کد خبر: 44292

فاش شد: نامه ناپیدای فروغ به ابراهیم گلستان و عمق احساساتش

نامه ناپیدای فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان فاش شد: عمیق‌ترین احساسات شاعر در قالب نامه‌های عاشقانه

فاش شد: نامه ناپیدای فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان، نشانگر عمق احساسات و تحول فکری این شاعر معاصر در قالب نامه‌های عاشقانه و ادبیات.

نامه ناپیدای فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان فاش شد: عمیق‌ترین احساسات شاعر در قالب نامه‌های عاشقانه

یکی از ویژگی‌های برجسته فروغ فرخزاد، نامه‌نگاری او بوده است. این نامه‌ها که عمدتاً عاشقانه هستند، بازتابی واضح از وضعیت روحی وی در دوره‌های مختلف زندگی‌اش می‌باشند. پیش‌تر، کامیار شاپور، تنها فرزند فروغ و پرویز شاپور، با همکاری عمران صلاحی، نامه‌های عاشقانه مادر و پدرش را، چه قبل و چه بعد از طلاق، در کتابی با عنوان «اولین تپش‌های عاشقانهٔ قلبم» منتشر کرده است.

در تازه‌ترین اخبار، خانم فرزانه میلانی، استاد ادبیات فارسی دانشگاه ویرجینیا، و پژوهشگر، اعلام کرده است که نامه‌های ناپدیدشده‌ای از فروغ فرخزاد که خطاب به ابراهیم گلستان، معروف به شاهی، نویسنده و فیلمساز ایرانی است، به دست او رسیده است. این نامه‌ها قرار است به زودی در قالب یک کتاب منتشر شوند.

کتاب با عنوان «فروغ فرخزاد؛ زندگی‌نامه‌ ادبی و نامه‌های چاپ‌نشده» قرار است حاوی سی نامه باشد، که بسیاری از آن‌ها تا کنون منتشر نشده‌اند. خانم میلانی همچنین تأکید کرده است که برای جمع‌آوری این آثار، با هفتاد نفر از اقوام، دوستان، همکاران، همسایگان و آشنایان فروغ مصاحبه انجام داده است.

در این نوشته، یکی از نامه‌های فروغ فرخزاد در دوران اوج احساساتش نسبت به ابراهیم گلستان آورده شده است. همچنین نگاهی کوتاه به رابطه عمیق و خاص این دو هنرمند معاصر و مشهور کشورمان دارد.

عزیزم، عزیزم، قربانت بروم، دوستت دارم. هر لحظه از دیدنم دور نمی‌شوی و فکر کردن به تو نفس‌کشیدن را برایم سخت می‌کند. قلبم در تپش است و خون در رگ‌هایم به جوش می‌آید. شاهی، تو را دوست دارم. دو روز است که نتوانستم برایت نامه بنویسم و این موضوع مرا عذاب می‌دهد. دیروز، شنبه، همراه گلور، هانس، دختر کوچکشان و سیروس به راولنسبورگ رفتم تا تعطیلات آخر هفته را در کنار امیر بگذرانم. ما چهار نفر بودیم و امیر با خانواده‌اش و مهرداد، جمعاً نُه نفر شدیم. زندگی نُه‌نفره، حتی برای دو روز، چیزی است که مرا خفه می‌کند. نمی‌دانم چرا نمی‌توانم جمعیت را تحمل کنم یا زندگی خانوادگی را بپذیرم. من به تنهایی عادت کرده‌ام و در هر وضعیت دیگری احساس فشار و مظلومیت می‌کنم. هر وقت از جمع فاصله می‌گیرم، دلم می‌خواهد نزدیک‌تر باشم، اما وقتی نزدیک می‌شوم، می‌بینم اصلاً توان آن را ندارم. برای سرگرم کردن خود، مدام در آشپزخانه ظرف می‌شستم، بعضی وقت‌ها ظرف‌ها را می‌شکستم، یا وارد اتاق می‌شدم و با بچه‌ها دعوا می‌کردم یا تلویزیون تماشا می‌کردم. هوا هم آنقدر بد بود که حتی نمی‌شد پنجره را باز کرد؛ یا طوفان می‌آمد و خاک و صدای شاخه‌های شکسته درختان را می‌شنیدم، یا باران و مه و سرما. در نتیجه، سرما خوردم و آن‌قدر سرد شدم که وقتی برمی‌گشتم، زیر چند پتو در ماشین دراز کشیدم، گلویم را روغن مالیدم، سردرد وحشتناک داشتم، سرفه می‌کردم و هزار مشکل دیگر بر من وارد شد. حالا هم که این نامه را می‌نویسم، تب دارم و چشمم باز نمی‌شود. هوای اینجا خیلی بد است؛ من که هرگز مریض نمی‌شدم، از وقتی از ایران آمده‌ام، حداقل نیمی از زمان را مریض بوده‌ام.

قربانت بروم، دارم حرف‌های بیهوده و مزخرف می‌نویسم. دیگر تمام شد، فردا که دوشنبه است، بلیط هواپیمایم را می‌برم تا صندلی‌اش را رزرو کنم. قصد دارم برای دوشنبه‌ی دیگری که سوم مرداد است، هم رزرو انجام دهم. می‌خواستم جمعه بیایم، اما بچه‌ها اجازه نمی‌دادند. هنوز هم نمی‌دانم که جمعه بیایم یا دوشنبه، چون فردا همه چیز مشخص می‌شود. بلافاصله پس از آن برایت می‌نویسم. نمی‌دانم باید برایت تلگراف بزنم یا نه و اگر بزنم، آیا تو به فرودگاه می‌آیی یا نه. اگر می‌نویسم «نمی‌دانم»، این به خاطر این نیست که فکر می‌کنم اهل آمدن نیستی، بلکه چون ممکن است فرصت و امکان آمدن برایت نباشد. شاهی، قربانت بروم، ولی من واقعاً و حقیقتاً نیاز دارم همان لحظه اول تو را ببینم. اگر سرنوشتم این باشد که تو را دوباره ببینم، باید در همان لحظه اول باشد. در این دو روز هیچ خبری از تو نداشتم، شاید فردا نامه‌ات برسد. اگر قرار باشد جمعه بیایم، فردا و پس‌فردا هم برایت می‌نویسم و دیگر نمی‌نویسم، چون اگر بنویسم، نامه‌ام بعد از من می‌رسد. اما اگر قرار باشد دوشنبه بیایم، تا چهارشنبه برایت می‌نویسم. دیگر توان نوشتن ندارم.

از زمانی که به بازگشت فکر می‌کنم و می‌دانم که دیگر خیلی نزدیک است، نمی‌توانم بنویسم. انگار نوشتن کاری بیهوده است، یک فعالیت بی‌اهمیت و غیرضروری. ترجیح می‌دهم در گوشه‌ای از اتاق بنشینم، چشمانم را ببندم و هر چه در آینده خواهد آمد را در ذهنم بسازم و تماشا کنم. وقتی از راولنسبورگ برمی‌گشتم، تمام مسیر را به تکرار این رویا گذراندم.

فراموش نکن که خبر بدهی به زهراخانوم درباره آمدن من. او همیشه در غیاب من، وسایل اتاق‌ها را جمع می‌کرد. شاید حالا هم این کار را انجام داده باشد. شاهی‌جان، باید برایم دعا کنی. قربان لب‌های عزیزت، قربان چشمانت، قربان بند کفش‌هایت. چه دوستت دارم، چه دوستت دارم، چه دوستت دارم.

در حال حاضر ناگهان به یاد سیروس افتادم. فردی است که فکر می‌کنم روزی باید با خونسردی کامل خودش را بکشد. هرچند او دوست و هم‌صحبت خوبی است، اما بعضی وقت‌ها در جمع مردم خیلی شرمنده‌ام می‌کند. او به هر کسی و هر چیزی چنگ می‌زند و تلاش می‌کند با همه مردها همراه شود و شب را با آن‌ها بگذراند، که این وضعیت خیلی ناراحت‌کننده است. من گاهی اوقات ترجیح می‌دهم فرار کنم تا نباشم و او را نبینم.

شاهی‌جانم، چرا دنیا اینقدر پر از چیزهای ترسناک است؟ چرا پر از حکم‌های سنگین و نیازهای غیرقابل برآورده شدن است؟ چرا پر از بیماری‌ها و جنون‌ها است؟ دیروز در مونیخ، فردی خودش را به دار آویخت. علتش این بود که در حین پخش مسابقه فوتبال آلمان و سوئیس، تلویزیونش خراب شد و چون نتوانست بقیه مسابقه را تماشا کند، عصبانی شد، اول تلویزیون را شکست و سپس دست به خودکشی زد. این خبر برایم خیلی عجیب بود. زندگی به چنین علاقه‌های کوچک بسته است و این علاقه‌ها با وجود کوچکی‌شان، حیاتی هستند و با این حال، نمی‌توان آن‌ها را به دست آورد. قربانت بروم، من تو را دوست دارم. من تو را دوست دارم. من تو را دوست دارم.

دیگر نمی‌نویسم چون واقعاً حالم خیلی بد است.

تا فردا

می‌بوسمت

فروغ

---

فروغ فرخزاد را دوستدارانش به خوبی می‌شناسند؛ انسانی آزاد، رها و بی‌پروا در بیان احساسات. واقعیت این است که آشنایی با ابراهیم گلستان و همکاری با او، باعث تغییر فضای اجتماعی و در نتیجه تحول فکری و ادبی در فروغ شد. مجموعه آثاری که پس از آشنایی با گلستان از او منتشر شد، به روشنی این نکته را اثبات می‌کند.

آثار مانند «تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، همراه با کارگردانی و نقش‌آفرینی در چند فیلم سینمایی، نمونه‌های بارزی از این تحول فکری در فروغ محسوب می‌شوند.

دیدگاه شما
پربازدیدترین‌ها
آخرین اخبار