وصیت داوود رشیدی: خانهاش را موزه کنید، عشق به ایران را زنده نگه دارید
یادداشتی از وصیت داوود رشیدی: خانهاش را به عنوان موزه نگه دارید؛ نداشتن پول و عشق به ایران
وصیت داوود رشیدی: خانهاش را به عنوان موزه نگه دارید؛ عشق به ایران و خاطرات هنریاش را زنده نگه دارید.

امروز سالروز درگذشت استاد داوود رشیدی است، یکی از چهرههای برجسته سینما که جامعه هنری را از فقدان او غمگین کرد. احترام برومند، همسر ایشان، بر این نکته تأکید میکند که «ما او را از دست دادهایم». داوود رشیدی به نسل جوان باور داشت و همواره کارهای آنها را تحسین میکرد. اکنون، همسر او امیدوار است که نسل جوان هنرمند، پیشکسوتان خود را فراموش نکنند و قدر آنها را بدانند. او آرزو دارد روزنامهنگاران، نویسندگان و مستندسازان از بزرگان آن دوره بنویسند و یاد آنها را زنده نگه دارند تا نام و خاطرهشان هرگز فراموش نشود.
در احترام به استاد رشیدی و یاد او که اکنون نُه سال است از میان ما رفته، نشستیم و به یاد خاطرات احترام برومند پرداختیم. خاطراتی که نزدیکترین فرد به او برایمان بازگو کرد. اگرچه این گفتگو بیشتر حالتی غمانگیز داشت، اما روزهای خوش و زیبای گذشته را نه تنها برای همسرش، بلکه برای ما نیز زنده کرد.
احترام برومند در ابتدای صحبتهایش از غم و اندوه این روزهای شهریور میگوید: «هر بار که به تاریخ تولد آقای رشیدی، ۲۵ تیر، و تاریخ وفات او، ۵ شهریور، نزدیک میشوم، احساس غم عمیقی در من رخ میدهد. آنقدر دچار دگرگونی میشوم که نمیتوانم روزمرگیهای عادی را درک کنم. حالا نُه سال است که آقای رشیدی را از دست دادهام؛ همه ما او را از دست دادهایم. قبل از این، ۵ شهریور برایم معنایی نداشت.»
در ۲۵ تیرماه، همیشه برای ما روزی پر از شادی و خاطرات خوب بود، چون آقای رشیدی علاقه زیادی به این روز داشت. او همواره مشتاق بود که جشن تولدهایش باشکوه برگزار شود، مهمانی بگیریم و هدیه بدهیم. اگر تولدی را تنها و بیهیاهو میگذراندیم، او ناراحت میشد. حالا که او نیست، ما درباره روز فوتش صحبت میکنیم و این موضوع برایمان بسیار غمانگیز است. لحظهای که بعد از حدود ۵۰ سال از عزیزترین فرد زندگیات جدا میشوی، واقعا غمانگیز است. در ادامه، گفتوگو با داوود رشیدی درباره این موضوع آغاز میشود.
نخستین دیدار شما با آقای رشیدی چه زمانی و در کجا بود؟ چگونه آشنا شدید؟
آشنایی ما آنقدر زیاد گفته شده که دیگر نمیدانم چه بگویم. ما در سال ۱۳۲۶، توسط مسعود بهنود که از دوستان بسیار نزدیک آقای رشیدی بود، با هم آشنا شدیم. در آن زمان، آقای رشیدی روابط زیادی با روزنامهنویسان داشت، از جمله مسعود بهنود، عمید نائینی، رضا اعتمادی، صفا حائری و دیگران. مسعود بهنود با برادرم هم آشنا بود و همین رابطه باعث شد ما همدیگر را ببینیم. روزی مسعود بهنود با آقای رشیدی در کافیشاپی نزدیک خانه برادرم در خیابان ثریا (امروزی سمیه) قرار ملاقات داشتند.
در ابتدا از برادرم خواستم که با من همراه شود و در آن مکان اولینبار او را دیدم. آنجا مردی را دیدم که حدود ۳۴ یا ۳۵ ساله بود، با موهای کمی جوگندمی؛ ما ۱۴ سال اختلاف سنی داشتیم. این دیدار نخستینبار ما بود. البته در همان زمان او در عرصه تئاتر شناخته شده بود و برنامههایی درباره تئاتر در تلویزیون ملی داشت. چند روز بعد، بهنود گفت داوود مرا به رستوران رمبو در خیابان فرصت، نزدیک خانه پدرش، برای شام دعوت کرده است. من همراه با بهنود و همسرش به آنجا رفتیم.
در آن زمان در مدرسهای برای کودکان استثنایی در خیابان نیاوران کار میکردم، و خانه آقای رشیدی هم در همان خیابان قرار داشت. پس از مدتی، از من دعوت شد که ناهار در منزلشان باشم؛ البته میدانستم مادرشان هم در کنارشان زندگی میکند. آقای رشیدی گفت که برای ناهار دو مهمان دیگر هم دارند؛ یکی دکتر ساعدی، که او را از نزدیک میشناختم چون مطبش در کنار مدرسهمان بود.
مرضیه و سوسن تسلیمی در مورد او بسیار صحبت کرده بودند، اما آثارش را نمیشناختم. نفر دیگر، محمدعلی جعفری، سوپراستار آن دوران سینما بود؛ من او را میشناختم چون هم فیلمها را دوست داشتم و هم زیاد به سینما میرفتم، و در تئاتر هم دیده بودمش، البته نه در تئاترهای مدرن آقای رشیدی. در آن زمان، گاهی با مادرم به تئاترهای لالهزار میرفتیم و محمدعلی جعفری را در یکی از آن تئاترها دیده بودم، همچنین در فیلم سینمایی «مورفین».
شما خودتان هنرمند بودید، اما زندگی با هنرمند و درگیرهای خاص این حرفه چگونه بود؟
هر زندگی شرایط و چارچوبهای خودش را دارد، قطعا نمیتوانم بگویم زندگی یک هنرمند همانند زندگی یک کارمند یا پزشک است؛ هر کدام شکل خاص خود را دارند. اما زندگی کردن با یک هنرمند، بهویژه اگر هر دو هنرمند باشید، کار آسانی نیست.
ده سال از زندگی ما پیش از سال ۵۷ میگذشت و پس از آن وارد دورهای جدید شدیم. این دو دوران از نظر سبک زندگی، ملاحظات، سختیها و حتی خوشیها تفاوتهای زیادی داشتند. آقای رشیدی قبل از ۵۷ یکی از مدیران تلویزیون بود و از نظر مالی وضع مناسبی داشتیم، اما پس از آن، فشارهای زیادی بر ما وارد شد. در آن سالها، از کارهای گذشتهمان جدا شدیم و زندگی جدیدی با چالشهای نو شروع کردیم.
در ابتدای انقلاب، بسیاری از هنرمندان مهاجرت کردند، اما آقای رشیدی چرا چنین تصمیمی نگرفت؟
در سال ۵۹، پسرمان برای ادامه تحصیل به سوئیس رفت؛ در ضمن، باید بگویم که هنگام ازدواج، او از ازدواج قبلیاش پسری داشت که با ما زندگی میکرد. وقتی دیپلم گرفت، همزمان با انقلاب فرهنگی مواجه شد که دیگر دانشگاهها تعطیل شده بودند. با کمک اطرافیان، فرهاد را برای تحصیل به سوئیس فرستادیم. پس از رفتن او، مشکلات پشت سر هم بر ما وارد شد.
حتی پدرشوهرم، که دیپلمات بود و در سال ۵۸ از خدمت منفصل شده بود، مجبور شد زندگیاش را بفروشد و ایران را ترک کند. ما واقعاً بیپناه شده بودیم و فشار زیادی تحمل میکردیم. آقای رشیدی، که تحصیلات ابتداییاش را در ایران و ترکیه، متوسطه را در پاریس و دانشگاهی را در ژنو و بروکسل گذرانده بود، در ژنو در تئاتر حرفهای فعالیت کرده و عضو گروه معتبر «کاروژ» بود.
به همین دلیل، من به او پیشنهاد کردم که چون فرهاد رفته، ما هم به سوئیس برویم. اما او اصلاً به رفتن فکر نمیکرد و میگفت تو هیچ وقت خارج از ایران زندگی نکردهای و نمیدانی غربت چه قدر آزاردهنده است. او در آن زمان ۴۴ ساله بود و معتقد بود این سن دیگر برای رفتن مناسب نیست. او در سال ۴۲ به ایران برگشته بود و تا سال ۵۷ کارهای زیادی انجام داده بود.
در همان دوران، زمانی که سرپرست واحد نمایش در تلویزیون بود، بهترین سریالها را ساخت، مانند «سلطان صاحبقران»، «داستانهای مولوی» و «داییجان ناپلئون». قرارداد ساخت «هزار دستان» (که بعدها «جاده ابریشم» نام گرفت) در زمان او بسته شد و ساخته شد. او در تئاتر هم فعالیتهای زیادی داشت، اما اینها را کنار میگذارم. فردی با این پیشینه، نمیتوانست همهچیز را رها کند و از نو شروع کند.
علاوه بر این، او ایران را بسیار دوست داشت. برخلاف تصور برخی، که فکر میکردند چون در اروپا تحصیل کرده، فرنگیمآب شده است، اینطور نبود. او کاملاً به ایران و زندگی ایرانی علاقهمند بود. هر زمان که خارج میرفت، زودتر برمیگشت، چون احساس میکرد چیزی گم کرده است. ایران را ترجیح میداد و دوست داشت که مقامات و مسئولان بدانند که ما ایران را دوست داریم و باید شرایطی فراهم کنند که زندگی در اینجا قابل تحمل باشد.
ویژگیهای دیگر او چه بودند؟
اگر کسی از من بپرسد داوود چه اخلاقی داشت، چند نکته مهم را میتوانم ذکر کنم. یکی از ویژگیهایش، علاقه زیاد به خانواده و وظیفهای بود که نسبت به آنها احساس میکرد. دیگر، اهمیت زیادی برای نفس کار قائل بود؛ همیشه ناراحت میشد اگر من کار نمیکردم. من خودم در آن زمان کارم را رها نکرده بودم، اما او معتقد بود میتوانم در زمینههای دیگر فعالیت کنم.
میگفت نباید فکر کنیم تنها یک راه برای زندگی وجود دارد. حتی در مورد کار لیلی، که مدام به خاطر مسائل بیاهمیت ممنوعالکار میشد، او به لیلی پیشنهاد داد که به بچهها درس بدهد، چون او بچهها را خیلی دوست داشت. در ابتدا این پیشنهاد خندهدار بود، اما وقتی لیلی نتوانست در حوزه تصویری کار کند، زندگیاش را از راه آموزش تئاتر به کودکان و نوجوانان تامین میکرد.
اگر بخواهید لحظهای از زندگی مشترکتان را ثبت کنید، کدام لحظه را انتخاب میکنید؟
تولد نوهمان سینا، یا ازدواج فرهاد و ازدواج لیلی. هرچند ازدواج لیلی موفق نبود، اما او زندگی خوبی داشت و پس از آن هم مورد حمایت خانوادهاش قرار گرفت. داوود در وصیتش گفته بود نگران مرگ نیست، بلکه نگران خانوادهاش و به ویژه نوهاش است، که بسیار به او وابسته است. او در وصیتنامهاش نوشته بود: «آمدم، دیدم و پیروز شدم»، اما در سنگ قبرش جمله «آمدم، دیدم و رفتم» حک شده است.
فردای روز تشییع جنازهاش، یکی از روزنامهها نوشت که پیشبینی داوود رشیدی درست بود، سینا خیلی بیتابی میکرد. رابطه داوود با بچههایش، رابطهای خاص و عمیق بود. اینها لحظاتی هستند که در خاطرهها ثبت شدهاند.
کدام نقشهای آقای رشیدی بیشتر شبیه شخصیت واقعی او بودند؟
در سریال «آوای فاخته»، نقش داوود، که بهمن زرینپور بازی میکرد، بسیار به او شباهت داشت. کاراکترش هم جدی، هم دلسوز و هم معنوی بود. نقش رئیسجمهور در سریال «یکی از این روزها» و «بیبی چلچله» هم نقشهایی بودند که خیلی به شخصیت او نزدیک بودند، چون مهربانی و صفات انسانیاش در آنها به خوبی منعکس شده بود.
در مورد روزهای بیماری و سختیهایش، بگویید.
آقای رشیدی هرگز در بیمارستان بستری نشد. در سال ۹۰ متوجه شدیم که به سرطان پروستات مبتلا شده است و درمانها آغاز شد. در همان زمان، نمایش «آقای اشمیت کیه» را روی صحنه برد و قبلتر هم «منهای ۲» را اجرا کرده بود. خوشحالم که در سالهای پایانی، دو نمایش خوب را به صحنه برد. او در انتخاب نمایش بسیار حساس بود و همواره میخواست اثری مرتبط با زمانهاش باشد.
او در دوران درمان، در کنار تمرینهای رادیوتراپی و شیمیدرمانی، بدون اینکه کسی متوجه شود، در اجراهایش شرکت میکرد. او دوست نداشت دیگران ضعف یا مریضیاش را ببینند و همیشه تلاش میکرد قوی و سالم نشان دهد. اما در سالهای ۹۰ تا ۹۵، نتوانست کار کند و متأسفانه، به دلیل معالجات تهاجمی، مبتلا به آلزایمر شد.
در مورد این بیماری، توضیحی نمیدهم چون برای کسی که با آن روبهرو نشده، قابل درک نیست. تنها خوشحالم که با مراقبتهای ویژه، مراحل سخت بیماری را تجربه نکرد. در یک صبح جمعه، ناگهان صدای خشدار در سینهاش شنیده شد و قبل از اینکه بفهمیم چه شده، او کمک کرد روی تخت بخوابد و قبل از رسیدن اورژانس، کار از کار گذشته بود.
اگر تصور کنیم او زنده بود و در فضای امروز جامعه، چه کاری دوست داشت بسازد؟
در واقع، قبل از بیماری، او نمایشی به نام «بازی کشتار» را دو بار برای تایید فرستاد که رد شد. این اثر درباره دو فرد از دو کشور و با تفکر متفاوت بود که در فضایی دورافتاده با هم مواجه میشوند. مطمئنم، اگر زنده بود، حتما میخواست اثری درباره مخالفت با جنگ روی صحنه ببرد.
آیا نوشته یا داستانی منتشر نشده از او دارید؟
تمام نمایشنامهها و ترجمههایش موجود است. او نمایشنامهنویس نبود، بلکه مترجم بود و برخی ترجمهها را با دکتر ستاری و دکتر حسینعلی طباطبایی انجام داده است. همچنین، ترجمه نمایش «پیروزی در شیکاگو» با همکاری بهرام بیضایی، پرفروشترین اثر پس از انقلاب ۵۷ بود. او در اوایل بازگشت به ایران، با بیضایی همکاری داشت و چند سال در سالن تئاتر مشترک اجرا داشتند.
در مورد موزه شخصی از دستنوشتهها و وسایل او فکر کردهاید؟
اما هزینهاش را نداشتم. در سالهای اول و دوم، به این فکر میکردم اگر خانهای قدیمی، مانند خانه پدریاش در خیابان فرصت، وجود داشت، میشد فضایی برای این کار ایجاد کرد. تنها، میراث فرهنگی پس از فوت او، دو تابلو برای خانه ما نصب کرد و نام من و او را بر آن گذاشتند. من درخواست کرده بودم که پس از مرگم، اگر خانواده نیاز نداشتند، این خانه حفظ شود، ولی نه به عنوان موزه، بلکه به عنوان خانه داوود رشیدی.
در نهایت، اگر قرار باشد نامهای به او بنویسم، اولین سطر آن چگونه خواهد بود؟
«داوود عزیزم، از روز اول… از زمانی که همدیگر را شناختیم و تصمیم به ازدواج گرفتیم، همیشه یکطور دوستت داشتم و عاشقت بودم. حالا، بعد از نُه سال و کنجکاوی بیشتر درباره تو، میفهمم که چقدر کمتجربه بودم و نتوانستم تمام داستان زندگیات را از زبان خودت بشنوم. تو آدم کمحرفی بودی و همیشه درگیر کار بودی. هرجا هستی، در آرامش باشی.»
در پایان، این جمله را مینویسم:
«دوست دارم شما، روزنامهنویسان، نویسندگان و مستندسازان، کاری کنید که یاد و نام آقای رشیدی در دل نسلهای جوان زنده بماند و هرگز فراموش نشود. حیف است که او فقط با چند فیلم سینمایی شناخته شود؛ او مجموعهای بینظیر از فیلمها، تئاترها،