سنگلج تهران؛ تغییر هویت و مهاجران در قلب تاریخی شهر
سنگلج تهران؛ قلب تاریخی و فرهنگی که تغییر و تحول مهاجران و بحران هویت آن را شکل میدهد
سنگلج تهران، قلب تاریخی و فرهنگی در حال تغییر، مهاجران و بحران هویت در خیابانهای پرجنبوجوش و متحول شهری

اینجا سنگلج است، محلهای که در کنار تماشاخانه قرار دارد و در قسمت میانه خیابان حافظ و نرسیده به خیابان نوفللوشاتو واقع شده است. بسیاری این محله را میشناسند، اما محدوده شهری آن یا نادیده گرفته شده یا اصلاً از آن خبر ندارند.
سنگلج در طول تاریخ خود همواره پرجنبوجوش بوده است. خیابانها و کوچههایش از صبح تا شب مملو از حضور مردم است. تراکم جمعیت در این منطقه به وضعیت کنونی تهران مربوط نمیشود، بلکه بازماندهای است از دوران قاجار، زمانی که تهران فقط در همین حوالی قرار داشت و چند نقطه دیگر در اطراف آن.
زندگی در سنگلج از زمانی آغاز شد که تهران پایتخت شد و هنوز هم، با وجود توسعه شهر و گسترش آن به سمت شمال در کوهها و در طرفهای دیگر، این محله همچنان قلب تپنده شهر باقی مانده است، در حالی که مسئولان در فکر تقسیمبندی و جدا کردن بخشهایی از شهر به استانهای مختلف هستند.
قلب در حال انفجار، نماد زندگی است.
در حال حاضر، قلب تهران نیز همانند دیگر بخشهای شهر در حال انفجار است. اینجا محلهای است که موتورسیکلتها حکم فرمانروایان را دارند؛ در میان خودروهای سنگین و ترافیک سنگین، موتورها راه خود را باز میکنند و از قفل ترافیک عبور مینمایند. حتی در این مکان، آدمها نیز درگیر ترافیک میشوند؛ ترافیکی انسانی که طی دو یا سه سال اخیر، در ابتدای چهارراه گلوبندک تا سبزهمیدان بازار، با شدت بینظیری ظاهر شده است، در خیابانهای سنگلج همواره وجود دارد.
در حین قدم زدن در این منطقه، باید همواره آماده توقف باشید، زمانی که نیاز است کلاچ را فشار دهید و دنده عوض کنید، چون ممکن است ناگهان با فرد دیگری روبرو شوید. اینجا، انعطافپذیری و واکنش سریع جزو مهارتهای ضروری است، چون ممکن است موتورسواری با سرعت بالا، که ترمزهایش چند روز است کار نمیکند و پول یا وقت تعمیر ندارد، به سمتتان بیاید و با ضربهای قوی، شما را پرتاب کند و بر زمین بیفتید.
در این منطقه، ممکن است از هر طرف، ماشینها به سمت شما هجوم آورند. رانندگان دیگر میدانند که رانندگی در این مکان نیازمند مهارتی فراتر از رانندگی در خیابانهای پر ترافیک تهران است. آنها باید مانند رانندگان فرمول یک، از خیابانهایی که تنها یک وجب جا در ترافیک دارند و از کوچههایی که تنها چهار نفر کنار هم جا میگیرند، عبور کنند و خود را از میان این سرسامآور شلوغی نجات دهند؛ بنابراین، وقتی به شما میرسند، شانس عبور را از دست نمیدهند و شما باید از مسیر کنار بروید.
پذیرش مهاجران، سنگلج را از مسیر خارج ساخت.
سنگلج، یکی از قدیمیترین محلههای تهران، که تاریخ آن به دوران قاجار بازمیگردد و در دوران ناصری به شکل کاملتری شکل گرفت، این روزها تغییرات زیادی را تجربه کرده است. حدود بیست سال پیش، کوچهها و خیابانهای این منطقه خالی از ساکنان قدیمی شد؛ کسانی که سالها در اینجا زندگی کرده و با تمام وجود در این محله رشد یافته بودند، نتوانستند با شرایط جدید کنار بیایند و از این محل مهاجرت کردند.
در عوض، جای خالی آنان با گروههای جدید پر شد. مهاجران و ساکنان جدید، از شهرهای دیگر ایران و همچنین مهاجران غیرقانونی افغان، جای آنها را گرفتند. پذیرش مهاجران در تهران، موضوع تازهای نبود و در دهههای قبل نیز وجود داشت؛ یکی از دلایل آن تمرکز امکانات اقتصادی، خدمات رفاهی، درمانی و آموزشی در پایتخت بود که این شهر را به مقصد بسیاری از افراد از شهرهای دورتر ایران و حتی مهاجران خارجی تبدیل کرده بود. در نتیجه، طی بیست سال اخیر، این تغییرات باعث شده است که سنگلج از نظر اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی، از روند اصلی توسعه و پیشرفت عقب بماند و از دور خارج شود.
روستایی بزرگ به نام پایتخت وجود دارد.
در این روزها که موضوع خروج اتباع غیرقانونی به شدت مطرح است، پرداختن به مشکلات اقتصادی و اجتماعی آن بسیار رایج شده است، اما شاید کمتر کسی به پیامدهای فرهنگی این مهاجرپذیری گسترده در تهران اشاره کرده باشد. کمتر کسی به تغییر چهره فرهنگی محلات تهران به دلیل حضور مهاجران پرداخته است.
در گذشتههای نه چندان دور، حدود دو دهه پیش، استادی با مدرک دکترای مردمشناسی با قاطعیت اظهار داشت: «تهران را نمیتوان یک کلانشهر واقعی دانست. اینجا حتی ظواهر شهری هم ندارد، بلکه یک روستای بزرگ است که امکانات فراوان دارد و همه را به سمت خود جلب میکند.»
زمینه فرهنگی که تحت حمله نرم قرار گرفت
این استاد به پیامدهای فرهنگی حضور مهاجران در تهران اشاره میکرد. از نظر او، مهاجران هر دو گروه، یعنی کسانی که از شهرستانهای دیگر ایران آمدهاند و اتباع، هنگام وارد شدن به پایتخت با فرهنگ غالب در این شهر همخوانی ندارند. در نتیجه، تنوع فرهنگی و چنددستگی در جامعه شکل میگیرد.
در حقیقت، هر گروه مهاجر فرهنگ خود را بر فرهنگ بومی و اصیل تهران تحمیل میکند. استاد توضیح میداد که بستر فرهنگی تنها زمانی میتواند مهاجران را در خود جای دهد و آنان را وادار به پذیرش فرهنگ جامعه مقصد کند که پشتوانه حمایتی قوی از سوی حاکمان وجود داشته باشد. او در آن زمان نمونههایی از رفتارهای ناهنجار و خارج از هنجارهای معمول در کلانشهر و پایتخت را ذکر کرد که با ورود مهاجران به وجود میآید و در نهایت بر فرهنگ ساکنان تهران نیز تاثیر میگذارد.
به باور استاد، دلیل تغییر در فرهنگ اصیل پایتخت، نیاز به ادامه حیات اجتماعی در ساختاری است که با هرج و مرج روبهرو شده است. بنابراین، ساکنان تهران مجبورند ناهنجاریهایی را که در فرهنگ سنتیشان جای ندارند، بپذیرند. برای باقی ماندن در مسیر زندگی که شکل و شمایلی نو یافته است، باید با این وضعیت سازگار شده و حتی از آن تقلید کنند.
خانهها به مهماننوازی افغانها تبدیل شدند
در روزهای اخیر، حضور و تأثیر ظاهر سخنان استاد در خیابانهای شهر بیش از پیش قابل مشاهده است. در محله سنگلج، این تداخل فرهنگی و تغییر در بافت محلی به وضوح دیده میشود، که نشاندهنده همزیستی و تأثیرپذیری مهاجران است. این پدیده به واسطه مشاهدههای محلی در طی بیست سال گذشته به عنوان بخشی از زندگی روزمره و عینی تثبیت شده است.
مثلاً روزی که در بنگاه معاملات ملکی منتظر بودم تا مستاجر قبلی خانه را ترک کند و مستاجر جدیدی که پیدا شده بود وارد شود. مشاور املاک در حال توضیح بود که قیمت خانه کوچک در محله سنگلج چندان بالا نیست، اما فقط افغانها خواهان آن هستند. او گفت: «دیگه ایرانیها توی این محله نمیمونن که بخوان خونه اجاره کنن، اونایی هم که موندن، خودشون مالک خونهان.»
پس از توضیحات، مشاور خبر داد که برای این خانه، خانوادهای ایرانی پنج نفره پیدا شده است، اما گزینههای غیر افغان تقریباً وجود ندارد. خانه به اندازه پنج نفر جا ندارد! در این لحظه، من منتظر شنیدن پاسخی بودم که گفت: «خانم، دیگه چارهای نیست، باید قبول کنی که باید خونه رو به افغانها بدهی. یک خانواده هفت نفره اینجا میخوان. البته سه مرد هم هستن که با هم میخوان خونه رو بگیرن. اینها باربر بازارن و با هم میخوان خونه بگیرن. صبح تا شب هم که نیستن، مزاحمتی ایجاد نمیکنن.»
شرایط عادی تغییر نکرد، اما اخراج اتباع تأثیر متفاوتی داشت.
چهره محله تغییر یافته است. اکنون که از میدان شاهپور وارد بازارچه قوامالدوله سابق، که حالا به نام بازارچه طرخی شناخته میشود، میشوید، هنوز مغازهها در اختیار و مالکیت اهالی قدیمی هستند؛ اما ساکنان آن تغییر کردهاند. از هر پنج نفری که وارد مغازه میشوند، دو نفر غیرایرانی هستند.
زنان و مردانی که با کودکان کوچک و بزرگ در میان بازارچه راه میروند و نیازهای روزمره خود را تهیه میکنند. یکی از قدیمیترین مغازههای این بازارچه، در نیمه راه، نزدیک به پایان طاق قرار دارد. این مغازه یک سوپرمارکت بزرگ است که هر چند سال یکبار، بر اساس نیاز زمان، قفسهها و دکور آن را تغییر میدهد. چند روز پس از جنگ، قفسهها هنوز خالیاند و فروشگاه در حالت نیمهتنه است. صاحب مغازه میگوید: «هنوز اوضاع عادی نشده، خیلی از شرکتها محصولاتشان را نمیآورند.»
این وضعیت طبیعی است، چون جنگ واقعی رخ داده و بخشهایی از زندگی روزمره مختل شده است. اما او، که حالا سومین نسل خانوادهاش است که این مغازه را اداره میکند، معتقد است این شرایط غیرعادی به جنگ برنمیگردد. اخراج اتباع خارجی، کار را مختل کرده است. «کارگرهای تمام کارخانهها و کارگاهها افغانیاند. حالا که آنها بیرون رفتهاند، کار زمینگیر شده است. دیروز با کارگاهی که تخمه برایم میآورد تماس گرفتم، گفت کارگر ندارم تا تخمهها را بو بدهد!»
وقتی توضیح میدهم که هر تغییری تبعات خاص خودش را دارد و نیازمند زمان است تا اثراتش برطرف یا با اتفاق بهتر جایگزین شود، او باور نمیکند. میگوید: «کشور نیروی کار کافی ندارد. نیروی کار ارزان و بدون حقوق بیمه برای کارفرما ایدهآل است، اما وقتی این نیروها نباشند، کارفرماها یاد میگیرند از نیروی کار داخلی بهره ببرند.»
مردی که دبه ماست در دست کنارم ایستاده و منتظر است تا پولش را بگیرد و برود، سریعتر جواب میدهد: «کارگر ایرانی با این دستمزدها کار نمیکند.» مغازهدار هم با سر تایید میکند: «کارگر ایرانی ارزون نیست، و کارفرما هم توان پرداخت حقوق و بیمه به کارگر ایرانی را ندارد. با این وضعیت اقتصادی که دخل و خرج همخوانی ندارد، چطور میشود دستمزد و بیمه داد؟»
مکالمه را خاتمه میدهم و هنگام ترک مغازه، به ظرفهای بزرگ جلوی آن نگاه میکنم. ظرفهای تخمه خالی هستند. دوران جنگ به پایان رسیده است؛ خبر رسیده بود که به دلیل افزایش تقاضا، حتی قیمت تخمه در زمان جنگ سر به فلک کشید!
ژوند د طاق لاندې یا وروسته له هغه توپیر نه لری، دا پښتو ژبه ده.
پس از پایان ساختار بازارچه، نور بیشتری میدرخشد، اما ساختار فرهنگی همچنان بدون تغییر باقی میماند. هر قدمی که برمیدارید، بوی چسب و فوم بیشتر به مشام میرسد؛ اینجا هنوز پر از کارگاههای تولید دمپایی و کفش است. اکنون، کارگاهها پر از کارگران افغان شدهاند؛ همانهایی که روزی به تنهایی به تهران آمدند تا کار کنند و درآمدشان را برای خانواده و همسرانشان ارسال نمایند، اکنون خانوادههایشان در همین محل زندگی میکنند.
مدتی پیش، یکی از همین افغانها که پنج نفر از اعضای خانوادهاش را شامل میشد، گفت: «ایران دیگر فایده ندارد. زمانی که کار میکردیم، پول به افغانستان میفرستادیم، اما حالا ریال شما ارزش ندارد. هر چه تلاش میکنیم، زحمتمان بینتیجه است.» همهمه بازارچه تا دیروز آشنا و قابل فهم بود، اما حالا با زبان پشتو محاصره شده است که هیچ از آن نمیفهمی. دیروز رسوم و سنتهای محلی پابرجا بودند، اما امروز اثری از آنها باقی نمانده است.
تا دیروز، همسایهها در بازارچه با دیدن یکدیگر با سلامهای بلند و گرم احوالپرسی میکردند و زنان در مقابل خانههایشان جمع میشدند. تا دیروز، مردی که در یکی از کوچهها بقالی داشت، همه محل را میشناخت. ساکنان این محل نسل به نسل در آن متولد شده، بزرگ شده و بچههایشان را تربیت کرده بودند. اما حالا، بقال محل دیگر کسی را نمیشناسد.
او غمگین و ناامید است. این ناشناسهایی که هر روز وارد مغازهاش میشوند، بینام و نشان هستند، چیزی از گذشتهشان نمیداند و حرفی برای گفتن ندارد. مرد بقال دیگر پنیر تبریز و دیگر اقلام پرطرفدارش را ندارد، زیرا روی دستش باد میکند؛ دبههای خیارشورهای محبوبش کپک زده و بوی تعفنشان کوچه را پر میکند.
آنچه او عرضه میکند باید مطابق سلیقه این تازهواردهای ناشناس باشد تا نکند اقلامش فاسد شوند. اینجا دیگر محله اجدادی او نیست؛ او غریبه شده است. همه زنان و مردانی که هنوز در این محل باقی ماندهاند، بیصدا و بیتحرک زندگی میکنند و دیگر نقشی در همهمه زیر بازارچه یا جریان زندگی محل ندارند.