از عشق تا رویاهای کودکی؛ سفر ستاره سادات قطبی
داستان عشق و گذر زمان ستاره سادات قطبی از ازدواج تا تحقق رویاهای کودکانه
داستان عشق، گذر زمان و تحقق رویاهای کودکانه ستاره سادات قطبی، از ازدواج تا پیدا کردن خودش در مسیر سخت و پرماجرای زندگی.

در سن نوزده سالگی ازدواج کردم و در بیست و هفت سالگی از هم جدا شدم. در آن زمان و حتی امروز، دختران بیست و هفت ساله هنوز مجرد هستند و من هشت سال زندگی مشترک را تجربه کردم، اما نتوانستم ادامه دهم. زندگی آن زمان برایم شیرین نبود و مسیرمان تفاوت داشت؛ افکار و اهدافمان کاملاً متفاوت بود. دائم درجا میزدم و خودم را در حلقهای تکراری میدیدم. خیلی سخت بود و نمیتوانستم ادامه دهم، بنابراین تصمیم گرفتم تمامش کنم.
پیش از آشنایی با شهرام، معتقد بودم همه مردها شبیه هماند، فقط قیافهشان تفاوت دارد. اما ازدواجم با او ثابت کرد که اشتباه میکردم. وقتی مردی کنارم است و میفهمد، وقتی صبور است، وقتی میفهمی اگر کم بیاوری، مرد مهربان زندگیت تنها نمیگذارد، حتی اگر همه دنیا از کنار تو بگذرند، دنیا برایت زیباتر میشود چون کسی را داری که ارزشمند است و به همه چیز میارزد. نام پانسیونی که به صورت اتفاقی پیدا کردم و در آن زندگی میکردم، «مادران» بود، در میدان آرژانتین، انتهای خیابان الوند. همان جایی که از کودکی آرزو داشتم بدانم کجاست. خدا همیشه در گوشم میگفت: «با سختیها آسانی است»، و من همیشه امید داشتم که هوایم را دارد.
گاهی در شرایط سخت از دستش عصبانی میشدم و به او میگفتم چرا من را نمیبینی، چرا رویم را برگرداندهای، اما پس از مدتی متوجه میشدم آن چیزی که میخواستم و نشد، به صلاحم بود. پانسیون مادران پر از مادران و دخترانی بود که هرکدام داستان خاص خودشان را داشتند. یکی فرار کرده بود، یکی برای دانشگاه آمده بود، یکی برای کار، و یکی هم زندگیاش را فروخته بود تا به خارج برود. اما من نه فرار کرده بودم، نه در دانشگاه درس میخواندم، نه کار درست و حسابی داشتم و نه قصد داشتم از ایران بروم. تنها دنبال جایی بودم که بتوانم تنهاییام را تجربه کنم. دلم برای خودم تنگ شده بود و میخواستم خودم را پیدا کنم. خانوادهام هم مشکلی نداشتند و گفتند هرطور که صلاح میدانم، عمل کنم. نمیخواستم حالا که جدا شدهام، بعد از هشت سال، من را بدون امیرعلی ببینند و غصهدار شوند.
یادم است زمانی که کودک بودم، خانم رضایی، مجری تلویزیون، میگفت نقاشیهایتان را به آدرس تهران، میدان آرژانتین، انتهای خیابان الوند، شبکهی دوسیما بفرستید. آن خیابان و آن شبکه برای من آرزو شده بود. همیشه فکر میکردم کاش بتوانم روزی مثل بقیه بچهها برنامه کودک داشته باشم. اما این آرزو هرگز محقق نشد. خدا جوری جبران کرد که اولین اجرای تلویزیونم، آن هم هر شب و به صورت زنده، از انتهای خیابان الوند و ساختمان شبکه بود. با خوشحالی و بغض روبهروی دوربین گفتم: «سلام به روی ماهتان نازنین مردم ایران.» بعد از اولین برنامه، رفتم دم در خوابگاه تا یادم نرود از کجا به کجا رسیدهام.