کد خبر: 33896

ماجرای مادرانه و تصمیم سخت ستاره سادات قطبی درباره ماندن پسر نوجوونش

ماجرای دلنشین ستاره سادات قطبی و پسر نوجوونش؛ از تصمیم‌گیری‌های سخت تا عشق مادرانه

ماجرای مادرانه و تصمیم‌گیری سخت ستاره سادات قطبی درباره ماندن پسر نوجوونش امیرعلی، عشق مادرانه و چالش‌های دوران نوجوانی در زندگی آنها.

ماجرای دلنشین ستاره سادات قطبی و پسر نوجوونش؛ از تصمیم‌گیری‌های سخت تا عشق مادرانه

ستاره سادات قطبی در اینستاگرامش نوشت:

سلام به دلهای مهربون و عزیزان دنیا

داستان امیرعلی

تقریبا یک سال از شروع ماجرا می‌گذشت، در دو هفته آخر خیلی استرس داشت و بداخلاق شده بود، شب‌ها خوابش نمی‌برد و روزها بی‌حوصله بود. ازش پرسیدم چه شده؟ با بی‌قراری گفت: «اگر بابام اجازه نده بمونم، چه کار کنم؟»

گفتم: «خودت دوست داری کجا باشی؟ پیش من یا پدرت؟»

می‌گفت نمی‌دونم! اگر بگم می‌خواهم پیش مامانم باشم، می‌ترسم بابام ناراحت شود؛ و اگر بخواهم پیش بابام بروم، تو ناراحت می‌شوی. بعد بغض می‌کرد و اشک‌هایش آرام روی لباسش می‌ریخت. دلم برایش می‌سوخت.

گفتم: «مامان جان، من نه می‌گویم بمان، نه می‌گویم برو. خودت تصمیم بگیر.»

شش سال پیش، پدرت بودی، یک سال پیش من. آن شش سال، زندگی‌ام به لب رسید تا بتوانم بیایم کنار تو ۲۴ ساعته. از نبودنت خیلی خسته شده بودم. در این یک سال، با حضورت، جان گرفتم، هرچند موهایم خیلی بیشتر از استرس رفتن دوباره‌ات سفید شده بود. اما همین که کنارم بودی و هر چیزی که خواستی برایت آماده می‌کردم، حالم خوب بود.

امیرعلی جان، اینجا مهمان نیستی، خانه خودتی، آنجا هم خانه پدری‌ات است. خواستی بمانی، خواستی بروی، تصمیم با خودت است عزیزم.

دلم می‌خواست فریاد بزنم: نرووو، بمان پسرم، بمان آرامم.

سفر به اصفهان داشتیم، بدون خبر از تصمیمش، دل‌م می‌جوشید. وقتی آمد پیشم، بغض داشت و صورتش قرمز بود، حرف نمی‌زد.

دلم ریخت، گفتم: «تمام شد، حتما بابا گفته دیگه برگرد پیش خودش.»

صدای قلبم را در سرم می‌شنیدم.

به خودش، دل به دریا زدم، رنگم پریده بود، خودم را جمع و جور کردم و پرسیدم: «چه خبر عزیزم؟»

بی‌مقدمه گفت: «به بابا گفتم می‌خواهم پیش مامانم باشم.»

مبهوت ماندم، خشکم زد. رفت توی اتاق و با گوشی‌اش بازی کرد و چیزی نگفت. نیم ساعت بعد، رفتم پیشش و پرسیدم چرا ناراحتی؟ گفت: «نه، خوشحالم که بابا گفت بمونم.»

وقتی گفتم می‌خواهم پیش مامانم باشم، بابا هیچ واکنشی نشان نداد.

پرسیدم: «نظرت چیه، ناراحت شده؟»

گفت: «خب، شش سال پیش بودم، اما من از بودن با مامانم راحت‌ترم.»

دلم برای باباش تنگ می‌شد، اما تصمیمم را گرفته بودم...

امیرعلی برگشت...

دوباره کنارم است.

حالا او ۱۴ ساله است و با مشکلات دوران نوجوونی روبه‌روست. من هم دو پسر نوجوون دارم که در سن حساسی هستند و برقراری تعادل بین روحیات و افکارشان خیلی دشوار است. اما باید مادر قوی و پشتیبانی باشم و ان‌شاءالله موفق می‌شوم.

از شما هم دعا می‌خواهم.

برای کسانی که دائم می‌پرسیدند، خبر دارم:

امیرعلی ماندگار شد...

دیدگاه شما
پربازدیدترین‌ها
آخرین اخبار