ناگفتههای تأثیرگذار و شوکهکننده از زندگی زری خوشکام
ناگفتههای تأثیرگذار و شوکهکننده از زری خوشکام؛ کارگردان صفی یزدانیان از زندگی و شخصیت متفاوت این بازیگر پیشکسوت روایت میکند
روایت متفاوت کارگردان صفی یزدانیان از زندگی و شخصیت زری خوشکام بازیگر پیشکسوت و تاثیرگذار در سینما و هنر ایران

صفی یزدانیان نوشت: من خانم زری خوشکام را پس از انقلاب دیدم، اما او قبل از انقلاب هنرپیشه نبود. زندگی خاصی داشت که سال گذشته به پایان رسید و تن و نام و تاریخش متعلق به خودش بود. تاریخ شخصی ما در اختیار ماست؛ رویدادهای تاریخی ممکن است تاریخ ما را در هم بپیچند و از هم بپاشانند، اما ما نه قبل از انقلابها یا سیلها و جنگها به دنیا میآییم، نه پس از آنها. ما فقط به دنیا میآییم، و قبل و بعد از انقلابها، جشنها، اختراعات و گاهی هم میمیریم.
خانهاش بعد از انقلاب دیگر محل نبود، تخت و آشپزخانهاش متعلق به خودش بود، نه تقویم. آدرس پیتزایی که به در یخچال چسبیده، متعلق به خانمی است که شاید زنگ میزد یا برایش زنگ زده بودند تا چیزی بیاورند، یا چیزی از سوپرمارکت یا قنادی.
خانم را بخت من دیدم و خوشحال بودم که هنرپیشهی شاخص دوران کودکیام را میبینم. (کلمهی «شاخص» مال شوهر ایشان است، که من در رادیو شنیدم دربارهی فیلم «سوته دلان» میگفت میخواستیم فیلمی شاخص بسازیم). چون از کودکی میدانستم که با دیگران متفاوت است و این تفاوت ارزش زیادی دارد که آدم از کودکی (که فقط نام و تصویری داشت) تا دههها بعد متمایز و شاخص باقی بماند. خانم خوشکام همان چیزی بود که تصور میکردم از زری خوشکام. او شبیه خیلی از زنان نبود. مادر بود، اما شبیه مادرها نبود. فکر میکنم قالبش در نمیگنجید و بهتر است حالا که فقط و فقط احترامش در دلم است، برایش قالبی نپوشانم. میتوانم بگویم آنقدر او را نمیشناختم که بتوانم اینجا برایش مرثیهای درخور بنویسم.
هیچ برنامهای برای نوشتن نداشتم، اما دیدم که این کار به آن دیالوگ در فیلم «فرهاد» شباهت دارد، جایی که گفت: «پسر جون، بساط عاشقی رو داری اما نمیدونی کجا پهنش کنی.» در آن صحنه، کار او را دوست داشتم، چون بین «داری» و «اما» چیزی میگذاشت، یا نانی قورت میداد. این کار خودش بود، این بیخیالی عمدی که حرف اصلی را چنان مطرح میکرد که انگار حرف فرعی است. این کنایهگویی و ناکارآمدی نصیحت به جوانترها را پشت تلویح و کنایه پنهان میکرد.
او هم مانند حوا خانم بود. گاهی قسمتی از حرفهایش در تلفن به آقای نجدی دواچی بود، کسی که همیشه و تا سالها بعد از آن فیلم، با من شوخی میکرد. حوا میگفت: «کاش داروهای مشتریها رو با همین عجله حاضر نمیکردید.» خانم خوشکام هم از سر صحنه میگفت: «این شما رو چرا گذاشتی آخر جمله؟» من هم جواب میدادم: «خب، اینطوری دوست دارم.» و تا آخرین دیدارها یا تماسهای تلفنی، اگر یادش میآمد، حتماً به حرفش یک «شما» اضافه میکرد، نشان میداد که دیالوگنویسیاش را به خاطر دارد. (متأسفانه آن صحنه را حذف کردم و او وقتی متوجه شد، حق داشت، از این حذف شکوه کرد.)
خیلی خوشحالم و افتخار میکنم که اولین نقش مهمش را بعد از سه یا چهار دهه در فیلم من بازی کرد، و خوشحال نبودم وقتی شنیدم از او خواستهاند همان نقش را تکرار کند، بیمسمای. در واقع، شنیدهام و خودم ندیدهام، شاید همان نقشها هم، مثل حوا خانم، نامش را ماندگارتر کرده باشد. در رمان «پرواز بر فراز آشیانه فاخته»، کسی درباره شخصیت «مکمورفی» میگوید قدرت او در این است که همیشه خودش بوده است. به نظر من، خانم خوشکام هم همین قدرت را داشت. اگر کسی بتواند یک تکه فیلم تبلیغاتی «در دنیای تو ساعت چند است؟» را بیابد، میبیند وقتی آراسته و آرایش کرده و به خود رسیده است، چهقدر از ته دل حرف میزند. او اصلاً بلد نبود اغراق تبلیغاتی کند. در آن تکه میگوید: «وقتی یزدانیان فیلمنامه را داد، تقریبا خوشم آمد، اما وقتی دوباره خوندم، بیشتر خوشم آمد.» رسمش بر این است که در تبلیغات بگویند: «از همان اول، وقتی فیلمنامه را خواندم، خیلی خوشم آمد.» اما او همیشه خودش بود، حتی وقتی به خودش رسیده و با قصد تشویق مردم به تماشای فیلم، رو به دوربین نشسته بود.
او که از مادرم پانزده سال جوانتر بود، و از نسل بعد، برایم نمادی مشترک داشت، و این مشترک بودن را در چند زن و حتی دختر جوان امروزی دیدهام: آدمهای رمانتیکی که دنیا در نظرشان توی ذوق میزد. مادرم هر دختر بلند و خیالپردازی را که میدید، میگفت: «خدا کنه مثل من، دنیا توی ذوقش نزنه.»
و تاریخ نشان میدهد که این توی ذوق خوردن، نسبتی هم با چیزهای دیگر دارد، اما حداقل در مورد مادرم، مطمئنم که هر اتفاق خوبی هم میافتاد، باز دنیا، شاید در ابعاد کوچکتر، توی ذوقش میزد. چون آنها زنان ایرانی باسواد و فرهیختهای بودند که خیالاتشان فراتر از زایشگاه و آشپزخانه میرفت و به چیزهای بیشتری فکر میکردند، چیزهایی که هم برای خودشان مبهم بود و هم، اگر ظاهراً ملموس بودند، لمساش غیرممکن به نظر میرسید.
حوا مستوفی به مرد جوانی که به بهانهی نصب یک قاب عکس وارد خانهاش شده و او را مادر خطاب میکند، میگوید: «مادر! وقتی بهت میگن مادر، یعنی کارت تمام شده است. آدمها اسم دارند.» وقتی این را مینوشتم، به یاد روزهای دوری افتادم که پسری همکلاسیام اولین بار به خانهمان آمد و گفت: «خوبین مادر؟» و من از این سوال شوکه شدم، انگار دارد مرا برچسب میزند، کوچک یا پیر. گفتم: «مادر من هنوز خیلی مادر نیست!» چون آن زن جوان، که سه بچه داشت، برایم کماش بود که مادر باشد. وقتی بزرگ شدم، فهمیدم همهی زنها کم دارند، جز مادر بودن. خانم زری خوشکام هم کم دارد، که هنرپیشهی آن دوره، پس از دههها و در فیلمی خاص، شناخته شود.
این کلمات، آن شبها و روزهای طولانی تنهایی، شماره تلفنهای روی یخچال، خوابهایی که حالا نمیدانم کجا رفتهاند، صبح یا ظهر، حال و حوصلهی بیرون آمدن از تخت، مکالمات تلفنی، گرفتاریهای خانوادگی، جشنها و عزاها، مهمانیها که آخرشان با شروعشان همخوانی نداشت، تخت بیمارستان، احوالپرسیها، دستههای گل، نقاشیهای فلان و پریدن از کابوسها در تاریکی، بوسیدن نوه، تنهایی و احساس توی ذوق خوردن را نشان نمیدهد.
یک بار، ما دو نفر، مثل بازماندگان یک خانواده، به «جشن منتقدان» رفتیم، چون گفتند فیلممان نامزد دریافت جایزهای شده است، از جمله او برای بهترین بازیگر زن نقش مکمل. منتقدان در آن جشن، هر کسی از گروهمان را که به جایزه توجهی نداشت، با تندیس و لوح تقدیر کردند، اما به او جایزه ندادند. در عوض، از او خواستند برود روی سن و جایزهی مرد دیگری را بدهد. فکر میکنم برایشان در آن زمان، این زن در خاطرهها، جزو کسانی بود که دادن جایزهاش مشکل بود، و در عوض، خانم زهرا حاتمی را تشویق کردند و اجازه دادند جایزهی دیگری را بدهد. در نهایت، مراسم تمام شد، من با چند جایزه در دست و او، خالی، زیر باران شدید، دو تاکسی جداگانه گرفتیم و غر میزدیم که چهطور ما را از خانه بیرون میکشند.
حالا فکر میکنم حتماً گرسنه و خسته بود، و ای کاش همراهش میرفتیم رستوران یا زنگ میزدیم که چیزی از همبرگرهای آن مجتمع بیاورند. ای کاش آن شب، در تنهایی، روی آن صندلی روبهروی یخچال نمینشستهاید.