امیرحسین رستمی: دغدغهمندی واقعی با اظهار فضل متفاوت است
امیرحسین رستمی: دغدغهمندی واقعی با اظهار فضل متفاوت است + شیوه تمرکز رامبد جوان
امیرحسین رستمی در گفتگو با همشهری از دغدغههای اجتماعی، تجربههای هنری و عشق به وطن صحبت میکند؛ نظرات صریح و دیدگاهی متفاوت دارد.

در اولین قسمت از فصل دوم برنامه «درجهیک»، امیرحسین رستمی مهمان برنامه بود. لواسانی در ابتدای برنامه با این توصیف او را مورد استقبال قرار داد: «مهمان ما یک بازیگر برجسته تئاتر، سینما و تلویزیون است که نزدیک به سه دهه در بهترین سطح فعالیت میکند. علاوه بر این، در آستانه ۵۰ سالگی قرار دارد و هنوز سرزنده و پرانرژی است. او با نظرات صریح و شفاف خود همواره کنار مردم قرار گرفته و مصاحبههایش همواره تیتر رسانهها بوده است.» در ادامه، بخشهایی از این مصاحبه مفصل را میخوانید، و نسخه تصویری آن را میتوانید در برنامه تلویزیون همشهری تماشا کنید.
مقدمهای بر زندگی و فعالیتهای رامبد جوان
آیا شما رامبد را کشف کردید؟
این ماجرایی دارد. در آن زمان، اکثر جوانان علاقهمند به هنرهای نمایشی مانند من در حال فعالیت بودند. من در دانشگاه رسام هنر تحصیل میکردم و در کلاسهای آقای سمندریان و همچنین تحت نظر استاد عزیزم، آقای امین تارخ، دورههای آموزشی را گذرانده بودم. در آن سالها، همه ما تلاش میکردیم فیلمهای کوتاه بسازیم و در پروژههای مختلف شرکت کنیم. یک روز به دفتر آقای تختکشیان، مدیر «آفتابنگاران»، که در پایین میدان ونک قرار داشت، رفتم.
قرار بر این بود که کاری در آنجا انجام دهم. آقای تختکشیان در دفتر نبود و من به منشی گفتم که میخواهم با کارگردان آنجا ملاقات کنم. پس از چند دقیقه، گفتند که میتوانم به اتاق مخصوص بروم. وارد اتاق شدم و دیدم مردی در حالت استراحت روی تخت افتاده است و فرد دیگری روبهرویم ایستاده است. وقتی من را دید، پرسید: «جانم؟» من توضیح دادم که دورههای آموزشی را گذراندهام و قصد دارم کار کنم. او گفت: «الان خیلی دیر است، بروید. شمارهتان را بگذارید تا با شما تماس بگیریم.»
آیا آن فرد رامبد بود؟
نه، فردای آن روز با من تماس گرفتند و گفتند که از طرف دفتر آفتابنگاران تماس میگیرند و من انتخاب شدهام. من فکر کردم این موضوع شوخی است، بنابراین دوباره به دفتر رفتم و همان مسیر را طی کردم. در آنجا، همان آقایی را دیدم که همانطور روی تخت افتاده بود. او گفت که اگر مایل هستم، قرارداد ببندیم و همکاری کنیم. وقتی سرش را برگرداند، متوجه شدم که او رامبد جوان است. بعدها فهمیدم که این حالت استراحت کردن، شیوه تمرکز گرفتن رامبد است و فردی که روز قبل با او صحبت میکردم، منفرد اسماعیلی، یکی از بهترین برنامهریزها و دستیاران کارگردان در سینمای ایران بود.
در نهایت، ما شروع به همکاری کردیم.
در واقع، همه چیز از همانجا آغاز شد؟
بله.
مضحکترین فردی که در طول زندگیام دیدهام.
میتوان گفت نقطه شروع درخشان فعالیتهای شما «شمسالعماره» بود. آیا نگران بودید که پس از انجام کارهای جدی، ناگهان وارد حوزه کمدی شوید؟ این مسئله برایتان دور نبود؟
نه، اصلاً اینطور نبود. خیلیها به من میگفتند که توانایی ایجاد شادی و خنده در جمع با گفتوگو را دارید. آیا این مهارت را در دانشگاه یاد گرفتهاید؟ باور نمیکنید، اما من این هنر را از کسی آموختهام.
از چه کسی؟
از مسعودخان کیمیایی. هیچکس تصور نمیکند که خالق فیلمهایی مانند «گوزنها»، «قیصر»، «گروهبان»، «ردپای گرگ» و «سرب»، که جزو آثار برتر تاریخ سینمای ایران هستند، شخصیتی شوخطبع و طناز دارد و در کنار آن چه شخصیت دوستداشتنی و شوخطبعی است. وقتی بیرون نگاه میکنید، فکر میکنید او فردی جدی و عبوس است، اما در واقع مسعودخان کیمیایی یکی از شوخطبعترین افرادی است که در زندگیام دیدهام؛ کسی که لحظاتی مفرح و بینظیر را با او تجربه کردهام. هیچکس باور نمیکند که در میان درامی جدی، با یک جمله میتواند جمعی را با خنده به آتش بکشد، و جالبتر اینکه خودش آن ماجراها را خیلی جدی میگیرد. احساس میکردم چقدر جذاب است که بتوانم با جدیت، دیگران را بخندانم. قبل از آن، فکر نمیکردم روزی وارد این ژانر شوم.
از فیلمهای هنری و جدی گرفته تا سریالهای کمدی
سریال «شمسالعماره» برای من نقطه عطفی در تعریف ژانر بود، زیرا من در ابتدا با سینمای جدی و تلخ آشنا شده بودم. دنیای «رئیس» یک جهان پر از تلخی بود و «خاک آشنا» نیز فیلمی بود با همان فضای تیره و تار. در «خاک آشنا»، موضوع مهاجرت مطرح است؛ چمدان و رویاهای درون آن نماد سفر و آرزوها هستند، اما درون آن جایی برای شادی و خنده وجود ندارد. همچنین، فیلم علیرضا امینی «فقط چشمهایت را ببند» بر اساس یک واقعه واقعی ساخته شده است. پس از تماشای این آثار، تلویزیون مسیر و ژانر خود را تغییر داد.
همکاری با سید محمد علی کیمیایی و داوود میرباقری
این فرصت بزرگ است که فرد در اوایل فعالیت حرفهای خود با کسی همچون مسعود کیمیایی همکاری کند. این اتفاق کمنظیر است، اما برای شما در فیلم «رئیس» رخ داد.
خیلی خوششانس بودم که وقتی تصمیم گرفتم کار در عرصه سینما را بهطور جدی شروع کنم، اولین تجربهام همکاری با مسعودخان کیمیایی بود. با ایشان قراردادی امضا کردم و در دفترشان با فردی ملاقات کردم که قرار بود با ایشان باشد. در آن زمان، ما در دفتر برای تمرین و دورخوانی فیلمنامه حضور داشتیم (آقای کیمیایی همیشه به فیلمنامه «فیلمنوشت» میگویند). آن فرد از من پرسید: چند سالت است؟ آیا تو همان کسی هستی که قرار است در فیلم کیمیایی بازی کنی؟ سپس به اتاق آقای کیمیایی رفت و پس از مدتی بیرون آمد و گفت: من از آقای کیمیایی اجازه گرفتم که تو در فیلم من بازی کنی. من پرسیدم: بعد از فیلم آقای کیمیایی؟ او پاسخ داد: نه، ما کار را زودتر شروع میکنیم. آن فرد علیرضا امینی بود و فیلم موردنظر «فقط چشمهایت را ببند» بود، فیلمی بسیار عجیب که برای من تبدیل به آزمونی فشرده در زمینه کارگردانی و بازیگری شد. یکی از اتفاقات خوب این فیلم، آشنایی من با پیمان قاسمخانی بود. این فیلم در جشنوارههای مختلفی از جمله جشنواره ریو شرکت کرد. علیرضا امینی از من پرسید: آیا میروی به ریو؟ گفتم نه. یک روز به من تماس گرفتند. ابتدا علیرضا امینی بود و سپس گوشی را به فرد دیگری سپردند که گفت: من جای تو در جشنواره ریو حضور دارم و میخواهم بگویم هر وقت قسمتهای تو در فیلم نمایش داده میشود، تماشاگران از خنده منفجر میشوند. او پیمان قاسمخانی بود و گفت: وقتی به ایران برگشتم، بیایید با هم دوست شویم. باورم نمیشد و از آن زمان دوستیمان شروع شد. در میانه پروژه «رئیس»، برای فیلم «خاک آشنا» با بهمن فرمانآرا قرارداد بستم. مانفرد اسماعیلی با من تماس گرفت و در دفتر آقای فرمانآرا با ایشان صحبت کردم. او پرسید: سر فیلم مسعود هستی؟ گفتم بله. سپس گفت: بعد از آن با کسی قرارداد نبند، میخواهم در فیلم من بازی کنی. با این سه فیلم که هنوز هیچکدام نمایش داده نشده بودند، احساس بسیار خوبی داشتم؛ کار با کارگردانان برجسته، فیلمهای عالی و شرایط ایدهآل.
روزی که آقای علی معلم من را به دفترش دعوت کرد، احساس کردم پس از سالها، بالاخره فرصت پیدا کردم در مجلهای که همیشه خریده بودم، تصویری از من منتشر شده است. او گفت: میدانی چه اتفاق مهمی برایت افتاده است؟ تو با یک کارگردان هنری و سرآمد مانند مسعود کیمیایی و بهمن فرمانآرا کار کردهای. من واقعاً میدانستم چه فرصت بزرگی نصیبم شده است. اما بعدها متوجه شدم که سینما چندان برای من مهیا نبوده است؛ فیلم علیرضا امینی توقیف شد و فیلم «رئیس» نیز با ممیزیهای زیادی مواجه گردید.
آیا این مسأله بر نقش شما هم تأثیر گذاشت؟ بر همه تأثیر گذاشت. در واقع، فیلم «رئیس» در جشنواره به شدت مورد انتقاد قرار گرفت و در اکران عمومی کمی بهتر شد، اما در آن زمان، شرایط سینما کمی متفاوت بود و حساسیت زیادی روی شخصیتها وجود داشت.
داستان انتخاب شدن من توسط سروش صحت برای نقش در سریال «لیسانسهها»
در یک روز جمعه، در حال رانندگی بودم که تلفن سروش صحت زنگ زد. پرسید: میتونم یه خواهش برات بکنم؟ میخواهم سریالی بسازم که در آن نقش مهمی دارد و اگر این نقش را به من بدهی، بقیه نقشها با تهیهکنندهاش راحتتر کنار میآیند. گفتم: سروش، تو خیلی برای من عزیز هستی. هفته آینده میآیم و صحبت میکنیم. اما او گفت: نه، همین الآن بیا. پرسیدم: برای چی همین الآن؟ گفت: بیای اینجا و صحبت کنیم. رفتم و او پرسید: میشود به من اعتماد کنی و برای این نقش قرارداد ببندی؟ تعجب کردم و گفتم: ولی من هنوز داستان را نمیدانم. گفت: نگاه کن، داستان درباره سه جوان است. دو تای این جوانها یا ناشناختهاند یا کمشناخته شدهاند. قرار است بیژن بنفشهخواه را هم بیاوریم و کاظم سیاری هم هست، که آن زمان کسی او را نمیشناخت. گفت: برو و برای این نقش قرارداد ببند، تا من خیالم راحت باشد. پرسیدم: این همه عجله چرا؟ او گفت: اگر تو نپذیری، تهیهکننده فردا با فلانی قرار گذاشته است. گفتم: او هم رفیقم است و خیلی خوب است. اما سروش گفت: امیرحسین، این وضعیت مغز من را گیج میکند. اگر او بیاید، سریال همان چیزهای تکراری است که بارها از تلویزیون پخش شده. گفتم: ولی تو الان زنگ زدی و میگویی بیا امروز قرارداد ببند، یعنی قبلش به من فکر نکردی. او گفت: صادقانه میگویم، اصلاً به تو فکر نمیکردم. میخواستم سه شخصیت اصلیام کسانی باشند که مخاطب عام آنها را نشناسد. تهیهکننده میگوید این امکانپذیر نیست و باید یکی از این شخصیتها چهره باشد. تا امروز هر کسی را که پیشنهاد کرده، رد کردم. اما در نهایت امروز گفتند فردا با فلانی قرار است ببندند. من نشسته بودم که ناگهان چهره تو جلوی چشمم ظاهر شد و گفتم: امیرحسین رستمی. تهیهکننده هم گفت: اگر با او قرارداد نبندم، نامردم است. زنگ بزن و ببین آیا میآید یا نه. اگر نیاورد، بگو بقیه بازیگران اصلی چهره نیستند و فقط تو هستی. میگوید همه چیز روی دوش من است، اگر شکست بخورد، میگویند به خاطر امیرحسین رستمی است، و اگر موفق شود، به خاطر قصه است. سپس گفت: حالا ریسک کن. من هم دست دادم و رفتم برای قرارداد. فقط سر مبلغ کوتاه نیامدم. به آقای جودی، تهیهکننده، گفتم: الان بروم و بگویم سروش با آن بازیگر که فردا قرار است بیاورد، کنار نمیآید. دوباره ۲-۳ ماه معطل میشویم و کار شروع نمیشود. همینطور باید در دفتر بنشینید و ناهار بخورید و فقط حرف بزنید. سروش گفت: بدون من سریال ساخته نمیشود. او امروز هم من را کشانده دفتر که قرارداد ببندم و خیالش راحت شود. در نهایت قرارداد بسته شد و سریال ساخته شد. واقعاً هم سروش درست میگفت.
بیان نظرات درباره مسائل اجتماعی
بیایید کمی به دغدغههای شما بپردازیم.
شما به شدت دغدغههای اجتماعی دارید و همواره نظرات صریح و شفاف خود را ابراز کردهاید. به نظر میرسد اهل محافظهکاری نیستید و با صداقت کامل نظراتتان را بیان میکنید. تا چه حد یک بازیگر میتواند در حوزههای مختلف که خارج از حرفهاش است وارد شود و نظراتی بدهد که ممکن است چالشهایی ایجاد کند؟
در گذشته، هزینههای زیادی صرف شد تا بازیگران را مقابل مردم قرار دهند و از اثرگذاری آنها کاسته شود. نتیجه این تلاشها این شد که در مواقع نیاز، وقتی از بازیگران درخواست میشود، اکثراً یا بهتر بگویم تقریباً ۹۸ درصدشان حاضر نیستند وارد میدان شوند. این روند باعث شد که بازیگر تنها در مسائل سطحی نظر بدهد و نقش واقعیاش به عنوان یک انسان دغدغهمند نادیده گرفته شود. آیا واقعاً ممکن است یک بازیگر دغدغهمند نباشد؟ مگر میشود انسان باشد و دغدغه نداشته باشد؟ در حقیقت، بازیگر باید در مقام انسان، دغدغههای جامعه را درک کند و نگران وضعیت آن باشد. اگر کشوری گرسنه باشد و تو بگویی من سیرم و مشکلی ندارم، در واقع دیگر تو انسان نیستی، بلکه صرفاً موجودی بیتفاوت و بیمسئولیت هستی.
مرز باریکی هم وجود دارد که افراد در مورد هر موضوعی نظر ندهند. دیدهام که بعضیها در هر حوزه و درباره هر مسئلهای اظهار نظر میکنند، که این هم ممکن است نادرست باشد.
درست میگویید. این موضوع تنها مربوط به بازیگران نیست، حتی در تاکسی هم ممکن است این را ببینید. اما باید توجه داشت که بروز نظرهای بیپایه و اساس در هر حوزهای، چه در مقام دانای کل ظاهر شدن و چه در اظهار نظرهای بیمبنا، نشاندهنده ناپختگی است. من قصد نداشتم در اینجا به موضوعات کلی بپردازم، اما شروع سؤال شما این بود که امیرحسین رستمی دغدغهمند است یا نه. دغدغهمند بودن با اظهار نظرهای سطحی درباره همه مسائل جهان و هستی متفاوت است. من هیچوقت درباره موضوعاتی صحبت نکردهام که اگر از من پرسیده شود، در همان سوال سوم جواب ندهم.
میهن مانند مادر مهربان و گرامی است.
وقتی از من درباره عشق به وطن سوال میشود، این جمله برایم عجیب است که از کسی بپرسید عشقش به مادرش چیست! در لحظه اول، تعجب میکنم و فکر میکنم چه سوال غریبی است. آیا واقعاً نمیدانید که باید عاشق مادرم باشم؟ مگر میشود کسی عاشق مادر نباشد؟ ممکن است با او بحث کنیم، کدورتی پیش بیاید، اما مادرم، مادر است. زمانی که با مادرم بحث میکنم و از خانهاش بیرون میروم، در دل خود نگرانم که با این استرسها و ناراحتیها، حالش بد نشود، فشارش بالا نرود، قندش بالا نرود. حالا هم بحث خاک است. البته گاهی شعارهایی که برای افزایش دُز ملیگرایی گفته میشود، برایم آزاردهنده است. برای هر فرد در جهان، کشورش همان قدر عزیز است که مادرش. نمیتوان تصور کرد از یک پرتغالی بپرسید اگر به کشورش حمله شود، آیا خوشحال میشود یا ناراحت، و پاسخ مثبت بگیرد. گاهی تبلیغات به گونهای است که انگار فقط ما ایرانیها وطندوستیم و کشورمان را میپسندیم. اگر اینطور بود، نقشه جهان پر از خاک ایران میشد. همه انسانها کشورشان را دوست دارند. دلیل اینکه بعضیها مهاجرت نمیکنند، این است که برخی نمیتوانند از مادرشان دور شوند، و برخی دیگر میتوانند. من بچهننهام و نمیتوانم از مادرم جدا شوم. شاید بتوانم یک ماه از او دور بمانم، اما نمیتوانم تمام خاطرات و زندگیام را در یک چمدان بگذارم و بروم.