خانه مرادیکرمانی، زندهکننده قصههای تهران و میراث محله
خانه مرادیکرمانی؛ خانهای که قصههای تهران را زنده میکند
خانه مرادیکرمانی، نمادی از تاریخ و فرهنگ تهران، جایی که قصههای قدیمی زنده میمانند و خاطرات محله در دل دیوارها جاری است.

نگار حسینی | در هر محله این شهر، خانهای وجود دارد که داستانی برای گفتن دارد؛ داستانی از روزگاری گذشته یا نزدیک، تلخ یا شیرین، کوتاه یا بلند. اما برخی از این خانهها متمایز هستند. دیوارهایشان نه تنها خاطرات را نگه میدارند، بلکه خود بخشی از حافظه جمعی هستند. مانند خانهای در دل خیابان سرچشمه که هر آجرش دفترچهای است از قصههای کودکی ما؛ خانهای که اکنون دیگر تنها یک ساختمان نیست، بلکه خانهای است پر از قصه و خاطره.
وقتی از خیابان سرچشمه پایین میروی و خیابان جاویدی را رد میکنی تا به خیابان هداوند برسی، توجهت به تابلوی کوچکی جلب میشود که با خطی ساده نوشته شده است: «بنبست شیرازی». چند قدم جلوتر، درِ قدیمی و چوبی کوچکی در سمت چپ قرار دارد. این در نه نو و تازه است و نه چندان جلب توجه، اما استوار و محکم ایستاده، همانطور که صاحب آن قصهها نیز چنین بودند.
در پشت همین در، خانهای قرار دارد که زمانی محل سکونت هوشنگ مرادیکرمانی بود. نویسندهای که داستانهایش مانند «مربای شیرین»، طعم دوران ما را تغییر دادند. در این گزارش، به دیدن این خانه میرویم؛ خانهای که سالها خاموش بود و حالا دوباره با نوری از جنس قصه، روشن شده است.
درختی که دیگر در خانه حضور ندارد
قرار ملاقات ما ساعت ده است، اما ساعت من هنوز نه و نیم را نشان نمیدهد. با این حال، وقتی وارد حیاط میشوم، جای نشستن پیدا نمیکنم. حیاط کوچک است و جهت آن شمالی است. در کنار دیوار سمت راست، یک نوار باریک باغچه کشیده شده است؛ جایی که چند نهال جوان به آرامی سر به دیوار آجری تازه مرمت شده تکیه دادهاند.
در گوشهای از همان نوار باغچه، حفرهای کوچک دیده میشود که هنوز خاک در آن به طور کامل نشست نکرده است. بعدها متوجه میشوم که اینجا جای همان درخت مویی است که هوشنگ مرادیکرمانی دلسپردهاش بود. هر عصر، قبل از شروع به نوشتن، با عشق به آن آب میداد. اما مستأجر قبلی بیخبر یا بیحوصله، ریشههایش را کنده و حالا جای خالیاش مانند زخمی سرباز کرده است، منتظر است شاید روزی نهالی تازه، از همان جنس مو، در آن کاشته شود.
آقای قصه، در داخل خانهاش نشسته است.
مردم روی سکوها و لبههای باغچه نشستهاند، گوش به گوش، با حالتی متفاوت. برخی بیصدا از گذشته عبور کرده و داخل خانهاند. همگی حال یکدیگر را میپرسند، برخی به صاحبخانه اشاره میکنند، و بعضی دیگر بیحرکت و با لبخندی ملایم نظارهگرند. هوای خانه بوی آشنای خاطرهای قدیمی را دارد؛ بویی که آدم را به دهه شصت میبرد. صاحبخانه همراه با همسر و فرزندانش در اتاق کوچکی در پایین سمت راست نشسته است.
همان اتاقی که پنجرهاش رو به حیاط باز میشود. هوشنگ مرادیکرمانی، نویسنده و قصهنویس مشهور، که داستانهایی چون «قصههای مجید»، «مهمان مامان»، «خمره» و «مربای شیرین» را برایمان نوشته است، حالا خودش در وسط یک قصه قرار گرفته است. قصهای که مردم با پاهای خود ساخته و آن را زندگی کردهاند. خندهای پر از شوق و تعجب در چشمانش برق میزند. انگار خودش هم باور ندارد که صبح جمعه، این همه آدم از راههای دور و نزدیک، بیدعوت رسمی آمدهاند تا سلامی بدهند، یادآوری کنند و قدردانی نمایند. آمدهاند تا بگویند این خانه، دیگر فقط خانه شما نیست، بلکه خانه قصه ما نیز شده است.
مراسم بدون دعوت و بدون حاشیه آغاز شد.
هنوز بیست و پنج دقیقه تا آغاز رسمی مراسم باقی مانده است، اما هیچکسی به ساعت توجه نمیکند. یکی به دیگری میگوید: «ما که رسیدیم، صاحبخانه هم حضور دارد، پس چرا منتظر بمانیم؟» و همین باعث میشود که برخلاف عادت همیشگی ما ایرانیها که مراسمها معمولاً دیر شروع میشوند، این مهمانی زودتر از موعد مقرر آغاز شود. بدون دعوتنامه، بیپردهگویی، بیصندلی رزرو شده.
همه داستانهایی که در دیدگاه مرد روایت شدند.
هوشنگ مرادیکرمانی، مردی که با قصهها زنده است، ذوقی دارد که انگار سالها در دل خاک خوابیده و حالا دوباره سر برآورده است. همان ذوقی که مجیدِ قصه در روزهای عید داشت، وقتی مهمانان به خانه میآمدند. در چشمان نویسنده، شور و هیجان برق میزد، اما در نگاه عمیقتر، ردپای دلواپسی هم دیده میشد.
این دلواپسی، در دل شور حل میشود، همانطور که چای قندپهلو شیرین میشود. دلواپسی کسی است که هم خوشحال است و هم نگران. مثل مادر در قصه مهمان مامان، وقتی خانه پر از مهمان میشود و نگران است که چیزی کم نماند، یا کسی ناراضی برود. همان دلواپسی آشنا، قدیمی و دوستداشتنی. همه از او میخواهند قصه بگوید؛ همان کاری که سالهاست با آن بزرگ شدهایم و او همیشه در انجامش موفق بوده است. قصههای این خانه، قصههای آدمهایش، قصههای محله و روزهایی که در آن، داستانهای زیادی شکل گرفتهاند.
در سال 57، شروعی نو برای یک زندگی و گشایش در دنیایی پر از داستانهای جدید
مرادیکرمانی لحظهای سکوت میکند، چشمانش را میبندد، سرش کمی خم میشود و شروع میکند: «در سال پنجاهوهفت، این خانه را خریداری کردم. آن زمانها، کارمند اداره بهداری بودم. با پسانداز، وام و اقساط توانستم خانهای تهیه کنم و همسرم، پریهان خانم، را بگیرم و با هم به اینجا بیاییم. چند ماه نگذشته بود که پسر اولم، هومن، در همین خانه به دنیا آمد…» فضای اتاق پر از سکوت است.
همه با دقت به او گوش میدهند. او ادامه میدهد، بدون اینکه لحنش را تند کند یا برای تاثیرگذاری، حالت نمایشی به خود بگیرد: «خانه، همانطور که میبینید، کوچک است. در انتهای یک کوچهباغتنگ، در یک کوچهبنبست قرار دارد. کوچهای آنقدر باریک که حتی ماشین هم نمیتواند از آن عبور کند و رد شدن دو نفر کنار هم، سخت است. اما در همین خانه، روزهای پر از عشق و شور زندگی را سپری کردم. کنار خانوادهام، و همسایههایی که هنوز هم دلم برایشان تنگ میشود.» مکث میکند، سپس با لبخندی ملایم ادامه میدهد: «این خانه در دل محله عودلاجان قرار دارد.
محلهای که هنوز هویت محلیاش را حفظ کرده است. یادم هست زمانی که وارد اینجا شدیم، همسایهها چون متوجه شدند من کارمند بهداری هستم، گمان میکردند دستی در امور درمان و پزشکی دارم. در شب و نصفشب، اگر کسی سرش درد میگرفت یا حالش ناخوش میشد، درِ خانهمان را میزدند و از من قرص و شربت میخواستند! هر چه من و همسرم میگفتیم که من فقط کارمند دفتریام، باورشان نمیشد…» لبخندی بر لبانش نقش میبندد.
نگاهی به همسرش میاندازد و هر دو با یادآوری آن روزها، آرام میخندند. بعضی از همسایههای قدیمی که امروزه هم در جمع مهمانها حضور دارند، با لبخند و سر تکان دادن، خاطره را تایید میکنند. «یادم است در زمان جنگ، وقتی مردها سر کار بودند و زنان باید کارها را تقسیم میکردند، ماشین اداره گاز نمیتوانست وارد کوچهمان شود، و نمیشد کپسولها را از آنجا پر کرد.
آنها با زحمت، کپسولها را به سر کوچه میبردند، پر میکردند و سپس به سراغ پیرزنهای کوچه میرفتند که به آنها رسیدگی کنند. هر وقت بوی حلوا در حیاط میآمد، میدانستی زهرا خانم مشغول پختن است. پسرم هومن داد میزد، مامان، من حلوا میخواهم! و قبل از اینکه مادرش چیزی بگوید، زهرا خانم از آن طرف میگفت: «صبور باش، هنوز آماده نشده، برات میآورمش». حالا که به این خانه نگاه میکنم، شاید کوچک باشد، اما همین اتاقهای تنگ و باریک، سفرههایی داشتند که بیست نفر دورشان مینشستند.»
داستانهایی که از عمق عودلاجان برخاستند
چشمش به سمت بالا میرود و به آن اتاق کوچک در بالای سرش اشاره میکند، با لحنی پر از احساس میگوید: «همین اتاق جایی است که قصههایم در آن به دنیا آمدهاند؛ قصههایی مانند «مهمان مامان»، «قصه علی»، «مجید»، «خمره»… شما که غریبه نیستید.» صدایش در هم میشکند و بغضی در گلویش مینشینَد: «من این محله را دوست دارم.»
این محله، پشت همین دیوارهای ساده، زندگی جاری است. فقر، همنوعدوستی و نگاه انسانی؛ اینها چیزهایی هستند که از همین خانه و محله قرض گرفتهام و در قصههایم به تصویر کشیدهام. نمیتوانستم این داستانها را جای دیگری بنویسم.» با آرامش میگوید: «شاید همسرم به خاطر نبود امکانات در این خانه سختی کشید، اما هر دو در همینجا عشق را تجربه کردیم.» نگاهی به جای خالی درخت مو در حیاط میاندازد و میگوید: «همین درخت کوچک برای من یادگاری است از روستایمان در کرمان.» او با صدایی آرامتر و پرامیدتر ادامه میدهد: «امیدوارم این خانه، که حالا تبدیل به خانه قصهها و مال همه مردم شده، محلی باشد برای قصهخوانی و قصهگویی.»
خانهای که کوچکتر شده است
وقتی سخنان استاد به پایان میرسد، مراسم امضای کتاب آغاز میشود. مهمانان یکی پس از دیگری صف کشیدهاند، منتظر نوبتشان که برسد و استاد با دستخط خودش نامشان را در کتاب بنویسد. در میان این جمعیت شلوغ، به سمت پری خانم میروم. او کاملاً در لباس مشکی است و با صدای گرمش به کسانی که اطرافش جمع شدهاند، میگوید: «خانه نسبت به قبل کوچکتر نشده!» و همه پاسخ میدهند: «نه، همان خانه است؛ فقط برای شما کوچکتر به نظر میرسد.»
پریخانم ابتدا داستانها را مطالعه میکند.
از او میپرسم: «چند سال در این خانه ساکن بودید؟» صدایش نرم و از دل برمیآید و پاسخ میدهد: «بیست و هفت سال. تا سال هشتاد و چهار در اینجا زندگی کردیم. من سه فرزندم را در این خانه به دنیا آوردم و بزرگشان کردم. پس از مدتی خانه را اجاره دادیم و در نهایت آن را به شهرداری فروختیم. حالا اینجا تبدیل به خانهای از خاطرات شده است.» او ادامه میدهد: «این اتاق بالا متعلق به همسرم بود.»
عصرها که از کار برمیگشت، کمی استراحت میکرد و سپس به اینجا میآمد، سراغ دفترچههایش میرفت و تا دیروقت مینوشت. من و بچهها معمولا اولین کسانی بودیم که نوشتههایش را میخواندیم.» لبخندی میزند و یادآوری میکند: «وقتی داستانها را مینوشت، من با دقت میخواندمشان و اگر اشتباهی داشت، اصلاحش میکردم. هر کدام از داستانها برای من دلنشین و شیرین است، و بیشترشان یادگار همین خانه و محلهاند.» با صدایی پر از احترام و افتخار میگوید: «زندگی من و بچهها همیشه در سایه همسرم بود، اما اینکه سالها کنار مردی مثل او زندگی کردم، برای من مایه افتخار است.»
اگر این محله وجود نداشت، داستانها واقعی نمیشدند.
پری خانم آرام از پلهها پایین میآید و در جمعیت راه میگشاید تا کنار مهمانان خانهاش بنشیند و لحظاتی را سپری کند. هومن، پسر بزرگ خانواده، که تلاش میکند نقش میزبان را به خوبی ایفا کند، درباره این خانه میگوید: «امروز که پس از سالها وارد این خانه شدم، تمام خاطرات شیرین کودکیام در ذهنم زنده شد. فکر میکنم من یکی از معدود کسانی هستم که در این محله تهران زندگی کردهام و طعم واقعی محله را چشیدهام.»
به عنوان فرزند بزرگ، اغلب در محافل ادبی همراه پدرم شرکت میکردم و از این تجربه لذت میبردم. همواره به این که پدرم نویسنده است، افتخار میکردم. در مدرسه و مکانهای دیگر، همه من را به خاطر رابطهام با آقای نویسنده میشناختند و میپرسیدند: «رابطهات با آقای نویسنده چیست؟» گاهی به خودم میگویم اگر پدر در این محله نبود و در این بافت زندگی نمیکرد، شاید داستانهایش اینقدر واقعی و ملموس نمیشدند. این قصهها از دل همین خانه بیرون آمدهاند و حالا خوشحالم که این خانه به جایگاه واقعیاش، یعنی «خانه قصه»، تبدیل شده است.
در آن زمان، همه تمایل داشتند سفر کنند، اما حالا دیگر کسی برای فروشندگی حاضر نیست.
مهندس مرهباغی، مسئول مرمت این خانه، با همان آرامش و دقتی که در گفتارش مشهود است، اظهار میکند: «این خانه به دوران پهلوی اول برمیگردد و احتمالاً بخشی از یک ساختمان بزرگتر بوده است؛ خانهای در دلِ باغی که بعدها به قطعات تقسیم شد. من علاقهمندم به مرمت خانههایی با این سبک و سیاق، خانههایی در بافتهای تاریخی که روح دارند، روایت میکنند و با لمسشان، دوباره زنده میشوند.» او لحظهای مکث میکند و ادامه میدهد: «پیشتر، خانه «اردیبهشت» و خانه «همسایه» را در همین محله مرمت کردهام. خاطرم هست زمانی که برای اولینبار به اینجا آمدم، بیشتر اهالی قصد فروش خانههایشان را داشتند. اما پس از احیا و مرمت این خانهها و زنده کردن مجدد محله، حالا دیگر هیچکس تمایلی به فروش ندارد.»
خانهای باشد که به محلی برای علاقهمندان به قصه و داستان تبدیل گردد.
او به دیوارها نگاه میکند و میگوید: «این خانه قبل از مرمت، کاملاً خالی از سکنه بود. کمکم محل تجمع معتادان و بیخانمانها شد. اکنون تبدیل به خانهای شده است که خاطرات زیادی در آن نهفته است. من شخصاً به جناب مرادیکرمانی ارادت دارم و به شرافت و صداقت ایشان شهادت میدهم، ولی حیف است که قدر کسانی مانند او را نمیدانیم.» صدایش نرم و کمی بغضآلود میشود و ادامه میدهد: «تصور کنید، تا سال ۸۴ ایشان در همین خانه زندگی میکردند، خانهای که حتی حمام نداشت…»
سپس ادامه میدهد: «در مرمت این خانه، سعی کردم به اصالت و هویت اصلیاش وفادار بمانم. هر آنچه در این سالها بدون دقت و سلیقه به آن افزوده شده بود، حذف کردم. هدفم این بود که هویت واقعیاش را بازگردانم؛ همان هویتی که آقای مرادیکرمانی در داستانها و روایتهایش ثبت کرده است. امیدوارم این مکان به محلی برای اهل قصه تبدیل شود، جایی که کودکان با صدای قصهها آشنا شوند و نقش مهمی در زنده نگه داشتن روح این محله ایفا کند.»
خانههایی که منشأ فرهنگ هستند
فرهاد ورهرام و فرهاد توحیدی به جمع ما میپیوندند. هر دو با همان آرامش و سکون همیشگیشان از میان جمعیت عبور میکنند و در گوشهای میایستند. آنها با همان لحن مهربان و متین درباره اصالت سخن میگویند، از روح و جان خانهها، از تاریخ زندهای که در کوچههای این محله جاری است. فرهاد ورهرام میگوید: «این خانهها تنها چهار دیوار نیستند؛ اینها حافظهاند، بغل قصهها. تا زمانی که زندهاند، فرهنگ هم زنده است.» و فرهاد توحیدی افزوده میگوید: «فرهنگ از همینجاها شکل میگیرد؛ از دیوارهایی که صداها را در خود نگه داشتهاند. خانهای که فردی مانند مرادیکرمانی در آن مینوشته، خودش بخشی از روایت است.»
ساعت از نیمه شب گذشته است، مهمانان کمکم آماده رفتن میشوند. خانه، همچون نگهبانی مهربان، آنها را بدرقه میکند. میداند که فردا هم، محفل قصهگویی ادامه خواهد داشت.