کد خبر: 35672

اعتراف تلخ ستاره سادات قطبی از افسردگی و دعوا با خدا در دوران بارداری

اعتراف ستاره سادات قطبی از زندگی زناشویی و دعوای با خدا در دوران بارداری: ضربه، افسردگی و رازهای ناگفته

ستاره سادات قطبی از افسردگی، دعوا با خدا و رازهای ناگفته زندگی زناشویی در دوران بارداری می‌گوید.

اعتراف ستاره سادات قطبی از زندگی زناشویی و دعوای با خدا در دوران بارداری: ضربه، افسردگی و رازهای ناگفته

ستاره سادات قطبی، مجری و بازیگر تلویزیون، همزمان با دومین سالگرد تولد پسرش محمد حسین، در یک پست اینستاگرامی به اشتباه و خطایی که قصد داشت انجام دهد اعتراف کرد. او با افشاگری جدید خود در فضای مجازی، دنبال‌کنندگانش را متعجب ساخت؛ بسیاری بر این باورند که چنین رفتارهایی از ستاره سادات قطبی انتظار نمی‌رفت.

او که چندی پیش درباره همسر اولش افشاگری‌هایی انجام داده بود، اخیراً پستی جدید درباره زندگی‌اش با شهرام شکیبا و دوران بارداری‌اش منتشر کرد. در این پست، خانم قطبی درباره ضربه سیلی شهرام شکیبا و کار زشت او صحبت کرد و گفت:

"نمیدونم یادتون هست یا نه، که تعریف کردم چه افسردگی شدیدی در دوران بارداری محمد حسین گرفتم. اوایل خیلی خوشحال بودم، ولی کم‌کم ویار و افسردگی شدید سراغم آمد تا حدی که دست به کاری زدم که هنوز پشیمانم. تا حالا درباره سقط بچه‌ام صحبت نکرده بودم، اما امروز که دومین سالگرد تولد محمد حسین است، می‌خواهم داستانش را برایتان بگویم.

یادم است نُه هفته‌ام بود، آن سال زمستانی تاریک و سرد، و شهرام در کیش بود و من تنها در گوشه‌ای افتاده بودم. از شرایطی که داشتم حالم بد می‌شد، احساس می‌کردم نمی‌خواهم زنده بمانم. من معمولا در پاییز و زمستان افسرده می‌شوم، حالا تصور کنید باردار هم بودم و ویار داشتم. تصمیم گرفتم بچه‌ام را سقط کنم.

با فردی تماس گرفتم و گفتم وقتی شوهرم نیست، برام آمپولی بخر و قبل از بازگشت شهرام، آن را تزریق کن. او گفت مبلغی را به حسابم واریز می‌کند و آمپول را برایم می‌فرستد. اما وقتی تلاش کردم پول را واریز کنم، با خطا مواجه شدم و مشکل از اینترنت بود. در نهایت با حساب دیگری واریز کردم، ولی آن فرد نتوانست پول را دریافت کند و من همچنان درگیر مشکل بودم. در این میان، با خدا دعوا کردم و گفتم یا این بچه را می‌خواهم، یا خودم او را از زندگی‌ام حذف می‌کنم.

در آن روزها، احساس دیوانگی می‌کردم؛ چند روز متوالی، وسایل سنگین خانه را بلند می‌کردم و فشار می‌آوردم، در حالی که شهرام وقتی وارد خانه شد، دید من در حال دیوانگی‌ام. او مرا گرفت و پرسید: "این بازی‌ها چیه؟ مگه این بچه رو از حضرت عباس نخواستید؟" من گریه کنان جواب دادم که نمی‌خواهمش. او مرا بغل کرد و گفت: "باشه، فقط سرت نخواهد آمد، ولی بذار وقتی به دنیا آمد، به خانواده‌ای بدهیم که حسرت بچه‌دار شدن دارند."

در آن لحظه، من شوکه شدم، ولی بعدها، وقتی مهرش در دلم نشست و روز تولد حضرت عباس، اولین حرکت پسرم را احساس کردم، دیگر برای آمدنش لحظه‌شماری می‌کردم و هر روز از او معذرت‌خواهی می‌نمودم.

وقتی نوزاد به دنیا آمد، شهرام گفت: "خب، چه کنیم؟" و من با گریه و استیصال پاسخ دادم: "شهرام، نه،

امروز، من به گناهی اعتراف می‌کنم که شاید خیلی‌ها از آن بی‌خبر باشند. خداوند

دیدگاه شما
پربازدیدترین‌ها
آخرین اخبار