگاه شما
پربازدیدترین‌ها
آخرین اخبار