ناگفتههای زندگی شهید دیپلماسی حسین امیرعبداللهیان
ناگفتههای زندگی شهید دیپلماسی حسین امیرعبداللهیان؛ از سختیهای کودکی تا آرزوی شهادت
در گفتوگو با خاله شهید حسین امیرعبداللهیان، از سختیهای کودکی، اخلاق نیکو و آرزوی شهادت این دیپلمات بزرگ ایران روایت میشود.

آخرین دکمه پیراهن آبیاش را که تا روی گلو میآمد بست و از اتاق خارج شد. خاله وقتی او را دید، با ناراحتی گفت: «حسین جان، چند سال است که همین یک پیراهن را میپوشی، چرا مادر آن را دور نمیاندازد؟ من خودم برات یک پیراهن نو میخرم، این دیگر کهنه شده.» حسین با خنده و آرامش پاسخ داد: «نه خالهجان، این پیراهن برای من معنای خاصی دارد. با این لباس خاطرات روزهای سخت و تلاشهای بیوقفهام را به یاد میآورم. باید این لباس باشد تا فراموش نکنم چه چیزهایی را پشت سر گذاشتم و چگونه به اینجا رسیدم.» این بخش از گفتوگوی ما با «سید کبری امیرحسینی»، خاله شهید حسین امیرعبداللهیان است. مادر شهید امیرعبداللهیان چند سالی است که از دنیا رفته، و خالهاش، که با شهادت نوهاش، غم از دست دادن پسرش نیز برایش زنده شده، روایتگر خاطرات شهید دیپلماسی است. در این گفتوگو، از خاطرات ناگفته امیرِ دیپلماسی برایتان تعریف میکنیم.
دیدار ناگهانی با خالهای که بوی مادر میداد
خاله شهید، که روزگاری جوانیاش را در راه خدا فدا کرده است و اکنون بیش از هشتاد سال دارد، خودش مادر شهید «رمضانعلی قدسالهی» است و این روزها در غم از دست دادن خواهرزادهاش قرار دارد. او هنوز خاطرات شهادت پسرش را در دل دارد و برایمان از آخرین دیدارش با شهید میگوید؛ «این دیدار فقط یک ماه پیش بود که بیخبر و سرزده به امیریه (دامغان) آمدم تا او را ببینم. از میان خواهر و برادرانم، من تنها ماندهام، و حسین آقا آمده بود تا خالهاش را ببینید. هرچقدر اصرار کردم که پسرم روی مبل بنشیند، نپذیرفت. انگار میدانست که این آخرین دیدار است، و کنار من جلوی در نشست. گفت: مادرجان، میخواهم کنار خودت بنشینم، چون بوی مادرم را میدهد... بغلش کردم و پیشانیاش را بوسیدم، پسرم با محبت همیشگیاش به یاد من و یادگاری از خواهرم، سید مطهره. او همیشه از بچهها و نوههایم احوالپرسی میکرد، نام تکتک آنها را میبرد و تا مطمئن میشد که حالشان خوب است، تلفن را قطع نمیکرد. از عید نوروز تا عید غدیر با من تماس میگرفت و اگر فرصت میداشت، حضوری میآمد چون من سید هستم و او برای دستبوسی میآمد.»
حسینآقا در طول روز مشغول کار بود و در شبها به تحصیل میپرداخت.
در ماههای محرم، مادر شهید امیرعبداللهیان مراسمهای باشکوهی برپا میکرد و میزبان مهمانان اباعبدالله بود. این خانواده از کودکی عشق و ارادت به حسین در دل داشتند و هر یک از خواهر و برادرهای حسینآقا در برپایی این مراسمها نقش داشتند. برادر بزرگ حسینآقا که اکنون در میان ما نیست، تعزیه میخواند. «در خانه خواهرم در مناسبتهای مختلف برای مهمانان باز بود. سید مطهره بسیار مهماننواز بودند. با اینکه حسین در سن ۹ سالگی پدرش را از دست داد و زندگی برایشان سخت بود، اما همیشه مهماننوازی را رعایت میکردند. از دست دادن پدر برای حسین و برادر و خواهرش بسیار دشوار بود، اما هیچکدام ابراز ناراحتی نمیکردند. حسین، چون آخرین فرزند خانواده بود، خیلی سخت تلاش میکرد، روزها کار میکرد و شبها درس میخواند. هر بار که به خانهشان میرفتیم، در حال درس خواندن بود.»
ماجرای پیراهن آبیِ یقه دیپلماتی
وقتی خاله شهید درباره این موضوع صحبت میکند، چشمانش اشکآلود میشود. او خاطرهای از شهید حسین برایم تعریف میکند: «حسین از دوران نوجوانی یک پیراهن آبی با یقه دیپلماتی داشت، همانند لباسهایی که حالا میپوشد. این پیراهن را سالها نگه داشته و مرتب میپوشید. یک روز به او گفتم: حسین جان، حالا که ۱۵، ۱۶ سال است این پیراهن را داری و میپوشی، چرا آن را دور نمیندازی؟ دیگر کهنه شده است. اما او جواب داد، من با این لباس، خاطرات روزهای سخت و تلاشهای شبانه را به یاد میآورم. باید این پیراهن را نگه دارم تا یادم بماند چه سختیهایی کشیدم و از کجا به کجا رسیدم.»
برو توی دیگ بنشین!
از اخلاق رئیس شهید دیپلماسی میپرسم، همانطور که خاله خانم میگوید، اخلاق خوب حسین آقا، حکایت دیروز و امروز نیست؛ بلکه ریشهای ۶۰ ساله دارد. هرگز لبخند و توکل از روی لبان و دلش محو نشده است. «حسین بسیار خاکی و ساده بود. از کودکی آنقدر مظلوم و مؤدب بود که هر چیزی که به او میگفتند، با دقت گوش میداد. یکبار پدرش به شوخی به او گفت: برو توی دیگ بنشین! و حسین پاسخ داد: چشم، و رفت. ما خندیدیم، اما حالا میبینیم که این شخصیت والا و خوب شهید، ریشه در دوران کودکیاش دارد. شخصیت او حتی پس از بزرگسالی هم تغییر نکرد. وقتی بزرگ شد، بسیار مؤدب بود و بیش از همه به مادرش احترام میگذاشت.»
حتی همسایهها هم داغدار حسین شدهاند
اخیراً زمانی که شهید امیرعبداللهیان به دامغان سفر کرده بود تا به خالهخانمش سر بزند، یکی از همسایهها متوجه حضور او شد و برای درخواست کمک به سراغ او رفت. این همسایه دو پسر داشت که بیکار بودند و وقتی امیرعبداللهیان را دید، از او خواست تا در پیدا کردن کاری برای پسرانش کمک کند، زیرا آنها نانآور خانواده بودند. خاله شهید امیرعبداللهیان میگوید: «حسین به همسایهام گفت من تلاشام را میکنم و درباره رشته تحصیلیشان و سابقهشان پرسید و سپس رفت. فقط یک ماه پیش، کار آن دو پسر راه افتاد و مادرشان خوشحال شد. او همیشه هر چه در توان داشت برای مردم انجام میداد. حالا که حسین شهید شده است، همسایهام میگوید: کاش من هرگز او را نمیدیدم و هرگز با او آشنا نمیشدم، چون حالا خیلی داغدارم. او فردی بسیار ساده و خاکی بود. وقتی او را در تلویزیون میدیدم، خیلی به او افتخار میکردم و میگفتم او پسرِ خواهرم است… شهادت برای مردان بزرگ است و حسین هم در پیِ شهادت بود. اگرچه ما از رفتنش داغداریم، اما او به آرزوی قلبیاش رسیده است.»