روایت تلخ و پراحساس ستاره سادات قطبی از تصمیم سخت سقط جنین و بخشش پسرش
روایت تلخ ستاره سادات قطبی از تصمیم سخت سقط جنین و بخشش پسرش در دومین سالگرد تولد محمدحسین
روایت تلخ ستاره سادات قطبی از تصمیم سخت سقط جنین، بخشش پسرش و پشیمانی عمیق در دومین سالگرد تولد محمدحسین، داستانی پر از احساس و عبرتآموزی.

ستاره سادات قطبی در صفحه اینستاگرامش تصویری از فرزندش منتشر کرد و نوشت:
نمیدانم شاید یادتان باشد، زمانی که درباره افسردگی شدیدی که در دوران بارداری محمدحسین گرفتم، برایتان تعریف کردم.
در ابتدا وقتی فهمیدم باردارم، خیلی خوشحال بودم، ولی کمکم حالت ویار و افسردگی شدیدی سراغم آمد تا جایی که دست به کاری زدم که هنوز از آن پشیمانم. تاکنون درباره سقط جنینم با شما صحبت نکرده بودم.
اما امروز که دومین سالگرد تولد محمدحسین است، میخواهم داستانش را برایتان بگویم.
یاد دارم نُه هفته بودم، آن زمستان تاریک و سرد بود، شهرام به کیش رفته بود و من در گوشهای تنها و غمگین افتاده بودم. از شرایطی که داشتم، حالم بد میشد، حتی احساس میکردم دیگر نمیخواهم زنده بمانم. من به طور کلی در فصلهای پاییز و زمستان افسرده میشوم، حالا تصور کنید که در آن زمان باردار هم بودم و همراهی نداشتم. تصمیم گرفتم بچهام را سقط کنم. با کسی تماس گرفتم و گفتم تاشوهرم نباشد، برایم آمپولی بخر و قبل از آمدن شهرام، آن را تزریق کنم. او گفت: مقدار مشخصی است، و من باید پول آن را به حساب برادرش واریز کنم. چندین بار تلاش کردم که کارتبهکارت کنم، اما پول واریز نمیشد. او هم تا زمانی که پول را واریز نمیکرد، آمپول را نمیفرستاد. خطاهای مختلفی میداد، تا اینکه اینترنت خریدم و برای کارت خودم واریز کردم، ولی برای او نشد. چند شماره کارت هم فرستاد، اما هر چه کردم نتیجه نداد. در نهایت با خدا دعوا کردم و گفتم یا این بچه را نمیخواهم، یا خودم سرنوشتش را تعیین میکنم. دیوانه شده بودم. فردای آن روز، در تراس خانهام فرش شستم و آن را خیس روی دوشم انداختم و با آن، بیوقفه این طرف و آن طرف میدویدم و فریاد میزدم: نمیخواهمت، دل بکن از این دنیا، من دوستت ندارم.
سه روز، هر وسیله سنگینی که در خانه بود، از کمد، پیانو، تخت، بلند میکردم و فشار میدادم. شهرام وقتی وارد خانه شد و دید من در حال دیوانگی هستم، با تعجب و ناراحتی مرا گرفت و گفت: این بازیهای مسخره چیست؟ مگر این بچه را از حضرت عباس نخواستید؟ برای آمدنش دوق نداشتید؟ چه خبر است؟ ستاره، به جان این بچه قسم، اگر آسیبی برسانی، دست از سرم برنمیداری. من هم گریه میکردم و گفتم نمیخواهمش.
او من را در آغوش گرفت و گفت: باشه، فقط تو را، سیدالشهدا، اذیتش نکن. بگذار دنیا بیاید و بعد، آن را به خانوادهای که حسرت بچه دارند، بدهیم. من از این حرف جا خوردم، گفتم نه، ولی در دل، ناخواسته، قبول کردم و فقط نخواستم ببینمش. شهرام هم خندید و رفت. بعداً، وقتی مهرش در دل من نشست و در روز تولد حضرت عباس، برای اولین بار، حرکت کرد، دیگر برای آمدنش لحظهشماری میکردم و هر روز از او عذرخواهی میکردم و زار میزدم که پسرم، من را ببخش.
وقتی به دنیا آمد، گفت: خب، چه کنیم؟ من گفتم: شهرام، نه، خدا نکند! داشت اذیتم میکرد. گفت: اگر من آن حرف را نمیزدم، هدیه حضرت عباس را نداشتید و من هم نداشتم!
در آن دوران، شهرام خیلی همراه من بود و با یک حرف ساده، من را از گناهی که بیخبر بودم، پشیمان کرد. امروز، به گناهی اعتراف میکنم که شاید نمیدانستید. درست است که خدا
از خدا و محمدحسینم درخواست میکنم مرا ببخشد.