دیدار رویایی رهبر انقلاب با مادر شهید در خانه پدری مشهد
دیدار رویایی رهبر انقلاب با مادر شهید در خانه پدری مشهد + عکس و روایت بینظیر
دیدار رویایی رهبر انقلاب با مادر شهید در خانه پدری مشهد؛ روایت بینظیر از محبت و وفاداری خانواده شهدا به امام و انقلاب

در کتابی با عنوان "میزبانی از بهشت"، مجموعهای از دیدارهای مقام معظم رهبری با خانوادههای شهید منتشر شده است.
در سال ۱۳۴۳ در مشهد، کمی آن طرفتر از کوچه بازار سرشور، کوچهای نسبتاً باریک و پر از نور و هیاهو بود. زنان در حال آمادهسازی مقدمات یک عروسی سنتی بودند. حاجیه خانم میردامادی، همسر آیتالله سیدجواد خامنهای، قصد داشت پسر دومش را به عقد دختر یکی از خانوادههای محلی درآورد. ننه غلام نیز برای کمک آمده بود؛ او در حوض میوهها را میشست و در سبد میریخت، با لهجه شیرین تربتیاش حرف میزد و دیگر زنان را سرگرم میکرد. صحبتهایش چنان شیرین و جذاب بود که مجال صحبت برای دیگران نمیگذاشت. ننه غلام با ذوق و علاقهاش کمک میکرد، اما خدیجه خانم که از مشکلات او آگاه بود، از صبح مقداری پول کنار گذاشته بود تا در شب عروسی به او هدیه دهد.
وقتی داماد وارد خانه شد، ننه غلام مدام از زنها صلوات میگرفت و زیر لب ذکر میخواند تا این جوان نورانی و بلند بالا چشم نخورد. او بزرگ شدن سیدعلی آقا را دیده بود و حالا این عروسی برایش خیلی مهم و دلنشین بود.
ننه غلام، که نام واقعیاش کبری عصمتی بود، همه او را با لقب ننه غلام میشناختند؛ یعنی مادر غلام. تمام زندگی و هویتش در خدمت غلام بود. او چندین فرزند داشت؛ برخی در هنگام تولد فوت کرده بودند و برخی پس از چند ماه یا چند سال از دنیا رفتند. پسری که در سال ۱۳۲۲ به دنیا آمد، حلقهای در گوشش گذاشتند و نامش را غلام حیدر نهادند، تا به مولا وفادار باشد و برای مادرش بماند. غلام حیدر بزرگ شد و با سختیهای فراوان، از مرگ پدرش خاطرهای مبهم داشت، و پس از آن، تنها مادرش بود که با تلاش، او را بزرگ میکرد.
در سال ۱۳۴۲، غلام وارد ارتش شد. رویدادهای پانزده خرداد و پس از آن، دل ننه غلام را پر از نگرانی کرد. مسیر زندگی غلام رستمی، جوان نظامی، او را وارد ارتش کرد تا هر روز در گوشهای از کشور باشد و مادر تنها بماند.
در سال ۱۳۵۷، او با خانوادهاش در پادگان سنندج سکونت داشت. هنوز پیروزی انقلاب اسلامی در ذائقهاش تازه بود که گروهکهای ضد انقلاب به پادگان حمله کردند و آنجا محاصره شد. خانههای نظامی ارتش با خمپاره ویران شدند و بسیاری از نیروها و خانوادههایشان شهید شدند. ارتباطات قطع شده بود و غذا و آب نیروهای داخل پادگان با هلیکوپتر تأمین میشد و شهدا و مجروحین با همین وسایل منتقل میشدند.
در این روزها، ننه غلام بیشتر وقتها در حرم امام رضا (علیهالسلام) بود، دعا میخواند و گریه میکرد، برای سلامتی تنها فرزندش. تا اینکه با سفر آیتالله طالقانی به کردستان، محاصره پادگان موقتاً شکسته شد و غلام رستمی، سی و پنج ساله، توانست به مشهد بازگردد. مادر در اطراف پسرش میگشت و برایش اسفند دود میکرد و ذکر میگفت.
غلام خانهای در بلوار ابوذر، محله احمدآباد مشهد خرید تا مادر از آوارگی و زندگی در اجاره خلاص شود. اما چند ماه بیشتر در مشهد نماندند و سپس به تربت جام اعزام شد. پس از آن، جنگ شروع شد و ننه غلام پسرش را از زیر قرآن رد کرد تا راهی جبهه شود. هر روز در خیابانهای اطراف خانه، عزاداری برپا بود و عکس شهید جوانی بر آن قرار داشت. ننه غلام هم در غم آن جوانها میگریست و هم از تصور روزی که غلام شهید شود، اشک میریخت. اما در عین حال، گریز او همیشه به کربلا و امام حسین (علیهالسلام) بود؛ او برای سیدالشهدا میگریست و ناله میزد.
اگر سرش میرفت، جلسه روضهاش متوقف نمیشد. در آن زمانها، حتی اگر درآمدی نداشت، بخشی از درآمد کارگری در خانههای مردم را کنار میگذاشت تا روضه بخواند. آقای رفیعی، روضهخوان ثابت خانه ننه غلام، از جوانی تا زمانی که در مشهد و سراسر ایران مشهور شد و در حرم امام رضا دعا و قرآن میخواند، در خانه او حضور داشت. گاهی خانه آنقدر شلوغ میشد که جای سوزن انداختن نبود و گاهی فقط خودش و روضهخوان بودند.
در سال ۱۳۶۴، غلام رستمی در یکی از عملیاتهای محدود ارتش در غرب کشور حضور داشت. پس از انجام عملیات، در بیست و چهارم آبان، با چند سرباز سوار بر خودرویی در حرکت بودند که ناگهان ماشین روی مین رفت و انفجار رخ داد.
در آن زمان، سختترین وظیفه، خبر رسانی شهادت غلام به مادرش بود. همه فرزندان غلام، دامادها و عروسهایشان از ماجرا مطلع بودند، اما ننه غلام هنوز بیخبر بود. چند روزی گذشت تا کمکم به او اطلاع دادند که غلام، حلقه به گوش حضرت حیدر، دیگر نماند و رفت. در نتیجه، او همچنان تنها ماند.
شب جمعه، هفتم فروردین ماه ۱۳۷۶
محبوبه خانم، دختر غلام، و شوهرش که هر دو پزشک بودند، به دیدن مادربزرگ آمدند. مادربزرگ در زیرزمین همان خانه زندگی میکرد و پس از زمینخوردن و شکستن لگنش، دیگر هرگز بیرون نمیرفت. تنها بود، مگر در زمان روضهها یا وقتی که نوهها به دیدن او میآمدند. وقتی خانم دکتر و شوهرش رفتند، صدای زنگ در به صدا درآمد. ننه غلام تصور کرد حتماً همانها هستند و چیزی جا گذاشتهاند. خودش نمیتوانست حتی این چهار پله را بالا برود. یکی از همسایهها در را باز کرد. ننه غلام دید که نوهاش نیست، بلکه چند نفر دیگر آمدهاند و دنبال او میگردند. دوازده سال از شهادت غلام میگذشت و او دیگر حواسش کامل نبود؛ در این سالها، مهمان غریبهای نداشت، مگر در روزهای روضه که جمعیت زنانه بودند، یا در مراسم سالگرد غلام که هر سال با شکوه برگزار میشد و سه طبقه خانه را پر میکرد.
دیدار آیتالله خامنهای از ننه غلام
این سه نفر وارد خانه شدند و شروع به صحبت با ننه غلام درباره شهید کردند. ننه غلام، با چادر گلی سفید، آرام روی تخت نشسته و از پشت عینک ته استکانیاش آنها را نظاره میکرد. به او گفتند: مادرجان! مهمان دارید، ان شاءالله.
گوش مادر سنگین است. مرد نزدیکتر شد و بار دیگر با صدای بلندتر جملهاش را تکرار کرد. مادر پاسخ داد: مهمان؟ کی هست؟
لهجه مادر بسیار غلیظ است و مرد با زحمت منظورش را میفهمد و با صدای بلند به او میگوید:
مادرجان! آقای خامنهای دارند میآیند خانهتان.
کی؟
رهبر انقلاب، آیتالله خامنهای.
ها ها! میشناسمشان، من از بچگی میشناسمشان. کجا میخواهند بروند؟
میخواهند بیایند اینجا، خانه شما.
در نهایت، آقا زودتر سلام میکنند و ننه غلام با تعجب به آنها نگاه میکند. تصویری غریب در ذهنش شکل میگیرد، از سی و سه سال قبل و داماد خوشقد و بالایی که برایش اسفند دود میکرد.
آقا زودتر سلام میکنند، ننه غلام جلو میآید، دستهایش را بالا میبرد و شروع میکند به صحبت با آقا:
سلام، به جدت من از بچگی میشناسمت. خانه شما میآمدم، پیش مادرت...
ناگهان بیدرنگ حرفش را قطع میکند، نگاهی به سر و وضع خانهاش میاندازد، کمی کنار میرود و میپرسد: بنشینیم؟
آقا با لبخند جواب میدهد که: آن بالا بنشینیم یا پایین؟ و به تخت اشاره میکند. ننه غلام میگوید: نخیر، آنجا بنشینیم؟ ها ها!
آقا روی تخت مینشیند و ننه غلام کمی آن طرفتر، هنوز ننشسته، شروع میکند به صحبت کردن با لهجه غلیظ تربتی. حضرت آقا که متوجه وضعیت این مادر پیر شدهاند، میگویند: خب خب، حالا بنشین ننه غلام، ببینیم.
ننه، عکس غلام کدومه؟
جان؟ این همون عکسه، این رو به عکسی که روی دیوار نصب شده، اشاره میکنه. یکی از همراهان که مقابل تخت و روی زمین نشسته، قاب عکس رو برمیداره و به حضرت آقا میده.
آقا در حالی که عکس رو میگیره، میگه: «عکس غلام همین است.»
- ها، غلام است.
- شما خانه شیخالاسلام و حجتها میآمدید؟
- میآمدیم. مادرت رو میشناسم، خواهرت رو هم میشناسم.
- خدا رحمت کند کربلایی آقا رو.
منظورش پدر حضرت آقا، مرحوم حاج سید جواد خامنهای است.
- کربلایی آقا یا حاجآقا؟
- حاجآقا؟ نه، پدر شما کربلایی آقا بود. شما حاجآقا هستید.
آقا لبخند میزنند و میگویند:
- نه، آقا هم که مکه رفته بودند.
- راستی؟ ما میگفتیم کربلایی آقا. خدا رحمتش کنه.
- این همه پول خرج کردند، مکه رفتند، اما آخرش هم ننه غلام میگه کربلایی آقا.
همه میخندند، حتی خود ننه غلام.
پایین تخت و جلوی پایش، یک بشقاب ملامین سفید است که داخلش چند تا کلوچه خانگی گذاشته، و ننه غلام آن را به آقا تعارف میکند. آقا با علاقه برمیدارد و میخورد، سپس اجازه میدهد بقیه همراهان هم بردارند. کسی برنمیدارد. ننه غلام با همان لهجه تند میگوید: «چرا نمیخورید؟ اینها کلوچه خانگی است که بچهها برام آوردهاند.»
من که پولم نمیرسد شیرینی بخرم. «بُخرید.»
آقا با همان لهجه میگویند: «بُخرید عمو، بُخرید.»
باز هم لبها خندان میشود و یکی از همراهان ظرف را میچرخاند تا همه از این کلوچهها بخورند. ننه غلام از ته دل خوشحال است که امشب آقا مهمانش است و در خانه او میخورد و میگوید و میخندند.
ننه غلام میگوید: «یک شب که شما مشهد بودی، خواب دیدم که آمدی خانه ما.»
آقا هدیهای به ننه غلام میدهد.
- دست شما درد نکند، عیدی میدهید؟
- هان، این عیدی شماست. اگر فردا صبح بودی، بدان که بیدار بودی. اگر نبود، بدان که خواب بودی.
- دست شما درد نکند.
- یک قرآن هم بهت میدهم.
- یا صاحب قرآن.
اما قرآن را باز میکنند تا در صفحه اول یادداشتی بنویسند. وقتی میخواهند اسم شهید را بنویسند، نامش را بلند بر زبان میآورند.
غلام حیدر رستمی.
- خدا رحمتش کند. خدا را شکر.
این خدا را شکر، ننه غلام، در این وضعیت، معنای خاصی پیدا کرده است. معنایی که باعث شده است حضرت آقا این قدر به خانوادههای شهدا اهمیت دهند. آقا قرآن را به دست ننه غلام میدهند و بلند میشوند. ننه غلام که نگران سربازی نوهاش است، پرسش میکند:
- کاغذ نمیخواهی بدهی برای سربازی این بچه؟
آقا پاسخ میدهد:
- نه، کاغذ نمیخواهد، گفتم یادداشت کردند. ان شاءالله که موفق باشید، خداحافظ مادر.
ننه غلام تا زمانی که زنده بود، همیشه داستان آمدن رهبر انقلاب به خانهاش را برای دیگران تعریف میکرد. با جزئیات کامل، تمام محل و دوستان و آشنایان این ماجرا را میدانستند و نگاهشان به این خانه تغییر کرده بود. روضههای ننه غلام نیز بیشتر رونق گرفت. سه سال پس از این دیدار، تنهایی مادر پایان یافت و او کنار غلام حیدر آرام گرفت.