برف، موسیقی منجمدی که در آفتاب محو میشود؛ دکلمه شمس لنگرودی همراه با تحلیلی عمیق از این شعر فلسفی و عارفانه
راز برف | دکلمه شمس لنگرودی "تو مثل منی برف" و تحلیلی عمیق از فلسفهی نابودی و ناپایداری
دکلمه زیبای شمس لنگرودی از شعر «تو مثل منی برف» همراه با تحلیلی عمیق و ادبی از مفهوم فنا، ناپایداری و حقیقت هستی. نگاهی متفاوت به سرنوشت برف و انسان.
تو مثل منی برف...
برف میآید، آرام، بیصدا، بیهیاهو. میآید و هر آنچه را که زیر پایش جا مانده، میپوشاند. خاطرات را، دردها را، قدمهایی که بهجا ماندهاند، همه را سفید میکند، چنان که گویی هیچچیز هرگز نبوده است. اما مگر میتوان بود و نبود؟ مگر میتوان اینچنین ساده آمد و محو شد؟ برف میآید و سرنوشتش را از پیش میداند. میداند که هر قدر هم که به زیبایی بر جهان فرود آید، هر قدر هم که دلها را به وجد بیاورد، روزی که بر زمین بنشیند، دیگر محبوب نخواهد بود. تا میبارد، نعمتی است؛ اما چون بماند، نفرینش میکنند، زیر پایشان لگدش میکنند، از او فرار میکنند.
و این، قصهی انسان است. قصهی تمام آنهایی که میآیند، میدرخشند، و بعد، چون زمانه عوض میشود، دیگر جایی برایشان نیست. آدمی را چه سود از ستایشهای ناپایدار؟ چه سود از محبتی که بستگی به زمان دارد؟ برف از روز نخست، تقدیری محتوم دارد، مثل آنانی که به مهر جهان دل میبندند، اما فراموش میکنند که این دنیا، تاب ماندگاری هیچچیز را ندارد. آنکه دل به زودگذرها میبندد، دیر یا زود، در آفتاب قضاوتهای زمانه، ذوب خواهد شد.
اما برف میداند. با اینکه میشکند، با اینکه از هم میپاشد، باز هم بر همه یکسان میبارد. ساده است، بیچشمداشت، بیقصد و نیت. سرنوشت درخت را بر شاخههای لختش مینویسد، بیآنکه بپرسد این شاخه، تاب بهار را خواهد داشت یا نه. بیآنکه بترسد از آنکه روزی، خورشید خواهد آمد و خط به خط این سرنوشت را از میان خواهد برد. و چه سخت است، چه دشوار است، که ببینی سطرهایی که با تمام لطافت نوشتهای، در پرتو نوری بیرحم، محو میشوند.
اما آیا هر فروپاشی، پایان است؟ آیا هر ذوب شدنی، نابودی است؟ برف آب میشود، در زمین فرو میرود، اما از یاد نمیرود. از دل خاک، درختی را سیراب میکند، گلی را میرویاند، رودخانهای را به حرکت درمیآورد. شاید این است آن راز پنهانِ بودن؛ که گاهی باید رفت، گاهی باید در دیگری شکفت، گاهی باید خود را از دست داد، تا در جایی دیگر، در زمانی دیگر، به شکلی دیگر، دوباره آغاز شد.
اما تا کی باید آرام بود؟ تا کی باید بیهیاهو آب شد؟ شاید وقت آن است که نه بیصدا، که با سنگریزه و خردهشیشه فرود آیی، تا جهان بفهمد که هستی، که بودهای، که نباید از یاد ببرند. که باید بداند، این زخمهایی که در دل زمین حک میکنی، ردپای توست، نشانی از عبورت، که هیچ بهاری، هیچ خورشیدی، قادر به محو کردنش نخواهد بود.
و این است قصهی برف. قصهی تمام آنهایی که بیدلیل دوست داشته شدند و بیدلیل فراموش شدند. قصهی آنهایی که به تقدیر، به زمانه، به خورشید، باختند، اما هرگز بیهوده نباریدند.
شعر زیبای "تو مثل منی برف" از استاد شمس لنگرودی
تو مثل منی برف
راه میروی و آب میشوی.
تو مثل منی برف
آتش را روشن میکنی
تا در هرمش بمیری
یاسهای تابستانی ادای تو را در میآورند
پروانهها که تو را ندیدند
عاشق او میشوند
نکند سرنوشت مرا جائی دیدهئی برف.
کاش میتوانستی تابستانها بباری
تا با تنپوشی از برف
برابر خورشید عشوهها میکردیم.
به شادی مردم اعتماد مکن برف
تا میباری نعمتی
چون بنشینی به لعنتشان دچاری.
چیزی در سکوت مینویسی
همهمان را گرفتار حکمت خود میکنی
ما که سفیدخوانیهای تو را خوب میشناسیم.
تو چقدر سادهئی که بر همه یکسان میباری
تو چقدر سادهئی که سرنوشت بهار را روی درختها مینویسی
که شتکها هم میخوانند
آخر ببین چه جهان بدی شد
آفتاب را داور تو قرار دادهاند!
و تو با پائی لرزان به زمین مینشینی
پیداست که میشکنی برف.
تا قَدرت را بدانند
با سنگریزه و خرده شیشه فرود آی
فکر میکنم سرنوشت مرا جائی دیدهئی برف
آب شو
آب شو! موسیقی منجمد!
و بیا و ببین
رنج را تو کشیدی
به نام بهار
تمام میشود...