کافه مکآدم؛ روایت تلخ غربت و بحران هویت مهاجران ایرانی
کافه مکآدم؛ روایت تلخ غربت و بحران هویت مهاجران ایرانی در تئاتر معاصر
کافه مکآدم، تئاتری معاصر درباره غربت، بحران هویت و تنهایی مهاجران ایرانی در کانادا، روایتگر دشواریهای مهاجرت و جستوجوی هویت است.

نمایشنامه «کافه مکآدم» اثر محمود استادمحمد، در زمان نگارش خود به عنوان یک اثر پیشرو شناخته میشد؛ متنی که هنوز هم برای امروز دارای لایهها و پرسشهای تأملبرانگیز است. استادمحمد در این اثر به مشکلات مهاجران ایرانی در کانادا میپردازد و از خلال آن گفتمانی را آغاز میکند که ریشه در فرهنگ ایرانی دارد. فرهنگی که رابطهای تلخ و پرکشمکش با مهاجرت دارد؛
مانند زنجیرهای نامرئی، مهاجر را در آغوشی نهچندان گرم میفشارد و فرصت تنفس را از او میگیرد. شاید تنها راه رهایی، بازگشت به وطن باشد؛ اما کدام وطن؟ وطن دیگر همان وطن پیشین نیست و بازگشت، نه بازگشت به گذشتهای آشنا، بلکه وارد شدن به سرزمینی است که دائماً در حال پوستاندازی است و هر رفت و آمد در آن، به قیمت شروع مجدد و بازیابی هویت است؛ با همان حس از دستدادن و بیثباتی. «کافه مکآدم» درباره انسانهایی است که به اجبار مهاجرت کردهاند و راهی برای بازگشت ندارند.
زیستی معلق میان وطن و غربت
نمایشنامه در فضای محدود یک کافه در مونترال رخ میدهد و نمایانگر یک میکروکوزم از جهان مهاجران ایرانی در خارج از کشور است. هر مهاجر با گذشتهای زخمخورده و تجربهای از گسست و تنهایی وارد این پناهگاه سرد و برفی میشود. گفتوگوهای پراکنده آنان در رفتوآمد به گذشته و حال، شکستها و امیدهای بر بادرفتهشان را نشان میدهد. در این روایت، کافه نماد زیستی معلق میان وطن و غربت است، میان اینجا و آنجا.
استادمحمد در این اثر، بهجای تمرکز بر سیاستزدگی، بر لایههای انسانی و اجتماعی زندگی مهاجران تأکید میکند. «تنهایی»، بحران هویت و پرسشهای بیپاسخ درباره خانه و تعلق. ریتم طبیعی گفتوگوها، شخصیتهایی را شکل میدهد که در عین تیپیک بودن، عمق روانی و تجربههای فردی خاص خود را دارند. این نمایشنامه کاملاً منطبق بر نظریههای دیاسپورا و نقد پسااستعماری است؛
چراکه تجربه مهاجران ایرانی را در قالب هویتی چندپاره و زیست در حاشیه-مرکز به تصویر میکشد و یکی از نخستین متونی است که مستقیم به این سوژه پرداخته است. سوژهای که هنوز برای مخاطب معاصر تازگی و اهمیت دارد. اخیراً، نمایش «کافه مکآدم» در مجموعه تئاترشهر بر روی صحنه رفته است. اجرای این اثر فرصت مناسبی فراهم کرد تا با بهروز غریبپور، نویسنده و کارگردان برجسته تئاتر، گفتوگویی داشته باشیم. همچنین امید زندگانی، بازیگر این نمایش، و آرمان شهبازی، کارگردان آن، درباره تجربیات خود در اجرای این اثر سخن گفتند.
بهروز غریبپور یکی از نخستین اتوبیوگرافیهای مربوط به غربت ایرانی است.
نوشتهای از استادمحمد میگوید
تصویری که از غربت ترسناک نشان میدهد
در مواجهه با نمایشنامه «کافه مکآدم» اثر محمود استادمحمد، با مجموعهای از شخصیتها و روایتهای پراکنده روبهرو میشویم که نه تنها به نتیجه نمیرسند بلکه هیچگونه انسجامی میان آنها برقرار نمیشود. نتیجه، مجموعهای از روایتهای بیسامان است که هم شخصیتها و هم داستان را در حال معلق نگه میدارد. این پراکندگی روایی چه جایگاهی در منطق دراماتیک اثر دارد؟
روایتهای پراکنده، طراحی آگاهانهای از غربت
محمود استادمحمد عمداً به سمت ساختاری اپیزودیک حرکت کرده است. شاید این انتخاب به این دلیل بوده است که تمامی مسائل و نکات مربوط به غربت را نمیتوان بهطور مستقیم بیان کرد، یا شاید او از رویکردی آگاهانه در مقابل روایت خطی و کلاسیک پرهیز کرده است. اما من نگاه دیگری به این موضوع دارم؛ معتقدم متن بیش از هر چیز، نوعی روایت اتوبیوگرافیک از زندگی محمود استادمحمد است.
استادمحمد در خارج از کشور یا حتی در کشورهای همسایه، جایگاه تثبیتشدهای نداشت. او از نقطهای برخاسته و به همان بستر تعلق داشت و تمامی علایق، روابط و زندگیاش به همان خاک گره خورده بود. بنابراین، طبیعی است که این روایت اتوبیوگرافیک، غربت وحشتآور او را منعکس کند. غربتی که نه تنها جغرافیایی بلکه عاطفی و وجودی است. از همین رو، اگرچه روایتهای نمایش در ظاهر پراکنده و ناتمام به نظر میرسند، اما در واقع، بخشی از طراحی آگاهانه استادمحمد هستند. او با این ساختار قصد داشته است تجربه انقطاع را به مخاطب منتقل کند.
همان بریدگیها و نیمهکارهماندنهایی که خود زندگی در غربت را میسازند. بنابراین، نقص ساختاری که ممکن است دیده شود، در واقع زبان بیانی نمایشنامه است؛ زبانی که گسست و پراکنده بودن را به عنوان مضمون اصلی به نمایش میگذارد. زندگی در غربت نیز چیزی جز مجموعهای از شکستها، نیمهکارهماندنها و انقطاعها نیست. استادمحمد برخلاف بسیاری از مهاجران دیگر، جایگاهی در ساختارهای فرهنگی و اجتماعی کشورهای میزبان پیدا نکرد و نتوانست جماعتی منسجم و کلونی تشکیل دهد.
نمایی از ایرانتاون پراکنده و پر از بدگمانی
برای درک این تفاوت، میتوان به مقایسه میان چینیها و ایرانیان مهاجر اشاره کرد. چینیها با ساختن کلونی «چاینا تاون» در کشورهای مختلف، نوعی جامعه خودبسنده و منسجم بر پایه فرهنگ عامه، زبان و آیینهای خاص خود ایجاد کردهاند که فرد مهاجر کمتر در معرض گسست هویتی قرار میگیرد. برعکس، ایرانیان در مهاجرت عمدتاً به صورت جزیرههای پراکنده و منفرد زندگی میکنند، حتی در تجمعات جمعیشان نیز نوعی فاصله و گریز از یکدیگر دیده میشود. نمایش استادمحمد دقیقا همین وضعیت را در مقیاس کوچکتر نشان میدهد.
یک «ایرانتاون» خیالی که به جای انسجام و پیوند، بر پایه پراکندگی، بدگمانی و افشاگری استوار است. شخصیتها در کافهای جمع میشوند که نه مأمن همدلی، بلکه صحنهای برای مشاجره و بازگویی مسیرهای پرمخاطره در ورود به غربت است. در اینجا، به جای روایت مشترک، مجموعهای از خردهروایتها مشاهده میشود که هر یک نیمهکاره باقی میمانند؛ اما همین نیمهکارهماندن، استعارهای است از تجربه زیسته مهاجر ایرانی. به عبارت دیگر، اگر «چاینا تاون» نمونهای از حفظ هویت جمعی در غربت است، کافه مکآدم استادمحمد نوعی ایرانتاون معکوس را تصویر میکند؛ جایی که نبود پیوند و هدف مشترک، تجربه غربت را دوچندان میکند. نکته مشترک در تمامی این روایتها، درد غربت است.
ناامیدی و بازگشت به وطن
داستان نمایش در مونترال کانادا میگذرد، جایی که به ضربالمثل دانمارکی «سرد است آنجا که وطن نیست» اشاره میشود. اما این سرما، صرفاً اقلیمی نیست؛ بلکه وجودی است. سرما در اینجا نماد بیاعتمادی، پنهانکاری، افشاگری و خیانت است. در این ایرانتاون کوچک، که در قالب یک کافه شکل گرفته، برخلاف کلونیهای مهاجران دیگر که بر پایه روابط اقتصادی یا اهداف مشترک بنا شدهاند، ایرانیها همواره درگیر روایت ورودشان به خاک کانادا، رابطهشان با پلیس و میزان ارتباطشان با گروهها و احزاب هستند.
این گفتوگوهای پراکنده، در مجموع تصویری کلی در ساختار و مضمون میسازند. آنچه در ظاهر نشاندهنده فقدان انسجام در روایت است، در واقع ترجمان دراماتیک همان سرخوردگی و ناامیدی عمیقی است که استادمحمد را به بازگشت به وطن وامیدارد. بازگشتی که نه پاسخی روشن، بلکه پرسشی بیپاسخ در دل روایت باقی میماند.
به نظر میرسد استادمحمد بیش از آنکه قصد روایت داستانی منسجم داشته باشد، میخواسته فضایی خاص را برای تماشاگر ترسیم کند. آیا چنین است؟
دقیقا همینطور است. اساساً، نمایشنامه قصد ندارد یک داستان خطی و سرراست را روایت کند. این موضوع را میتوان در ویژگیهای فرهنگی جامعه ایرانی جستوجو کرد؛ جایی که حتی در جمعهای خودی، از افشاگری پرهیز میشود. افراد همواره بیم دارند که گفتههایشان علیهشان به کار رود؛ نه فقط از سوی حکومت یا سیاست، بلکه حتی از سوی خانواده، دوستان و محیط اجتماعی. گویی خودافشاگری، در نهایت، به نفع دیگری تمام میشود. از این رو، هنگامی که در نمایش به موضوع احزاب و جریانهای سیاسی اشاره میشود، بیان آنها بسیار لخت و بیپایه است.
اشارههایی به گروههایی مانند مجاهدین یا چریکهای فدایی وجود دارد، اما اطلاعات کافی در اختیار مخاطب قرار نمیگیرد. اما این موضوع اهمیت چندانی ندارد؛ زیرا همین نشانههای پراکنده کافی است تا نشان دهند هر شخصیت در گذشته به یک جریان یا حزب وابسته بوده و در نهایت در آن شکست خورده است. هیچکدام به آرمانهای نهایی خود نرسیدهاند، چه در سطح حزبی و چه در سطح فردی. اکنون، در تنگنای غربت، بجای همدلی، درگیر نزاع با یکدیگر هستند. این امر باعث میشود که تماشاگر در نهایت دلش برایشان بسوزد و به حالشان تاسف بخورد.
مخاطب چه باید کند با روایتهای نیمهکاره شخصیتها؟
در نهایت، تماشاگر است که میتواند روایتهای پراکنده شخصیتها را، که همگی پایان باز دارند، تکمیل کند. شخصیتها در آستانه تصمیمهای موقت و آنی هستند و هر لحظه ممکن است فروبپاشند. من این روایتها را جزایر پراکندهای در دریای غربتی ترسناک میدانم که در آن غرق شدهایم.
امید زندگانی، بازیگر مجموعه «کافه مکآدم»
این متن درباره تجربیات و دیدگاههای یک هنرمند چندوجهی است که در کنار فعالیتهای هنری، به مسائل زندگی و مواجهه با نظرات مخاطبان نیز میپردازد.
او از زندگی در چند بعد و تنوع فعالیتهایش میگوید، از موسیقی خانوادگی و عشق به آن که از کودکی با او همراه بوده است. پدرش آهنگساز و نوازنده بود و او نیز در دوران کودکی و دانشگاه، با نواختن گیتار و تدریس پیانو، زندگی خود را تامین میکرده است. موسیقی همواره بخش جداییناپذیر از زندگیاش بوده و در پروژههای مختلفی از خوانندگی گرفته تا تیتراژهای تلویزیونی و حضور در تئاتر، نقش داشته است.
این هنرمند چندرشتهای، از علاقهمندیاش به تئاتر و موسیقی صحبت میکند و تأکید میکند که هر فعالیتی را برای رشد و یادگیری انجام داده است. او رشته تحصیلیاش تئاتر و مدرک فوقدیپلم برق الکترونیک است تا ریشههای کارش محکم باشد و در آینده بتواند از آن بهره ببرد.
در مورد نمایش «کافه مکآدم»، او معتقد است که شروع سریع و تمپوی بالا برای جذب مخاطب در زمان کنونی طراحی شده است، اما همانطور که هر شب اتفاقات غیرمنتظره در صحنه رخ میدهد، این زنده بودن تئاتر است که جذابیت آن را حفظ میکند. ساختمان قدیمی تئاترشهر و حوادث غیرمنتظرهای مانند حضور حیوانات و حوادث ناخواسته در طول اجرا، این زنده بودن را پررنگتر میکند و به تجربه تماشاگران عمق میبخشد.
او همچنین به موضوع مهاجرت در دهه شصت اشاره میکند و میگوید که هرچند دلایل مهاجرت متفاوت است، اما دغدغههای انسانی مانند تنهایی، نرسیدن و تحقیر، همچنان مشترک باقی ماندهاند. زیبایی این نمایشنامه در این است که پیام مستقیم نمیدهد، بلکه فضایی فراهم میکند که مخاطب خود تفسیر کند و از روایتهای پراکنده، برداشت شخصی خود را داشته باشد. این ویژگی، تئاتر را به یک هنر منشوری و چندبعدی تبدیل میکند که همانند زندگی واقعی، هیچگاه یکبعدی نیست.
در پایان، او درباره مواجهه جامعه با هنرمندان پس از بروز احساسات و عصبانیتهای موقت صحبت میکند. او معتقد است که هنرمند، مانند جراح قلب، باید رسالت اصلیاش را در خلق اثر و انتقال تجربه انسانی بداند، و نباید تنها بر تحسینها تمرکز کند. او تلاش میکند بدون توجه به نظرات منفی و حاشیهها، مسیر خود را ادامه دهد و به کارش ادامه دهد، چون این وظیفه و وظیفهاش است.
مصاحبه با آرمان شهبازی
کارگردانی که بار دیگر به بازخوانی و بازآفرینی داستان «کافه مکآدم» پرداخت
یک اثر دراماتیک بینظیر نباید از یاد برود
چرا تصمیم گرفتید به سراغ متن محمود استادمحمد بروید؟
این اثر از استادمحمد یکی از شاهکارهای درامنویسی در ایران است، اثری که نباید نادیده گرفته شود. در گفتوگو با خانم هانا استادمحمد، ایشان تنها شرطشان حفظ وفاداری کامل به اصالت متن بود و ما نیز دقیقا همین مسیر را دنبال کردیم. هدف من این بود که با اجرای وفادارانه و دقیق، ارزش و شأن اثر و نام نویسنده را نگه دارم و در نقش کارگردان، تنها حافظ و نگهبان این اثر باشم.
آیا متن بدون تغییر روی صحنه اجرا شد یا تغییراتی در جزئیات ایجاد کردید؟
متن اصلی به همان شکل اولیه باقی ماند، تنها چند مونولوگ به آن اضافه کردم تا ارتباط بیشتری با زمان حال برقرار کند. هدف اصلی این تغییرات، نشان دادن دغدغههای مهاجران و حس غربت بود.