پیروزی زال و سلطنت نوذر در شاهنامه فردوسی؛ روایت حماسی و تاریخی
شاهنامه فردوسی بخش دهم: پیروزی زال در نبرد با شماساس و روایت کامل سلطنت نوذر
داستانهای اسطورهای، نبردهای حماسی و روایتهای تاریخی شاهنامه فردوسی، میراث فرهنگی بینظیر ایران، در بخش دهم با پیروزی زال و سلطنت نوذر زنده میماند.

شاهنامه فردوسی یکی از بزرگترین حماسههای منظوم در جهان است که اثر ابوالقاسم فردوسی به شمار میرود. این اثر حاوی حدود 50,000 تا 61,000 بیت است و به روایت اساطیر، حماسهها و تاریخ ایران از دوران باستان تا زمان حملهی اعراب میپردازد. ساختار شاهنامه در سه بخش اسطورهای، پهلوانی و تاریخی تنظیم شده و تأثیر قابل توجهی بر فرهنگ و ادبیات فارسی داشته است. این اثر به زبانهای مختلف زنده دنیا نیز
در مورد کتاب شاهنامه اثر فردوسی
یکی از بزرگترین و برجستهترین آثار ادبیات کلاسیک فارسی و یکی از شاهکارهای حماسی جهان، کتاب شاهنامه فردوسی است که توسط حکیم ابوالقاسم فردوسی، شاعر بزرگ ایرانی، حدود هزار سال پیش سروده شده است. واژه «شاهنامه» به معنی «کتاب شاهان» است و محتوای آن شامل داستانها و روایاتی است که به تاریخ و اساطیر ایران باستان میپردازند. این اثر عظیم، که شامل بیش از ۵۰ هزار بیت شعر است، به زبان فارسی دری نوشته شده است.
گرامیداشتهای کتاب شاهنامه فردوسی
- محمدعلی فروغی شاهنامه فردوسی را یکی از ارزشمندترین و عظیمترین آثار در تاریخ ادبیات فارسی میدانست و بر این باور بود که این اثر نه تنها هویت ملی ایرانیان را حفظ کرده، بلکه زبان فارسی را نیز از فراموشی نجات داده است. او فردوسی را به دلیل نگهداشتن زنده تاریخ ملی و ادبیات کهن فارسی بسیار ستایش میکرد.
- محمدتقی بهار معتقد بود که ابوالقاسم فردوسی با سرودن شاهنامه، توانست قدرت و عزتنفس را در ایرانیان زنده کند. او بر این باور بود که این اثر، ریشههای ایرانیان را محکم ساخته و آنان را در مسیر مردانگی، مردمیبودن و غیرت استوار نگه داشته است.
- مجتبی مینوی بر این باور بود که زبان فارسی ابزاری برای تقویت وحدت و ارتباط میان ایرانیان است. او معتقد بود که اثر ارزشمند فردوسی، شاهنامه، این زبان را چنان غنی و قدرتمند ساخته که از خطر فراموشی و نابودی مصون مانده است. وی تأکید میکرد که شاهنامه نقش بسزایی در نگهداری و تقویت هویت ملی ایرانیان ایفا میکند.
- حبیب یغمایی معتقد بود که اگر تمامی ثروتهای ایران از دوران غزنویان تاکنون در یک طرف ترازو قرار گیرد و در طرف دیگر شاهنامه فردوسی، ارزش و اهمیت شاهنامه برتر خواهد بود. او باور داشت که این اثر بینظیر، از نظر ارزش و جایگاه فرهنگی، جایگاهی ویژه در تاریخ و فرهنگ ایران دارد و با هیچ ثروتی قابل مقایسه نیست.
- بدیعالزمان فروزانفر فردوسی را بهدلیل اخلاق نیکو و زبان پاک و زیبا، برتر از سایر شاعران میدانست. او باور داشت که فردوسی وطندوست بوده و عشق عمیقی به ایران داشته است. این محبت و شور در آثار او به وضوح دیده میشود و نشانگر تعهد و وفاداری این شاعر به میهن و فرهنگ ایرانی است. فروزانفر معتقد بود که ابوالقاسم فردوسی با سرودن شاهنامه، ارزشهای انسانی و ملی را برای نسلهای آینده به ارث گذاشته است.
در بخش دهم از شاهنامه فردوسی، داستان نوذر روایت میشود.
فایل صوتی قسمت دهم از شاهنامه فردوسی؛ داستان نوذر
خلاصهای از بخش دهم نوذر در شاهنامه فردوسی
در این داستان، فرستادهای به نزد زال میرسد و او را برانگیخته و به جنگ تشویق میکند. زال سپس به سمت شهر حرکت میکند و در شب، حملهای بر دشمنان ترتیب میدهد. او با مهارتی بینظیر تیراندازی میکند و تیرش را به سوی دشمنان میفرستد، به طوری که همه میدانند تنها او میتواند چنین تیری بزند. صبح روز بعد، با صدای طبلها و شیپورهای جنگ، لشکرها به میدان نبرد میریزند. زال در نبرد با خزروان پیروز میشود و او را شکست میدهد، سپس کلباد، یکی از فرماندهان دشمن، را نیز میکشد. سربازان شماساس از میدان فرار میکنند و شکست میخورند. در پایان، لشکر زاولستان و شاه کابلستان از پیروزی خود خوشحال میشوند، در حالی که شماساس و همراهانش که شکست خوردهاند، از میدان نبرد میگریزند.
روایت جامع از سلطنت نوذر
پادشاهی نوذر هفت سال به طول انجامید. پس از پایان سوگواری برای پدرش، بر تخت سلطنت نشست و مردم را بخشید، و به سپاه دینار و درم داد و بزرگان به او نزدیکی کردند. مدتی نگذشت که نوذر راه بیدادگری پیش گرفت و رسوم پدر را نادیده گرفت، و با موبدان و آزادگان دشمن شد. دلش اسیر حرص و آز شد و در نتیجه بزرگان در سراسر کشور شورش کردند و نافرمانی به پا شد. نوذر ترسید و نامهای به سام نوشت و گفت: «دلگرمی من تو هستی، در این آشوب و ناآرامی نیازمند کمک توام.»
وقتی سام به ایران آمد، بزرگان به استقبالش رفتند و از ظلم و ستم نوذر سخن گفتند و از سام خواستند که به جای او بر تخت سلطنت بنشیند. سام پاسخ داد: «این شایسته نیست که کسی از نژاد کیان را کنار بگذاریم، حتی اگر بعد از منوچهر، دختری جایگزین او شود، من باز هم از او اطاعت میکنم. گرچه او مدتی بیداد کرده است، اما میتوان او را اصلاح کرد. من نصیحتش میکنم و شما بزرگان نیز بیایید و راه دوستی در پیش گیرید و او را تنها نگذارید.» بزرگان پذیرفتند. وقتی سام نزد نوذر رفت، او او را در آغوش کشید و خوشحال شد. سام گفت: «تو از فریدون باقیماندهای، پس باید چنان باشی که همه از تو نیکی یاد کنند. نباید به این جهان دل ببندی که ناپایدار است.» سام او را نصیحت کرد و نوذر پشیمانی خود را ابراز داشت، پس سام او را با بزرگان آشتی داد و به سوی مازندران حرکت کرد.
در خبری که به توران رسید، منوچهر درگذشته بود. پشنگ تصمیم گرفت لشکری به ایران بفرستد و ارجاسب، گرسیوز، بارمان، گلباد جنگی، ویسه و فرزند پهلوانش افراسیاب را فراخواند. او ابتدا از تور و سلم یاد کرد و گفت: «بر کسی پوشیده نیست که ایرانیان چه بر سر ما آوردند، و اکنون زمان انتقام است.» افراسیاب از سخنان پدر برانگیخته شد و آماده نبرد گردید و گفت: «اگر پدرت آن زمان زره بر تن میکرد، ما اینگونه خوار نمیشدیم. اکنون من آماده جنگم و خونخواهی تور و سلم میروم.»
اغریرث، پسر دیگر پشنگ، نزد پدر آمد و گفت: «اگرچه منوچهر مرد، اما سام نریمان زنده است و بزرگان چون گرشاسپ و قارن هم هستند. تو خوب میدانی که از دست آنان چه بر سر سلم و تور آمد، و نیاکان من حق داشتند جنگ نکنند. ما نیز باید از عقل پیروی کنیم.» پشنگ ناراحت شد و گفت: «افراسیاب در فکر خونخواهی است و تو چنین سخن میگویی؟ وظیفه تو است که با برادرت همراه شوی. اگر منوچهر بر سلم و تور پیروز شود، به خاطر سپاهیان زیادش است، و شما باید سپاهیان زیادی بسازید. حالا که منوچهر مرده است، از نوذر نمیترسم چون جوان و خام است.»
سپاهیان ترکان چین به فرماندهی نوذر، وقتی نزدیک جیحون رسیدند، خبر دادند و قارن سپهبد، سپاهیان را به فرماندهی خود گسیل داشت. افراسیاب دو سپاه بزرگ به نامهای یوسساس و خزروان را برگزید و سوارانی را به آنان سپرد و راهی زابلستان شد. خبر رسید که سام نریمان درگذشته است، و او از پیروزی در مقابل سپاه نوذر بسیار خوشحال شد. سپاه او حدود چهارصد هزار نفر بودند، در حالی که سپاه نوذر صد و چهل هزار، و این تعداد کمتر بودند. او نامهای نوشت و اعلام کرد که پیروزی از آن اوست. در روز نبرد، دو لشکر در مقابل هم صفآرایی کردند. بارمان، ترک نامی، نزد افراسیاب رفت و خواست هر چه زودتر جنگ آغاز شود، اما اغریرث، دانای جنگ، گفت: «اگر به بارمان آسیبی برسد، لشکریان ناامید میشوند؛ باید فردی ناشناس را بفرستید.» اما افراسیاب نپذیرفت و بارمان را فرستاد.
بارمان به میدان رفت و جنگجویان را طلبید. قارن به سپاهیانش نگاه کرد، اما جز برادرش قباد، کسی جرأت نبرد نداشت؛ چون پیر شده بود. قارن از بیتفاوتی سپاهیانش خشمگین شد و به قباد گفت: «دیگر جنگیدن برای تو گذشته است، اگر بلایی سرت بیاید، سپاهیان ناامید میشوند.» قباد گفت: «مرگ سرنوشت همه ماست؛ یکی در بستر میمیرد و دیگری در جنگ. اگر من بمیرم، برادرم باقی میماند. پس پس از مرگم، در دخمهای سرم را با مشک و کافور بشوی و در آن قرار بده، تا در نزد یزدان ایمن باشم.» این سخنان را گفت و به سوی بارمان رفت. در نهایت، پس از کشمکشهای فراوان، بارمان پیروز شد و از افراسیاب نشان دریافت کرد. در عین حال، قارن و گرسیوز آماده جنگ شدند، و پس از تلفات زیاد، قارن برگشت، در حالی که برادرش قباد را سوگوار بود.
نوذر در قلب سپاه با گریه گفت: «پس از مرگ سام، اینگونه سوگواری نکرده بودم.» قارن پاسخ داد: «تا زندهام، حمایت و جنگ را رها نمیکنم، اما امروز در جنگ با افراسیاب، جادویی ساخت که در دید من آب و رنگ نماند و همه جا چون شب تاریک شد؛ مجبور به عقبنشینی شدم.» روز بعد، جنگ سختی در گرفت و هر کجا که قارن میخواست جنگ کند، خون جاری شد. سرانجام، نوذر به قلب سپاه آمد تا شب جنگید، اما افراسیاب پیروز شد و ایرانیان خسته، فرار کردند. نوذر، غمگین، توس و گستهم را صدا زد و گفت: «به پارس بروید و شبستان را به کوه البرز ببرید، و خود به سپاهان بروید، شاید از نژاد فریدون، یکی یا دو نفر باقی مانده باشد. اگر شکست خوردیم، ناراحت نباشید، این سرنوشت است؛ یکی به خاک میافتد و دیگری بر تخت مینشیند.»
دو روز بعد، شاه دوباره لشکر را برای جنگ مهیا کرد. قارن در قلب سپاه و در سمت چپ تلیمان و در سمت راست شاپور قرار داشت. افراسیاب نیز در چپ و راست لشکرش بارمان و گرسیوز قرار داده بود و خودش در مرکز سپاه مستقر شد. جنگ ادامه یافت تا اینکه، شاپور کشته شد، و قارن و شاه تصمیم به عقبنشینی گرفتند. افراسیاب به کروخان ویسه گفت که لشکر را به پارس ببرد.
قارن نگران شبستان و خانوادهاش شد، اما شاه گفت که توس و گستهم را فرستاده است. اما سواران ایرانی با نگرانی نزد قارن رفتند و گفتند: «ما باید به پارس برویم، زیرا آنها زنان و کودکان ما را اسیر میکنند.» پس، شیدوس، کشواد و قارن، سپاهی را آماده کردند و ناامیدانه به دژ سپید رسیدند، جایی که بارمان و سپاهیانش را دیدند. قارن، که از مرگ برادرش خشمگین بود، بر او تاخت و او را کشت، و سپاهیانش پراکنده شدند. خود با سپاهش به سمت پارس رفت. وقتی نوذر خبر رفتن قارن را شنید، تلاش کرد جان سالم به در ببرد، اما افراسیاب او را گرفتار کرد و پس از آن، فهمید که قارن رفته و بارمان را کشته است.
افراسیاب، در حالت آشفتگی، به ویسه گفت: «در مرگ پسرت، استوار بمان، و به جای او، با سپاهیان، به دنبال قارن برو.» ویسه، غرق در غم، پسرش را دید که خونآلود است و بسیار غمگین شد. وقتی قارن به هامون رسید، دید که از سمت راست، تورانیان حمله میکنند، و فهمید که چه بر سر شاه آمده است. ویسه گفت: «ما تاج و تخت ایران را در دست داریم؛ از قنوج تا مرز کابل، و از آنجا تا بست و زابل، همه در چنگ ماست، و تو جایی نداری.» قارن پاسخ داد: «اگر شاه نوذر اسیر شماست، این وضعیت همیشگی نخواهد بود، و سرنوشت شما نیز چنین خواهد شد.» درگیری شدیدی رخ داد، و بسیاری از جنگآوران کشته شدند. ویسه، در تنبهتن با قارن شکست خورد و گریزان شد، و با غم از دست دادن پسرش، نزد افراسیاب رفت. در همین حال، سپاهیانی به فرماندهی یوسساس و خزروان برای تصرف زابل و سیستان رسیدند، اما زال، که به خاطر مرگ پدر به مازندران رفته بود، در زابل حضور نداشت.
در پی این وقایع، مهراب، که از حمله لشکر افراسیاب باخبر شد، کسی را نزد یوسساس فرستاد و گفت: «ما از نژاد ضحاک هستیم و از این پادشاهی خوشنود نیستیم، و روی دیدن زال نداریم.» با حیلهای، از حمله جلوگیری کرد و فوراً پیامی به زال داد و ماجرا را بازگو کرد. زال، با سپاهی جنگجو، شبانه وارد زابل شد و تیرهایی در جمع سپاهیان انداخت. صبح، وقتی تیرها را دیدند، فهمیدند که زال است. جنگ آغاز شد و زال با گرز بر سرش کوبید، و طوریکه جهان در چشمش تار شد. یوسساس، برای کمک، درخواست کرد، اما او نبود. گلباد هم از ترس، فرار کرد، اما زال، تیر به سوی او زد و او نقش زمین شد و مجروح گردید. یوسساس، از سرافکندگی، سپاهیان را دید و از ترس، فرار کرد، ولی در راه، با قارن روبرو شد و مجبور به جنگ شد. در این جنگ، بسیاری کشته شدند، و ویسه، پس از شکست، گریزان شد و با غم و اندوه، پسرش را به افراسیاب رساند. از سوی دیگر، سپاهیانی به فرماندهی یوسساس و خزروان، برای تصرف زابل و سیستان، راهی شدند، اما زال، که در مازندران بود، در جنگ حضور نداشت.
در این میان، افراسیاب، پس از اطلاع از تلفات، تصمیم گرفت که نوذر را بکشد. او سر نوذر را برید و به ری و ایران آمد و بر تخت نشست. خبر مرگ نوذر، در طوس و گستهم، سبب شد تا به زابلستان بروند و از زال کمک بگیرند. زال، سپاهی آماده کرد و علیه افراسیاب به جنگ رفت. در این میان، ایرانیان زندانی، از اغریرث خواستند آنان را آزاد کند و گفتند: «ما میدانیم که زال و مهراب در زابل و کابل، خود را برای جنگ آماده میکنند.» برزین، قارن، خراد و کشواد، همه سپاه را مهیا کردند تا به خونخواهی نوذر بیایند. اما اغریرث، گفت: «اگر شما را آزاد کنم، برادرم از من خشمگین میشود؛ صبر کنید تا زال بیاید و من شما را به او میسپارم.» آنان نامهای نوشتند و ماجرا را شرح دادند، و گفتند اگر زال تا ساری بیاید، آنان را آزاد میکند. زال پس از خواندن نامه، پرسید: «چه کسی حاضر است به ساری برود و آنان را بیاورد؟» کشواد، پذیرفت و راهی شد، اما وقتی به ساری رسید، اغریرث رفته بود و اسرا را جا گذاشته بود. وقتی اغریرث به ری آمد، افراسیاب، از اینکه او ناپدید شده بود، خشمگین شد و گفت: «آیا نگفتم آنها را بکش؟» اما او گفت: «باید از شرم، آب شد، و از خدا بترس، و بدی نکن. جهان ارزش این را ندارد که حتی موری را آزار دهی.» افراسیاب، از سخنان برادر برآشفت و او را با شمشیر به دو نیم کرد. پس، زال، خبر مرگ اغریرث را شنید و گفت: «افراسیاب با این کار، تاج و تخت خود را ویران کرد.» در نتیجه، زال سپاهی را آماده کرد و به سوی پارس حرکت کرد. وقتی افراسیاب فهمید که زال با لشکری آماده میآید، لشکر را به سوی ری فرستاد و دو سپاه در مقابل هم قرار گرفتند.
تصاویر نسخههای قدیمی شاهنامه فردوسی
- چراغ رویا
- شاهنامهٔ فردوسی، نسخهٔ منتشر شده در مسکو